فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 حجاب مادر پاکیهاست. روز حجاب و عفاف گرامی باد..😍
#نجابت_ایرانی
#حجاب
-----------------------------
@yazainab314
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خطبه_غدیر
نسل در نسل،یقیناً به علی مُنتَسبیم
شجره نامهٔ ما
را بنویسید غدیر!♥️
<۱۷روزتاعیدعاشقے>
#علوینشانیم
7⃣1⃣ روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقدش گفت
که مهریهی او
آب شود😍
و قرار است
که او
مادرِ ارباب
شود...
سالروزازدواج حضرتعلی ؏وحضرت فاطمه س مبارڪ😍❤️
@yazainab314
4_5785322163187745014
8.91M
"مولودی "
سالروز ازدواج حضرت
علی ع و حضرت زهراس مبارک🎉
#حاج_محمود_کریمی
@yazainab314✨
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حجاب بزرگترین شعـار دینی است.
🔺 استاد عالی
@yazainab314🍒
ازدواجحضرتعلیوحضرتزهرا♥️_۲۰۲۱_۰۷_۱۲_۰۸_۲۴_۳۹_۶۱۶.mp3
6.96M
•°🌱
دونـورخدامَحرمهمدیگہمیشن💕
ملائڪہٺواسمونا؛کلمیکشن
بادابادامبارڪبہهمـہ
عروسیعلیوفاطمہـ
#عیدڪممبروک
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_هفتم
#ازروزی_که_رفتی
ارمیا میان حرفشان پرید:
_برای آیه خانم میگم!
نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید:
_بهم بگید چه خبره!
مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد
پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و
این اقدامش یهکم نگران کنندهست.
چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی
براش حساب میشه که مانع رسیدنش به
شما میشن!
آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا
برگردید و این یعنی...
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برداشتن شما از سر راه رسیدنش به
من؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش
را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به
دیوار تکیه داده بود گفت:
_برای همین ترسیده بودی آیه؟
نگاه آیه به ارمیا بود:
_هم آره هم نه!
کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر
شد. صدای خانم موسوی بود که در
را باز کرد و گفت:
_خانواده ش رسیدن!
دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند
شدند.
دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم،
شما برید خونه.
به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد
که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد:
_شرمنده که اوضاع بههم ریخت و نشد
با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که
مفصل صحبت کنیم!
ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که
اصلا موفق نبود:
_من شرمندهام که باعث این اوضاع
شدم! حتما خدمت میرسم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_هشتم
#ازروزی_که_رفتی
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را
گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد.
دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و
ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا
این بدبختی پرید وسط زندگیمون!
ایه:قطعا! خیر ما همین بوده، بهتره بریم
به خرید امروزمونبرسیم،من گرسنهام!
مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی
ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به
من، خودم حساب میکنم!
ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه
چه پسرخسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم
خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند
ساده ام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم
جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست!
به خاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده
روی صندلی نشسته بودارمیادر
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا
صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻