eitaa logo
یزد قهرمان
620 دنبال‌کننده
730 عکس
241 ویدیو
78 فایل
صفحه رسمی دفتر راه (حسینیه هنر) یزد ::یزد قهرمان ::مرجعی برای معرفی قهرمانان یزد:: ارتباط با مدیر: @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارش صداوسیما از مراسم رونمایی از کتاب «ابتکار در کارزار» در یزد 🔸در مراسمی از کتاب «ابتکار در کارزار» نوشته علی اصغر مرتضایی راد در خانه کتاب شهرداری یزد رونمایی شد. @yazde_ghahraman
🔻رسید قبلا دریافت شده! طلا را روی پیشخوان موکب گذاشت. (یه گردنبند بسیار زیبا و چشم نواز!) دفترچه را باز کردم تا اسمش را یادداشت کنم. گفت: بنویسید حاجی عبدالحسین.... پرسیدم: اسم همسرتونه؟ گفت: نه. اسم بابامه که به رحمت خدا رفته. این را قبل از عروسی بهم هدیه داده بود. گفتم: یه شماره تماس بدید که رسید طلا را براتون ارسال کنم. گفت: رسید قبلا دریافت شده. تعجب من رو که دید، گفت: دیشب که نیت کرده بودم طلام را هدیه کنم، بابام را تو خواب دیدم. خیلی خوشحال بود. تازه لباس رزمنده های حزب الله به تنش بود. "روایت‌های مردمی شهرستان " بازنویسی: خانم مهدوی نژاد✍️ @yazde_ghahraman
📣ابتکار در کار زار منتشر شد 📣 🔹️هشت‌سال جهاد مبتکرانه و خلاقانه به روایت رزمندگان یزدی 🔸️به قلم علی‌اصغر مرتضایی‌راد ✍️ 🔹️قیمت: ۸۰ هزارتومان همراه با ارسال رایگان در شهر یزد 🔸️جهت خرید کتاب: ارتباط از طریق تلفن 09137776932 آدرس: یزد، بلوار شهیدصدوقی(ره)، قبل از کوچه موتوری سپاه، پاتوق کتاب و یزد، خیابان امام خمینی(ره)، انتهای کوچه۳۹، حسینیه هنر یزد @yazde_ghahraman
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻 ا رونمایی از کتاب «ابتکار در کارزار» با موضوع ابتکارات یزدی‌ها در دوران دفاع مقدس @yazde_ghahraman
به عشق بابا ... این روزها زیاد شرمنده مردم می‌شویم. چند روز پیش خانمی یک‌ جفت گوشواره آورده بود و گفت: تنها طلای خونه ما همین گوشواره دخترمه. وقتی فهمیدیم رهبر واجب کردند که کمک کنیم ما هم تنها دارایی طلایی‌مون را آوردیم. دخترم همیشه میگه: خوش به حال بچه‌های شهید که رهبر باباشونه! دلش می‌خواد این گوشواره برسه به دست رهبر و یک دستخط از آقا براش بیارن. آخه دختر من بابا نداره! 🎙راوی:خانم راغبیان ✍️نویسنده: آمنه مرادی @yazde_ghahraman
النگوهای مادرجون از ابتدای طوفان الاقصی عزیزان زیادی را از جبهه مقاومت از دست داده بودیم ولی شهادت سید حسن نصرالله عجیب داغمان کرد! شب‌ که می‌شد دل خانه ماندن را نداشتیم و با بچه‌هایم می‌رفتیم میدان امیرچخماق. تحصن شبانه برگزار می‌شد. با خانم‌ها تا پاسی از شب به گفتگو می‌نشستیم. آن شب حکم جهاد آقا برای پشتیبانی جبهه مقاومت موضوع بحث بود. هر کدام ایده‌ای دادند. -پویش جمع‌آوری طلا!.‌‌‌‌.. به نظرتون جواب می‌ده؟ - طلا!...فکر خوبیه! ولی ...خانم‌ها... مخصوصا خانم‌های یزدی عاشق طلان! کسی توی این اوضاع و احوال طلا اهدا می‌کنه؟! نگاهی به دستم کردم. بعد از رفتن مادرجون وقتی صحبت از فروش النگوهایش شد، سریع پیش‌قدم شدم و خریدمشان. مادرجون برایم عزیز بود؛ این تنها یادگاری بود که می‌توانست مرهم شود برای دل بی‌قرارم. وقتی گره‌ی اقتصادی به زندگی‌ام می‌افتاد، به همه راه‌ها فکر می‌کردم الا النگوهای مادرجون. آن شب اولین چیزی که به ذهنم آمد النگوهای مادر جون بود. انگار وقت جهاد و عملی کردن وعده‌ی صادقم بود. خوش به حال النگوهای مادرجون! عاقبت بخیر شدند! ✍نویسنده: زهرا عبدشاهی @yazde_ghahraman
⭕️ عیار مقاومت/قسمت پانزدهم 🔹دقیقه نود ...🔹 👇👇👇👇
دقیقه نود ... روزم را دم دمای طلوع خورشید، از بهشت الحسین شروع کردم. هوا به نسبت روزهای قبل، سرد بود. در برگشت از مزار پدر، برنامه‌هایم را مرور می‌کردم. - راهپیمایی بعد از نماز جمعه‌! این روزها راهپیمایی‌های جبهه مقاومت رسانه‌ای شدنش خیلی مهمه؛ اینو حتما شرکت کنم. گوشی تا ظهر از دستم نیفتاد. در گروه به دوستان تاکید کردم: - راهپیمایی امروز اهمیت زیادی داره، عکس و فیلم یادتون نره! مشغول کارهای خانه بودم و زمان از دستم در رفت که همسر از نماز جمعه پیامک داد: -اگر می‌خوای به راهپیمایی برسی، زودتر حرکت کن. نگاهم به صفحه بالای گوشی افتاد. ۱۵درصد بیشتر شارژ نداشت! در کشمکش رفتن و نرفتن با خودم بودم که دیدم درحال پوشیدن کفش هستم. به خیابان مسجد جامع رسیدم. جای پارک نبود! صدای راهپیمایی مردم در خیابان‌های اطراف طنین انداز بود. به هرسختی ای بود در سه کنجی پارک کردم. درحالی که می‌دویدم، خانم هایی را می‌دیدم که با عجله تلاش می‌کردند خودشان را به جمعیت برسانند. جلوتر از من در پیاده‌رو پیرمردی حدودا ۷۰ ساله با موهای سفید قدم های تند و کوتاهی برمی داشت. نگاهم به زمین افتاد. بند کفشم باز شده بود! - حواسم هست زمین نمی‌خورم. درحالی که نفس نفس می‌زدم، دنبال سوژه بودم. لنز دوربین را نگاه کردم. - ای بابا لنز هم که کثیفه! غمی نیست... دخترهای مدرسه ۷تیر با پلاکارد مدرسه در حال عکاسی بودند. مربی با تلاش مرتبشان می‌کرد تا عکس درست و درمانی بگیرد از فرصت استفاده کردم و عکس را گرفتم. کمی جلوتر جمعیت در میدان امامزاده متوقف شده بود. قدم هایم را بزرگتر برداشتم و خودم را به پشت جمعیت رساندم. نفس تازه نکرده بودم که اعلام شد: -آخرین شعار رو میدیم و از همگی التماس دعا...مرگ بر ضد ولایت فقیه. "روایت‌های مردمی شهرستان " ✍️نویسنده: خانم زهرا محمدی @yazde_ghahraman
⭕️ عیار مقاومت/قسمت شانزدهم 🔹برکت شهید🔹 👇👇👇👇
🔻برکت شهید ... دو سال پیش طرح دوشنبه‌های امام حسنی (علیه السلام) را شروع کردیم؛ هر دوشنبه غذای گرم یا صبحانه و یا سبد کالا برای نیازمندان تهیه می‌کردیم و به دستشان می‌رساندیم. بعد از حکم حضرت آقا در مورد کمک به جبهه مقاومت، در گروه طرح کردم که این دوشنبه اختصاص به جبهه مقاومت باشد. اولش با مخالفت بعضی‌ها روبرو شدم. می‌گفتند: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؛ وقتی توی شهر خودمون نیازمند داریم برای چی باید به مردم غزه و لبنان کمک کنیم. حرف‌های بقیه از من رفع تکلیف نمی‌کرد با توکل به خدا و عنایت به امام حسن مجتبی (علیه السلام) شماره حساب خودم رو گذاشتم توی گروه دوستان. همین که پیام رو گذاشتم ده دقیقه بعد پیامک اولین واریزی برام اومد! مبلغ ۵۰۰ هزار تومان! خیلی خوشحال شدم! امیدوار شدم و پیام‌های انگیزشی آماده کردم و برای ترغیب گذاشتم گروه‌ها. هرروز یک پیام می‌گذاشتم. بعد از سه روز مبلغ ۶ میلیون تومان به حسابم واریز شد! پنجشنبه شب بود یادواره شهید علی اکبر حسینی، رفتم روستای شیطور. تو مراسم یکی از آشنایان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - پیام توی گروه گذاشتی! هنوزم داری کمک جمع می‌کنی؟ - چطور؟ -مادرم می‌خواد یک میلیون تومان کمک کنه. میگم واریز کنه. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم. بغل دستیمون که به صحبت‌های ما گوش می‌داد، گفت: -منم فردا برات میارم و میدم بهشون. - پول دستی نباشه اگه نیتی دارید به حسابم واریز کنید. -پول نیست یک قطعه طلاست! می‌خوام بهت بدم ناقابله! نمی‌دونستم کجا باید تحویل بدم. قسمت بود شما را ببینم و بدم شما‌. با بغل کردن ازش تشکر کردم! در گوشم گفت فقط من و تو و خدای بالا سرمون بدونه! آخر شب که اومدم خونه دوباره تو گروه پیام انگیزشی گذاشتم و مبلغ واریزی رو اعلام کردم گفتم به همت شما خوبان مبلغ ۷ ملیون به همراه یک قطعه طلا جمع آوری شده! همون لحظه یکی از آشنایان بهم پیام داد و گفت: منم یه لنگه النگو دارم فردا به دستت میرسونم. رزق شهید حسینی بود، میدونستم شب بابرکتی می‌شود! "روایت‌های مردمی شهرستان " ✍️نویسنده: خانم عسکری @yazde_ghahraman