🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_ششم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی
داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه
میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور
سواری اش را برداشته بود که مسیح
جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این
وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون
خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده
رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم
شده!
همه به سمت خانه ی سیاهپوش آیه
رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از
جمعیت... بوی اسپند بود وّهمهمه... بوی
عزا بود...
شبیه آمدن محرم آیه اشکهایش را ریخته
بود، گریههایش را کرده بود. چشمهایش
دو کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست
در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده
بود ُگلهای یاس برای او که جانش را برای
حفظ حریم یاس ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر
کشید. همسرش به خانه میآمد...
بعد از دو هفته به خانه میآمد،همنفساش
میآمد... بیا نفس! بیا همنفس... بیا جان
من! بیا که سرد شده خانهات. خانهای که
تو گرمای آن هستی! بیا امید روزهای
سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج
دخترکت کنی...
بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی ات
کنی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻