🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
صدایش گرفته بود. مگر صبوریهایش
تمام شدهاند که اینگونه صدایش گرفته
است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها
همسر صدراست.آیه که نشست، ارمیا
برخاست. جایش اینجا نبود... میان این
آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین
تا آسمان فاصله داشتند.
جایش در این خانه نبود... مثل آن پسر
صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی
کشید. دلش هوای قهوه کرده بود.
روزمرگیهایش را دوست داشت... این
خانه او را از روزمرگیهایش دور کرده بود.
در این خانه چشمها غلاف بود،اگر ازغلاف
هم در میآمدهم راهی برای حریم شکنی
نداشت.
ارمیا که اهل ازغلاف درآوردن چشمهایش
نبود، اما این خانه حریمش سخت بود.
دست و پایش را گم میکرد.
سوار موتور کراسش شدبه سمت خانه
به راه افتادخانهای که کسی در انتظارش
نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه
بدون او وحشتناک است؛ کاش یوسف
بیاید!
دلش برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش
رهایی از اینهمه غم را میخواست!
مرد... لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرابه این روز انداختی!
لعنت به تو که به آوارههای بعد ازرفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی وخودت
را خلاص کردی؛
لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به
روز ما آوردی!
کلید انداخت و در را گشود.تاریکی خانه،
در ذوقش زد. با آنکه انتظارش را داشت
اما باز هم دیدن دانسته ها، راحت نیست.
کفشهایش را همان دم در، رها کرد. این
خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به
تمیز و مرتب کردن نداشت.
لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند
که ارزشی ندارد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻