᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
#حرفحساب |🌱🌼|
نیامدنامامزمانعجتقصیرماست🥺
اےڪاش↯
اللهمعجللولیڪالفرجگفتنمون
ازدلبود
ڪاشدرعملبود😔
🌱 #زندگیتوامامزمانۍڪن
🌹
࿇࿐᪥✧🍃🌺🍃✧᪥࿐࿇
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#چادرانہ. . .♥
در#عشق تو اقتدا بہ زهرا ڪردے😌
صد پنجره نور برجهان وا ڪردے✨
آرامش و رستگارے دنیا را
درخیمہ #چادرت مهیا ڪردے🙃🌿
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•❨🌿 #خداجانم ❩•
من عآشقِ و پیرو دینے هستم کھ امامِاول آن در دعایڪمیڵ در اوج عشق بازے با خدای خود مےگوید⇙
〖 فَهَبْنِي يَا إِلهِي وَسَيِّدِے وَمَوْلاَيَ وَرَبِّے، صَبَرْتُ عَلَىٰ عَذَابِكَ، فَڪَيْفَ أَصْبِرُ عَلَےٰ فِرَاقِڪَ 〗
【 یعنی خداۍ من اشتباهاتے کھ ڪردم را ببخش ، گیریم کھ بر عذابت صبر ڪردم ، چگونھ دورے ات را تحمل ڪنم...】
همینقدرصافوعاشقآنھ…(:❤
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_دوم
چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.
هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.
مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت
با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم
و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!
چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .
وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم
مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:
_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟
_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟
_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.
حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.
_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم.
پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت
_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .
دوباره سر جایم نشستم
پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:
_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟
_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.
روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟
در حالی که حرص میخوردم،گفتم:
_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .
در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟
_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.
در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:
_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !
_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.
به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.
تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .
دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .
کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .
فرزاد بود که پیام داده بود:
_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم
شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.
دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .
در جواب پیامش نوشتم:
_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار
پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است
و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_سوم
صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وضو گرفتم و خواب از سرم پرید .
به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند .
چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید
_قربون دستت آبجی کوچیکه.
_ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز
_جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه
_اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم
_به جون اون بدبختا چیکار داری اخه
در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم
روی شانه روهام زدم
_اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن.
_اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره
_مواظب سقف باش عزیزم
بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم.
طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم .
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم.
تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود.
سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم .
نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم:
_سلام خوبید؟
زیبا کنارم نشست
_از احوال پرسی های شما خانوم
_ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم
مهسا طلبکارانه نگاهم کرد
_باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده
_مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن
کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت
_روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن
_زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی
هرسه بلند خندیدم .
مهسا گونه ام رو بوسید
_ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت
با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود
_سلام روژان جان خوبید
_سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید
_من دم در دانشگاه هستم
_بله چشم الان میرسم خدمتتون.
گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم
_ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ
قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود.
به سمتش رفتم
_سلام.
_سلام خانوم ،بفرمایید
درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد
_بفرمایید
در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم .
در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد
_روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم
_الان؟خیلی زود نیست؟
_خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم
_نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید
_اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟
_نه خواهش میکنم هرطور راحتید
بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد.
هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم.
دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم.
کوله ام را روی میز گذاشتم .
فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست
_امتحان چطور بود؟
_خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟
_منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند
_سلامت باشند
حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم.
فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت:
_روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه
_نمیدونستم .به سلامتی .
_میتونم یه سوال بپرسم ازتون
_بله بفرمایید
_شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟
_منظورتون پوششمه؟
_بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟
_ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست.
_ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!!
با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم
_یعنی چی؟
_ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن.
_منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند.
_بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم.
_چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات!
&ادامه دارد...
#خانوم_خونه
عزیــــــزدل☺️
یه نڪته مهم 😄
شما هرچقــــــــــدر
آقــــــ🧔🏻ــــــاتونو
دوســــ💕ـــــت داری
باید به☝️
خونوادهشون 👨👩👧👦
اعم از :
پدرشون🧓🏼
مادرشون 👵🏻
خواهر یا خواهراشون👱🏻♀👩🏻
برادریا برادراشون 👱🏻♂🧔🏻👨🏻
و بالاخص 😉
زن داداشاشون (همون جاریاتون)
🧕🧕🏼🧕🏽
احـتـــــــــــــرام😌
بذارید و با محبت رفتار کنید 😍
همونجور که خودتون به خونوادتون احترام میذارین 🙂
همونجوری که مایلین همسرتون🧔🏻
بـــــــه
پدرتون🧓🏼
مادرتون👵🏻
خواهریاخواهراتون👩🏻👱🏻♀
برادر یا برادراتون👱🏻♂👨🏻🧔🏻
بالاخص 😉
شوهرخواهر یا شوهرخواهراتون(باجناقا)
👨🏻👱🏻♂🧔🏻
احتــــــــرام بذارن😌
#احترام_یادتون_نره
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یه لحظه آدم میتونه یه کاری بکنه که........
😞 اخه بابا ما آدمیم
👤استاد مسعود عالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌹 #فضیلت_دائم_الوضو_بودن 🌹
#درس_اخلاق💛✨
❄️با آنکه آیات و روایات زیادی بر دایم الوضو بودن تأکید دارند، با این حال وضو گرفتن برای بسیاری از ما سخت است!
💥 گویا نمی دانیم چه خیر کثیری را از دست می دهیم:
🍃 رزق و روزیت #فراوان می گردد.
🍃 خشک نکردن آب وضو #حسنه دارد.
🍃 عمرت #زیاد می شود.
🍃 خواب با وضو ، #عبادت است.
🍃 مرگ با وضو ، #شهادت است.
🍃 در قیامت #نورانی می شوی.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314