این لحظههای عرفانی چیه که اینجوری برات پدید میاد عزیز دلم؟
یااباعبدالله فدات بشم که این لحظههارو برای ما خلق کردی
ببین این جلسات روضه رو، اربعین رو ببین، حال خودت رو ببین...
این نهایت قدرت کنترل ذهن هست... این اتفاق که داره میفته...
🌷 حسین آسان کرده برای تو...
الهی هزار بار فدای حسین تو، چه کرده است...
❤️ اِنَّ الحُسَین مِصباحُ الهُدی و سَفینَةُ النَّجاة
این لحظه، لحظهی عارفان هست، اون عرفانی که گفتنها،
دیدی اون بحثها چقدر سطحش بالا بود، داری الآن تجربهش میکنی...
فقط با حسین ع...
ای حسین که مرا از همه منقطع میکنی...
👈 شنیدی این دعا رو «اِلَهیِ هَب لِی کَمالَ الاِنقِطاعِ اِلَیکَ»
خدایا من رو از همه ببُر و به خودت بپیوند...
هنوز هم بعد از 1400 سال داری معجزه میکنی با دل ها
🔶 به همین دلیل فرمودیک قطره اشک، به اندازه یک لحظه متوجه حسین میشوی
«وَجَبَت لَهُ الجَنَّه»،
آیت الله بهجت میفرمودند: اشک بر اباعبدالله الحسین از اشکی که نیمه شب اون عابد و عارف میریزه قیمتش بالاتره...
نصف شب هر کاری کنی نمیتونی تمرکز کنی ولی توی روضه فرق میکنه...
تمرین امشب این باشه که هر کدومتون یه #روضه گوش بدید.
خصوصا اونایی که هر چی تلاش میکردن تمرکز کنن و نتونستن
👈 ببین آیا توی روضه دیگه به چیزی فکر میکنی یا نه...
اون وقت هست که معجزه ی حسین علیه السلام رو همین امشب تجربه میکنی....💕
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_هشت
محبوبه خانوم: چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟
معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد:
_سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچهم!
رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید:
_بچهت؟! اونوقت کدوم بچه؟
_من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید!
صدرا کنار رها قرار گرفت:
_اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی، خودت خبر نداری؛ اون بچه ای که اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت،
همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچهت انداختیش تو بغل ما و رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی، توقع داری بچه رو بدم بهت؟
معصومه: اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع کرد.
محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد:
_حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفا خامش شدی و زنش شدی؟اونموقع که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یکهو
تغییر عقیده دادید که خونبس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد، اونموقع سینا بی تقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونه ی من برو بیرون!
رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه خانوم پیچید:
_پا تو خونهم بذاری ازت شکایت میکنم!هیچِوقت هیچوقت نبینم که دور و بر بچه های من و این خونه بچرخی! داغ پسرمو تو رو دلم گذاشتی؛ داغ بزرگ شدن یه بچه در آغوش مادرش رو تو رو دل میوه ی عمر من گذاشتی؛ پسرم بچهشو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_نه
الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچهت رو ببینی!
حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند.
حاج علی: اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه.
زهرا خانوم: محبوبه جان نگو!
دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرِد همیشه سرد و سنگی.
رامین: حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچهش شده!
محبوبه خانوم: این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرتخواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونه ی من گم شید بیرون!
معصومه: من ازتون شکایت میکنم.
صدرا: آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟
رامین: تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل!
معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست. رها دست بر سرش گذاشت:
_خوب شد بچه ها خواب بودن!
آیه: میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟!
رها ناگهان مضطرب شد:
_صدرا، بچهمو...
صدرا: هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار!
صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد: شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه!
زهرا خانم: چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_سی
محبوبه خانم: شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست.
حاج علی: حبس عمومیش چند سال بود؟
صدرا: چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده.
افتاده به جون ما دوباره.
مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت
نکند:
_محمدصادق داداشی!
_بله
_یهوقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه!
_چشم آبجی، حواسم هست.
رها اشک میریخت. سردرد امان آیه را بریده بود. محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند. زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا درباره ی کارهایی که معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛ فقط بچه ها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند.
رها: صدرا... بچهمو نگیرن!
صدرا لبخندی به مادرانه های خاتونش زد:
_نگران نباش! مهدی فقط پسِرخودته؛ نمیتونه کاری انجام بده.
رها: اون مادرشه و تو عموش!
صدرا: حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه
ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده!
زهرا خانوم بوسه ای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت:
_یه کمی به فکر بچه ی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا با خودت و بچهت اینجوری میکنی؟!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_سی_یک
رها هق هق کرد و گفت:
_مهدی هم بچهی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟! همهش یه روزش بود که من مادرش شدم!
آیه که چشمانش را بسته بود و کلافه از سردرِد بیموقع بود، خیالش از بابت رها و مادرانه های زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که
راحت شد، بلند شد:
_من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب خودت و شوهرتو خرد میکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه بده.
شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛
خانه ای که مدتها بود گرمایی نداشت... مدتها بود تنها بودن را مشق میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شبها با او از کارهای کرده و نکرده و ای کاشهایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقه ی راهش کند؛ کسی مثل سید مهدی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛ ارمیای شاید خسته از لجاجت های آیه... شب بدی بود و بدتر از همه رها که همه ی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن را خوب مشق کرده بود. آیه میدانست که رها از خوِد مادر شده و کودک زاده اش هم بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند. رها با همهی بد و خوب های صدرا ساخت؛ با همه ی دوستنداشتنیها ساخت. رها اول مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت. چقدر فرق است بین رها و آیه... آیه ای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالا رهایی که همه چیز دارد و آیه ای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود.
مادرانه هایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود. به خاطر خلق شده، کمی ارمیاآزاری در خونش جولان میداد.
به خاطر دلش دِل زینب کوچکش را .....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻