eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
شما واسه ی ایجاد یه حس خوب چیکار میکنین؟☺️🍀 منکه چایی یا شیر داغ میخورم و موسیقی گوش میدم☕️🎧 ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا حالا عاشق شدی؟؟؟ ❤️عـــــشق یعنے : تو دل شب آروم زمزمه ڪنے "الـــهے العـــفو " ❤️عـــــشق یعنے : چشماتو ببندے و به "امام زمانت " فڪر ڪنے ❤️عـــــشق یعنے : شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " اشڪ" بریزے ❤️عـــــشق یعنے : اعتراف ڪنے "خـــــدایا چقدر ازت دورم" منو بڪِش سمت خودت ... ❤️عشق یعنے : یاد "شهرضا " و ڪلے حسرت دیدار با "حاج همت" ❤️عـــــشق یعنے : یه خیابون به اسم "بین الحـــــرمین " ❤️عـــــشق یعنے : حسرت یه " زیارت " ❤️عـــــشق یعنے : آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "گـــــمنام" ❤️عـــــشق یعنے : "جزیره ے مـــــجنون" ❤️عـــــشق یعنے : داشتن " آرزوے شـــــ🌷ـــادت ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بـــــسم رب المهدی (عج) 🦋 کتاب هیچڪس بہ مڹ نگفٺ قسمٺ ششم نویسنده حسڹ محمودۍ 🍃هیݘ ڪس به مڹ نگفٺ که رابطۀ شما با ما، رابطه ݒدر و فرزندۍ اسٺ. 🌸شما ݘۅڹ پدرے مهرباڹ و دڶسۅز در فکڔ آسایش و راحتے ما و پناهگاه همۀ مڔدم در لحظاٺ خطڕ هستید، اگر محبٺ پدرانہ شما نبۅد هيچکس بہ عنۅاڹ پناہ بہ سڔاغ شما نمے آمڊ . 🍃 اما از ایڹ صمیمیٺ بڔاۍ ما در آن دۅرانۍ کہ دنبال پناه بۅدیم، چیزۍ نگفٺند. 🌸اکنۅڹ دریافتہ ام کہ ٺا حال، فرزند خۅبی براۍ ایڹ پدر بزرگۅار نبودہ ام و اينڪ دنبال ڔاه چاڔه و جبراڹ گذشتہ ام. 🍃چقدڔ دیر فهمیدم کہ پدر معنۅیم از دسٺ گناهاڹ فرزندش، غمناڪ می شدہ ۅ براۍ او اسٺغفار مے کرده،اۍ کآش مے توانستم غمۍ از غمھایش بکاهم و لبخند رضایٺ را برلباڹ مبارڪش بنشانم. 🌸اۍ ڪاش مے دانسٺم کہ از هماڹ لحظۀ بہ تکلیف ڔسیدنم، منتظر مڹ هستے تا با ٺو آشنا شۅم و با شماآشتے کنم تادسٺم را بگیرے و بہ آسمانها ببرے تامرابہ خدابرسانے وازشیطاڹ نجاٺم دهے و از ایڹ آشنایے، بہ سعادٺ خود نزیڪٺر شۅم. 🕊─┅─🍃🌸🍃─┅─🕊
💞🍃 از بھشتِ نگاهت نظر لطفی رسید🙈❤️ مُهر تاییدت رسید بر زندگی🙆🏻 خواستی برای تو کنم من بندگی😇💚 وگرنه مرا چه کار است با مهر مادری🙁🙂 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤 ✨💥 🧕↶ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
هرکس را بخواهی عزت می دهی و هرکس را بخواهی خوار می کنی ... ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
تلنگر از شیطـ👹ــان پرسیدند : چه چیزے میزنَے ؟ _ تیــــر🏹 😈 بہ کجــــا میزنے ؟ _ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯 چجورے ؟🤔 _ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ میگم ⤎یکم عقب تر 😈 _وقتےداره نماز میخونہ میگم⤎یکم تندتر😈 _ وقتے داره آرایش میکنه میگم⤎یکم بیشتر😈 _وقتے داره لباس انتخاب میکنہ میگم⤎یکم چسب تر 😈 _ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ میگم⤎یکم دقیق تر 😈 _ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده میگم⤎یکم بلندتر 😈 _ وقتے داره قرآن میخونہ میگم⤎یکم زودتر😈 ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند _عروس و دوماد اومدند قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد . با کمک کیان از ماشین پیاده شدم. کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد. در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود . جلو در ورودی که رسیدیم . پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند . در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند. با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد. جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود. باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم . محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد. _چشم بد ازت دور باشه عزیزم. محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم _محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود. مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم. _چشم بد از عشقم دور کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم _پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده _چشم مامان جان همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند. اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه. کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم _کیانم ببخشید ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد _زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟ _اگه زن دیگه ای انتخ..... نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد _تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش. با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بالاخره میهمانی رو به اتمام بود . برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند _روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن _روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم _وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره _شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است. و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد . چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم _بله _روژان جان صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم. خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم . وارد اتاق شد و در را بست . _عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند _عزیزدلم چی شده؟ بغض راه گلویم را بسته بود _هیچی _خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟ _همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند _شما از ازدواج بامن ناراحتی؟ _معلومه که نه. _پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه . با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید _بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند. با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند . فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود. با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم. پدرم دستم را در دست کیان گذاشت _پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن _از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم. پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم . روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد _جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه . خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم . _قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند با حرص رو به کیان کردم _کیا......ن _جانم عزیزم _ببین چی میگه بهم _عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم. تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد .یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند. من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود &ادامه دارد...