🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_هفتم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی
لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی
لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد
و دم در چشم به راه نشست... تمام
لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد.
مردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش،
خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و
گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم
میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و
این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او
اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟
اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه
میخواند؟ شبهای جمعه کسی به دیدارش
میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب
تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام
دنیاست.
کمی آن سوتر، مرد جوانی به همسری
نگاه میکرد که تمام دنیاهمسرش میدانند
و داشته هایش میگفتند"خونبس زن
نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!"
که حق زندگی را از همسرش میگرفتند،
که رویایی داشت در مقابل رهایش!
رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای
دوستش.لحظهای از گوشه ذهنش گذشت
"کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو
کنارم بودی!"
چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی
روی قلب زخم خوردهاش. صدرا نگاهی
به ارمیا کرد. نگاه خیرهاش به آیه حس
بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید
بود و کسی به همسرش... افکارش را
برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش.
جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...
عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج
میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت
برایش عجیب بود.
آرام به کنارش رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که اینهمه
داشته و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻