#یکشنبههایعلوی🌱
(حب الدنیا یفسد العقل ویصم القلب عن سماع الحکمه ویوجب الیم العقاب..)
دل بستگی به دنیا عقل را فاسد می کند،قلب را از شنیدن حکما ناتوان می سازد وباعث عذاب دردناک می شود.💔
#سخنامامعلی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
آتش به اختیار یعنی به اختیار، غم و غصهی مردم رو به دل ریختن!
غصهی مردم رو خوردن؛
غمِ مردم رو حل کردن.
#حسین_یکتا 🌱
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
شما جوانان باید توجه داشته باشید که کار آسانی در مقابل این دشمن ندارید؛
هر ثانیه برای جوان امروز اهمیت زیادی دارد
و او باید به جای ساعت، زمانسنج بر دست داشته باشد.
#حسین_یکتا 🌱
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
2257082617.mp3
5.48M
سلام آقا بسه دوری از حرم...
( شور احساسی )
کربلایی مهدی رعنایی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
『🌿』
ڪاش خـــــכا ماࢪو
تو چشماے ڪسایے ڪھ
تو چشماموݩ قشنـــــڱن ؛قشنگ کنھ ...🙃
#دخترونهـ
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_جواد(ع)
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
💐دل من دوباره شاد شاده
💐شب میلاد دو آقازاده
🎤 #محمدرضا_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
*خواهࢪم چادࢪ مادࢪ من فاطمھ حࢪمت داࢪد...☝🏻✨
حࢪمتش ࢪا نشکن...❤️💫
این چادࢪ ک بر سࢪ ماست
هم از کوچه هاے مدیݩھ گذشته..
هم از کࢪبلا...🥺
هم از بازاࢪ شام..😢
هم از میادین جنگ...🥺💔
حرمتش را نشکن...
این چادر همان چادری است ک پشت در سوخت ولی از سر مادرمان فاطمه نیفتاد
#مدافع_چادر_حضرت_زهرا ❄️
┈━═✨❁☃❁✨═━┈
🌿⃟🌸 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314 🌿⃟🌸
┈━═✨❁☃❁✨═━┈
ت.mp3
6.52M
🎧 #سرود بسیار زیبا و شنیدنی
🎼 .با تو پیمان بستم ..
🎤 #حاج_محمدرضا_طاهری
🌙 #رزق علوی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصت_یکم
با شنیدن صدای روهام روی زمین آوار شدم و زار زدم.
مادرم به روهام توپید
_تو به من بگو چه خبره؟کیان کجاست ؟گیلدا زنگ زده میگه تصویر کیان رو نشون دادند که توسط یه گروهی اسیر شده !
روهام نگاهی به من انداخت و به سمتم پا تند کرد
_کیان اسیر نشده ،خبرش دروغه
جلوی پایم نشست و دستم را گرفت
_پاشو عزیزم
آهسته نجوا کرد
_قرارمون این نبود خواهری،قراربود از عشقت دفاع کنی
با کمک روهام سر پا شدم.روهام دوباره مادرم را مخاطب قرارداد
_مامان خانوم ،به جای اینکه کمک حال دخترت باشی داری سرکوفت میزنی بخاطر انتخابی که بهترین انتخابش بوده.
مادر عصبانی تر مرا نشان داد
_حال و روزش رو ببین ،این دختریه که من تحویل کیان دادم؟وقتی همه زندگیش شده آرزوهاش چرا دختر منو بدبخت کرد.
روهام خنده عصبی کرد
_مامان خانوم ،حرفی که میزنید رو قبول دارید؟
میدونی مامان، تو و کیان از یه لحاظ شبیه همید!
هردو رفتید دنبال آرزوهاتون.مامان کاش یکبارهم از خودتون میپرسیدید آرزوهاتون مهمه یا دخترتون.
شمافقط یه تفاوت باهم دارید.
روژان عقاید کیان رو قبول داره چون میدونه اهداف مرد زندگیش والاست و نجات مردم اولویت زندگیشه ولی شما اولویت زندگیتون نقاشی هاتون بود و هیچ وقت و من و روژان رو ندیدید.
اگر کار دامادتون اشتباهه کارشما بیشتر اشتباه بوده.
روهام نگاه مهربانش را به من دوخت
_بریم عزیزم.
مادرم سکوت کرد و دیگر حرفی نزد.
ما نیز باهم از خانه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم تا به خانه خودم برگردم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_سوم
زهرا میخواست کمکم کند به اتاقش بروم که زودتر گفتم
_زهرا جان من میرم تو خونه خودمون نمیخواد تو بیای برو عزیزم
_اینجوری که نمیشه،نمیتونم تنهات بزارم
بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_میخوام تنها باشم ،خواهش میکنم
منتظر جوابش نماندم و به سمت خانه خودم پا تند کردم.
هرچه به خانه بیشتر نزدیک می شدم احساس می کردم هوا کم است.
وارد خانه که شدم مثل دیوانه ها هر گوشه و کنار خانه را به امید دیدار کیان نگاه کردم.
وقتی چیزی دستگیرم نشد به سمت اتاقم رفتم.
در را که باز کردم احساس کردم کیان را میبینم که در حال تازدن آستین های پیراهنش است و با لبخند نگاهم می کند.
به سمتش که رفتم محو شد. من ماندم و قلبی که هرلحظه ممکن بود از تپش بایستد.
آخرین پیراهنی که پوشیده بود را به آغوش کشیدم و از پشت پنجره به باغ خزان زده چشم دوختم.
بدون اختیار آخرین آهنگی را که به یادداشتم را با خودم زمزمه کردم
حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده
حال و هوای من تا برنگردی بر نمیگرده
وقتی ازم دوری
دلتنگی رو قلب من آوارههروز یک سری آدم به عمارت می آمدند و می رفتند.
خاله ثریا حال روحی مناسبی نداشت و زهرا دائم به او رسیدگی میکرد.
کمیل در به در، به دنبال پیدا کردن خبری از کیان بود و دستش به جایی بند نمیشد.
پدرجان آرام بود،آنقدر آرام که گاهی احساس می کردی، در خانه نیست.
هیچ کس از حال و روز من خبر نداشت!
روزها بود که پشت پنجره مینشستم و به باغ زل می زدم.
نه حرفی میزدم و نه از اتاق خارج می شدم.
دوستان و اقوام به دیدنم می آمدند ،بعضی ها کنایه بارم می کردند و بعضی ها برای می سوزاندند.
روزها از دست آدمها آسایش نداشتم و شب ها کابوس هایم نمیگذاشت لحظه ای آرام بگیرم.
مثل هرروز پشت پنجره ایستاده بودم و پیراهن کیان را به آغوش کشیده بودم که در اتاقم به صدا درآمد.
روهام وارد اتاق شد
_سلام خواهری
_سلام
صدای یاالله گفتن کمیل به گوشم رسید .
دستی به لباسم کشیدم چادرم را به سر کردم
_بفرمایید
کمیل وارد اتاق شد
_سلام زنداداش
_سلام.خیر باشه خبری شده؟
کمیل سرش را پایین انداخت و آهسته گفت
_هنوز نه
نگاه از آنها گرفتم و دوباره به باغ چشم دوختم
_خواهری نمیخوای از باغ دل بکنی؟ما نگرانتیم روژان جان.
_منظورت از ما کیه؟مامانم که فقط یکبار اومد و ازم خواست طلاق بگیرم
&ادامه دارد...