eitaa logo
یزد قهرمان
621 دنبال‌کننده
730 عکس
241 ویدیو
78 فایل
صفحه رسمی دفتر راه (حسینیه هنر) یزد ::یزد قهرمان ::مرجعی برای معرفی قهرمانان یزد:: ارتباط با مدیر: @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
18.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕اشک‌هایی که فریاد شد و سوخت موشک‌های ایران را تامین کرد روایتی از حزن و عزای مردم یزد در این شب‌ها، تا مطالبه و انتقامی که به جشن و شادی در امیرچقماق رسید. @yazde_ghahraman
🟡 عیار مقاومت (روایت اول) مانتوی قدیمی می‌پوشم... ایام شهادت سید حسن نصرالله بود و آقا دو بار حکم جهاد داده بود، یکی برای فلسطین یکی هم لبنان. با همسرم رفته بودیم برای بچه کلاه زمستونه بخریم. تو فروشگاه یه مانتو خیلی شیک خوش قیمت دیدم؛ راستش خیلی چشمم رو گرفت. همسرم گفت: می‌خوای برات بخرمش؟ گفتم: اره، خیلی وقته دارم مانتو قدیمیام رو می‌پوشم، اینم قیمتش مناسبه، حقوقتم که تازه ریختن. همسرم گفت: می تونیم دو تا کار بکنیم؛ من پول مانتو رو بهت میدم، یا برو باهاش مانتو رو بخر، یا پول رو کمک بکن به فلسطین و لبنان. همون لحظه کل اتفاقای یک سال گذشته فلسطین اومد جلوی چشمم، یه نگاه به پسر دو ساله‌م که توی بغل همسرم بود انداختم، یاد بچه‌های مظلوم غزه و لبنان افتادم. بدون معطلی گفتم کمک میکنم. همسرم گفت: مطمئنی؟ نکنه عذاب وجدان گرفتی؟ گفتم نه، خیالت راحت، من همون مانتوهای قدیمی رو فعلا می تونم بپوشم، الان فلسطین و لبنان واجب تره، آقا هم که حکم داده. همسرم از این حرفم خیلی سر ذوق اومد، گفت پس منم به مقدار هزینه مانتو از حقوق خودم میذارم برای کمک. @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت سوم) لپ تاپ لپ تا‌پم رو تازگی به یکی از رفقا فروختم. اون موقع پول نداشت بهم بده، گفتم باشه بعدا که حقوق گرفتی بده. لپ تاپ قدیمی بود و چهار پنج تومن بیشتر نمی‌ارزید؛ برای همین خیلی اصرار نکردم که زود واریز کنه. با این حال منتظر بودم پولش برسه تا بتونم یه بخش کوچیک از بدهی‌هام رو بدم. ماجرای حکم آقا که برای فلسطین پیش اومد خیلی دوست داشتم یه کمکی بکنم، ولی پول چندانی نداشتم؛ به خانمم گفتم آقا حکم جهاد داده کاش می‌تونستیم ما هم کمک کنیم. گفت بیا پول لپ‌تاپ رو بدیم؛ این پول که دردی از ما دوا نمیکنه و تو نمی تونی باهاش بدهیات رو بدی. من می‌خواستم بذارمش کنار برای یکی دوتا عروسی و تولدی که در پیش داریم به عنوان هدیه بدم؛ فعلا بیخیالش شدم، هدیه رو سبک تر میدیم یا تهش نمیدیم. بیا پول رو بدیم برای فلسطین، لااقل اونجا باهاش می تونن چند دست پتو برای سرمای زمستون بگیرن یا پوشک برا بچه‌هاشون بخرن. پول هدیه و بدهی تو رو هم خدا خودش برکت میده و می‌رسونه. دیدم حرفش بیراه نیست، از خیر پول گذشتم و به رفیقم گفتم هر موقع حقوق گرفتی پول لپ تاپ رو مستقیم بریز برا فلسطین. @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت چهارم) معامله سه سر برد رفته بودیم جشن شادمانه عید غدیر. بین غرفه‌های شلوغ یه غرفه خلوت نظرم رو جلب کرد؛ دقت کردم دیدم غرفه مسابقه خطبه غدیره؛ با خودم گفتم زشته حرف پیامبر خریدار نداشته باشه؛ بذار حتی اگه به خریدن کتابش هم هست سهمی تو رونق این کار داشته باشم؛ کتاب رو خریدم و تو مسابقه شرکت کردم. بعد از چند مدت توی کانال مسابقه اسم من رو به عنوان برنده اعلام کردن. ادمین کانال بهم پیام داد که بیاید جایزه‌تون رو تحویل بگیرید. آدرسی هم که داده بود خیلی دور بود، توی ذهنم بود که حتما جایزه کتابی چیزی هست؛ برای همین با بیخیالی پرسیدم جایزه چیه؟! گفت: سکه پارسیان! دیدم ارزشش رو داره، رفتم و سکه رو گرفتم. از اون ماجرا چندماهی گذشت؛ قضایای لبنان تازه پیش اومده بود و آقا برای کمک حکم داده بود. داشتم فکر می‌کردم چجوری میتونم کمک کنم، که یاد سکه جایزه افتادم. به شوهرم گفتم می‌خوام سکه رو بدم برای کمک به لبنان. گفت صبر کن، من سکه‌ت رو دومیلیون ازت می‌خرم و میدمش به لبنان. گفتم باشه، پول رو که داد، گفتم خب حالا هم سکه رو میدیم، هم من دو میلیونم رو میدم؛ اینجوری میشه معامله دو سر برد. شوهرم هم قبول کرد. البته ماجرا به اینجا ختم نشد؛ رفتیم خونه مامانم و قصه رو براش تعریف کردم. مامانم هم یه سکه پارسیان داشت که گذاشته بود برای روز مبادا؛ انگار روز مبادا فرا رسیده بود؛ معامله ما شد سه سر برد... @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت پنجم) انگشتر یادگاری پنج سالی از ازدواجمان میگذرد؛ یکبار برای کمک به همسرم همه طلاهایم را فروختم؛ همه یادگاری‌هایم رفته بودند... تکه تکه دوباره طلا خریدیم ولی هیچکدام یادگاری نبود، هدیه نبود، فقط خریده بودیم. بعد از به دنیا آمدن پسرم، مادرم یک انگشتر طلا برایم هدیه آورد، یک طلای یادگاری... ماجرای شهادت سید که پیش آمد می‌خواستم کمک کنم، ولی برایم سخت بود از خیر طلاهایم بگذرم. گفتم یک کارت هدیه میدهم و خلاص؛ دوستم زنگ زد و گفت چقدر طلا میدهی؟! گفتم نمیدانم، گفت فکرهایت را بکن و خبرم کن. با خودم گفتم من که طلای زیادی کمک نمی‌کنم، لااقل چیزی بنویسم که بقیه ترغیب بشوند کمک کنند. سریع برایش یک متن نوشتم تا بتواند برای دوست و آشنا بفرستد و طلا جمع کند: "سید چه ۳۰ سال سختی داشتی؛ از عمق وجود از نبودت ناراحتم ولی با خود میگویم، راحت شدی؛ آرام شدی؛ ۳۰ سال نتوانستی بخوابی؛ ۳۰ سال مدام درحال هجرت بودی؛ ۳۰ سال تلاش کردی؛ ۳۰ سال از همه خوشی های زندگی دنیا زدی؛ و حالا به آرامش رسیدی؛ خوشا به سعادتت، اگر تو شهید نمیشدی به عدالت خدا شک میکردم! شهادت حق مسلم تو بود. انگشترم را در دستم میچرخانم! با خودم می‌گویم این جهاد 30 ساله سخت تر بود یا گذشتن من از این انگشتر؟! تازه الان که برمن جهاد فرض شده! الان که هرکس هر ضربه ای بتواند باید به اسرائیل بزند! الان که رهبرم که عمری گفتم جانم فدایت، دستور جهاد داده! از انگشتر گذشتن مقدمه از جان گذشتن است... باید از همینجا شروع کنم انگشتر نذر سلامتی و ظهور مولایم و سلامتی رهبر عزیزتر از جانم، هدیه به جبهه مقاومت؛ بسم الله الرحمن الرحیم" متن که تمام شد چشمانم خیس بود؛ از همسرم اجازه گرفتم و گفتم می‌خواهم طلایم را ببخشم؛ نه آن‌هایی که خریده‌ایم؛ آن که برایم از همه عزیزتر است؛ انگشتر یادگاری مادرم عاقبت بخیر شد... @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هشتم) گوشواره منم باید بره! یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من. بچه‌ها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت: -چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو در آوردی؟ سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم: - این گوشواره داره می‌ره یه جای خوب که بهش نیاز دارن! زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشواره‌های من هم بره برای بچه‌های جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش می‌کند. توی این دو روز به بهانه‌های مختلف دست به سرش می‌کردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبه‌رویم و گفت: -مامان!باز کن گوشواره‌هام رو دیگه! -زینب جان تو مگه خیلی گوشواره‌هات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم! -مامان من حالا حالا ها گوشواره نمی‌خوام. ✍نویسنده: خانم آمنه مرادی @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت نهم) خانواده مقاومت جریان پویش طلایی بانوان یزدی را که شنیدم یاد زنان پشیبانی جنگ افتادم. صدای روایت‌های خانم‌های پشتیبان قلعه‌خیرآباد، هنوز در سرم بود. دنبال مصاحبه از خانم‌های فعال پویش بودم که به خانم مهدی پور رسیدم؛ ساعت ۹ صبح درب منزلشان بودیم. تا زنگ در را زدم، صدایی به گوشم رسید‌. صدایی همراه با صوت یاعلی! یاعلی! جالب بود؛ آیفون سخنگو آن هم باصوت یاعلی! وارد خانه شدیم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس شهید محمدخانی بود که روی اُپن آشپزخانه جا خوش کرده بود؛ رزق دومم صلواتی بود که به نیت شهید در دلم فرستادم. کنار قاب چیزی بود که رنگ سبزش از دور چشمک میزد. نزدیکش شدم؛ رویش نوشته بود: من هم یک کودک مقاومتم. توجهم را به سمت دیگر خانه بردم. سر در یخچال پر از برگه بود‌؛ گوشه‌ای از آن‌هم یک عکس نصب کرده بودند؛ خوب که نگاه کردم دیدم تصویر سید مقاومت است. البته این تنها تصویر سید نبود، یک قاب دیگر هم بالای آیفون نصب بود و کنارش عکس شهید رئیسی جاگیر شده بود. محو عکس‌ها شده بودم که حرفی از خانم صاحب‌خانه،‌‌ افکار پریشانم را جمع کرد: _کاش پای فلسطین و لبنان به خونه‌هامون باز می شد و اینقدر درگیر روزمرگی نمی‌شدیم. حرفی نبود که خودش به آن عمل نکرده باشد. باز سرم را به سمت قلک چرخاندم. کنار دیوار قلک، نقاشی‌هایی چسبیده بود. نقاشی‌های از پرچم فلسطین، ایران و موشک‌هایی که انگار هدیه کودک خانه به رزمندگان فلسطینی و لبنانی بود. این روحیه مقاومت فقط در یکی از بچه ها خلاصه نمی شد؛ همه بچه‌های خانواده به نحوی در این جنگ، پشتیبان بودند. یکی گوشواره‌اش را در راه جبهه‌ی مقاومت داده بود؛ یکی پول‌هایش را در قلک سبز رنگ می‌ریخت؛ یکی از پول توی جیبی‌هایش گذشته بود؛ و همه آن‌ها این روحیه را از مادری به ارث برده بودند که خودش اولین نفر از گوشواره‌هاش گذشته بود. مادری که فرمانده پشتیبانی جنگ خانواده بود. ✍نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی @yazde_ghahraman
🔻رسید قبلا دریافت شده! طلا را روی پیشخوان موکب گذاشت. (یه گردنبند بسیار زیبا و چشم نواز!) دفترچه را باز کردم تا اسمش را یادداشت کنم. گفت: بنویسید حاجی عبدالحسین.... پرسیدم: اسم همسرتونه؟ گفت: نه. اسم بابامه که به رحمت خدا رفته. این را قبل از عروسی بهم هدیه داده بود. گفتم: یه شماره تماس بدید که رسید طلا را براتون ارسال کنم. گفت: رسید قبلا دریافت شده. تعجب من رو که دید، گفت: دیشب که نیت کرده بودم طلام را هدیه کنم، بابام را تو خواب دیدم. خیلی خوشحال بود. تازه لباس رزمنده های حزب الله به تنش بود. "روایت‌های مردمی شهرستان " بازنویسی: خانم مهدوی نژاد✍️ @yazde_ghahraman
النگوهای مادرجون از ابتدای طوفان الاقصی عزیزان زیادی را از جبهه مقاومت از دست داده بودیم ولی شهادت سید حسن نصرالله عجیب داغمان کرد! شب‌ که می‌شد دل خانه ماندن را نداشتیم و با بچه‌هایم می‌رفتیم میدان امیرچخماق. تحصن شبانه برگزار می‌شد. با خانم‌ها تا پاسی از شب به گفتگو می‌نشستیم. آن شب حکم جهاد آقا برای پشتیبانی جبهه مقاومت موضوع بحث بود. هر کدام ایده‌ای دادند. -پویش جمع‌آوری طلا!.‌‌‌‌.. به نظرتون جواب می‌ده؟ - طلا!...فکر خوبیه! ولی ...خانم‌ها... مخصوصا خانم‌های یزدی عاشق طلان! کسی توی این اوضاع و احوال طلا اهدا می‌کنه؟! نگاهی به دستم کردم. بعد از رفتن مادرجون وقتی صحبت از فروش النگوهایش شد، سریع پیش‌قدم شدم و خریدمشان. مادرجون برایم عزیز بود؛ این تنها یادگاری بود که می‌توانست مرهم شود برای دل بی‌قرارم. وقتی گره‌ی اقتصادی به زندگی‌ام می‌افتاد، به همه راه‌ها فکر می‌کردم الا النگوهای مادرجون. آن شب اولین چیزی که به ذهنم آمد النگوهای مادر جون بود. انگار وقت جهاد و عملی کردن وعده‌ی صادقم بود. خوش به حال النگوهای مادرجون! عاقبت بخیر شدند! ✍نویسنده: زهرا عبدشاهی @yazde_ghahraman
🔻برکت شهید ... دو سال پیش طرح دوشنبه‌های امام حسنی (علیه السلام) را شروع کردیم؛ هر دوشنبه غذای گرم یا صبحانه و یا سبد کالا برای نیازمندان تهیه می‌کردیم و به دستشان می‌رساندیم. بعد از حکم حضرت آقا در مورد کمک به جبهه مقاومت، در گروه طرح کردم که این دوشنبه اختصاص به جبهه مقاومت باشد. اولش با مخالفت بعضی‌ها روبرو شدم. می‌گفتند: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؛ وقتی توی شهر خودمون نیازمند داریم برای چی باید به مردم غزه و لبنان کمک کنیم. حرف‌های بقیه از من رفع تکلیف نمی‌کرد با توکل به خدا و عنایت به امام حسن مجتبی (علیه السلام) شماره حساب خودم رو گذاشتم توی گروه دوستان. همین که پیام رو گذاشتم ده دقیقه بعد پیامک اولین واریزی برام اومد! مبلغ ۵۰۰ هزار تومان! خیلی خوشحال شدم! امیدوار شدم و پیام‌های انگیزشی آماده کردم و برای ترغیب گذاشتم گروه‌ها. هرروز یک پیام می‌گذاشتم. بعد از سه روز مبلغ ۶ میلیون تومان به حسابم واریز شد! پنجشنبه شب بود یادواره شهید علی اکبر حسینی، رفتم روستای شیطور. تو مراسم یکی از آشنایان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - پیام توی گروه گذاشتی! هنوزم داری کمک جمع می‌کنی؟ - چطور؟ -مادرم می‌خواد یک میلیون تومان کمک کنه. میگم واریز کنه. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم. بغل دستیمون که به صحبت‌های ما گوش می‌داد، گفت: -منم فردا برات میارم و میدم بهشون. - پول دستی نباشه اگه نیتی دارید به حسابم واریز کنید. -پول نیست یک قطعه طلاست! می‌خوام بهت بدم ناقابله! نمی‌دونستم کجا باید تحویل بدم. قسمت بود شما را ببینم و بدم شما‌. با بغل کردن ازش تشکر کردم! در گوشم گفت فقط من و تو و خدای بالا سرمون بدونه! آخر شب که اومدم خونه دوباره تو گروه پیام انگیزشی گذاشتم و مبلغ واریزی رو اعلام کردم گفتم به همت شما خوبان مبلغ ۷ ملیون به همراه یک قطعه طلا جمع آوری شده! همون لحظه یکی از آشنایان بهم پیام داد و گفت: منم یه لنگه النگو دارم فردا به دستت میرسونم. رزق شهید حسینی بود، میدونستم شب بابرکتی می‌شود! "روایت‌های مردمی شهرستان " ✍️نویسنده: خانم عسکری @yazde_ghahraman