🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_هشت
#از_روزی_که_رفتی
با این حرفهایی که آیه زده بود،
نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای رامقابلش دید
نشست و دست روی قبرگذاشت... فاتحه
خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با
پشت دست، صورتش را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب
را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه
وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه
دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و
خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و
رفتم خواستگاریش!
اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا
مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و
مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جورخجالت
توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم
و پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت
عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد
کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم،
دوستام فقط یوسف و مسیحبودن که
از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سرراه زندگی سید مهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش
رسیده بود و من هنوز شروعش هم
نکرده بودم؛ شما کجا و من کجا؟
من خودمو در حد شما نمیدونم
میدونم خواستن شما لقمه ی بزرگتر از
دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو
دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو
کردم کاش منم کسی رو داشتم که
اینجوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته
برای اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود
که بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب
بود با اینهمه عشقی که دارید، اینقدر
صبوری کنید!
شما همهی آرزوهای منو داشتید. شما
همهی خواستهی من بودید... شما دنیای
جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و
راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻