eitaa logo
یزد قهرمان
622 دنبال‌کننده
731 عکس
241 ویدیو
78 فایل
صفحه رسمی دفتر راه (حسینیه هنر) یزد ::یزد قهرمان ::مرجعی برای معرفی قهرمانان یزد:: ارتباط با مدیر: @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
تک پوش ۱۰۰ میلیونی! 🔻صحنه اول: تک پوش زیبای پهنی بود. فروشنده گفت: دیروز برام آوردن. هنوز آب نکردم اگر اینو بردارید مزد ساخت نداره. چشمم را گرفت. خیلی قشنگ بود! ولی مشخص بود که وزنش بالاست و گران درمیاید. -مدل‌های دیگه رو می‌تونم ببینم؟ این مدل... شوهرم نگاهی بهم کرد. انگار از برق چشمام فهمید که خوشم آمده و دارم مراعات می‌کنم. - زحمت شما همین را فاکتور کنید. خواستم مراعاتش را بکنم و نه بگویم، اصرار کرد که بردار و مشکلی نیست. حتی نگذاشت فاکتور را ببینم. خرید و همانجا دستم کرد. 🔻صحنه دوم: قیمت تک پوش را که شنیدم در تصمیمم مردد شدم. فکر می‌کردم ۵۰ میلیون باشد ولی الان نزدیک ۱۰۰ میلیون قیمت کرده‌اند، نگو ۵۰ میلیون قیمت خرید بوده است. به یاد مستاجری خودم و طلبکارها و ۴ بچه و دختر دم بختم افتادم. در فکر و خیال بودم که فروشنده پرسید: می‌خواید ماشین بخرید؟ به چشمانش خیره شدم و اندکی سکوت کردم: نه ..! رهبر حکم جهاد داده..! کمک به جبهه‌ی مقاومت واجب شده...! می‌فرستم برای مردم غزه و لبنان..! ✍️نویسنده: خانم فاطمه افخمی @yazde_ghahraman
🔹️یادگار مادر🔹️ گوشواره یادگاریِ مادربزرگ، تنها طلایی بود که مادر داشت. هر بار صحبت فروشش می‌شد می‌گفت: - نه..حیفه..یادگاریه...مادرم وصیت کرد که طلاهاش خرج حسینیه روستا بشه. پول این گوشواره رو دادم به حسینیه و یادگاری رو برداشتم. خبر طلاهای عاقبت بخیر حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. به همسرم گفتم: - راضی میشی طلاهام رو هدیه بدم به جبهه مقاومت؟ با اما و اگر جوابم داد؛ متوجه نارضایتیش شدم اما نارضایتیش ذهن درگیرم را آرام نکرد. یادم به انگشتری افتاد که مادر برای هدیه‌ی زایمانم خریده بود. تنها طلایی بود که می‌توانستم اهدا کنم ولی: - مامان بگه انگشترت کو چی بگم؟ حتما ناراحت میشه! مادرم پایبند به رسم و رسوم است. من و خواهرم که مادر شدیم برای هر دومان انگشتر هدیه خرید. همان وقت گفتم: - مامان نیاز نبود انگشتر بدی با قسط سیسمونی و دست خالی! -کارتون نباشه! فعلا پولش را قرض کردم، بعدش داده میشه! خانه‌ی پدری جمع بودیم. خواهرم انگشتر هدیه زایمانش را دور انگشتش می‌چرخاند. - آجی راستی!...مامان یه پیشنهاد داره! میگه انگشتر رو بدم برای مردم لبنان. به مادرم نگاه کردم! - مامان شما ناراحت نمیشی؟! - چرا ناراحت بشم! ...من مطمئن بودم گوشواره ‌های مادرم عاقبت بخیر میشن. پول انگشترهای شما از فروش همون گوشواره بود. 🎙راوی: زهرا عسکری ✍️نویسنده: سمانه مرادی @yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت/قسمت بیست‌ و دوم: 🔹️دویست هزار تومنی تبرک!🔹️ اتاق را بیرون ریختم. بین اتاق تکانی بودم که دویست هزار تومن پیدا کردم. - عه این پوله تبرکه. این همون کیفیه که برده بودم کربلا! خیلی خوشحال شدم! همیشه پس‌انداز داشتم ولی اینبار حسابم خالی بود و به پوچی خورده بودم. با این حال گفتم: - بیخیال این دویست تومن! فرض کن پیدا نکردی. بذار جمع شه برای روز مبادا! چند روز بعد روز مبادا رسید! ولیّ من حکم جهاد داده بود. جهادی که فرض بود. هیچ چیزی نداشتم الا همین دویست تومن! آن را برای کمک به لبنان گذاشتم و زیر لب گفتم: همین دویست هزار تومن باشه پس انداز! پس انداز آخرتم! ✍️نویسنده: خانم زهرا عسکری @yazde_ghahraman
🔹️عیار مقاومت/قسمت ۲۳ 🔻شما چرا شرمنده‌ای؟! اینبار آدرس خیابان آیت الله شیخ محمدتقی بافقی بود. همین طور که جعبه سبز رنگی را تحویل می داد مرتب معذرت خواهی می کرد: « ببخشید، ارزشی ندارد، شرمنده برای هیچ به زحمت افتادید...» می خواستم برگردم و بگم: خانم برا چی شرمنده ای؟!!! تو که وظیفه خودت را انجام دادی. شرمنده اونایی باید باشند که وقتی کمک برای غزه جمع می کردیم، می گفتند: شیعیان نیازمند هستند شما به سنی ها کمک می کنید؟! برای شیعیان لبنان که درخواست کمک دادیم، گفتند مردم کشور خودمون گشنه هستند شما برای عرب ها کمک جمع می کنید؟! وقتی برای هموطنان کرمانی و سیستانی پویش همدلی برگزار کردیم، گفتند بافقی ها نیازمندند به کرمانی ها نمی رسد. و وقتی نهضت تهیه لوازم التحریر برای دانش آموزان بافق اجرا شد، گفتند: چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه! شرمنده اونایی باید باشند که برای همدردی نکردن با دیگران همیشه بهانه ای دارن. یاد اون اسیری افتادم که تا ساعتی قبل به قصد کشتن پیامبر(ص) به جنگ اومده بود، وقتی از حضرت زهرا(س) درخواست طعام کرد. حضرت غذای خودشون و امیرالمومنین(ع) و حسنین(ع) را بهش دادند. و نپرسیدند: دینت چیه؟ کجایی هستی؟ "روایت‌های مردمی شهرستان " نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️ @yazde_ghahraman
🔹عیار مقاومت قسمت ۲۴ از فروش گل‌سر تا طلا! همه برای مقاومت! 🔻به نیت قربة الی الله ساعت ۹ صبح پنجشنبه زدم بیرون به دنبال یه لقمه روایت حلال. دم در حوزه علمیه کاظمیه که رسیدم بدون این که سوالی بپرسم گفتند: خانم از در پشتی وارد بشید. همون مسجد حوزه. شروع کار متبرک بود به روضه حضرت زهرا(س) . درآمد خانم‌ها همراه شده بود با اشک چشمشان برای روضه‌ی حضرت مادر. از یک طرف هم درصدی از درآمدشان که حاصل از فروش اجناسشان بود صرف جبهه‌ی مقاومت می‌شد . خوش به حالشان چه لقمه‌‌ی حلالی بود این نان! پرچم زرد رنگ لبنان روی یک میز توجهم را جلب کرد: _ سرکه‌ها را خودتون درست کردید؟ _ بله، می‌خوام بفروشم که سودش رو بدم جبهه مقاومت! در کنار سرکه‌‌ها، گل‌سرهایی هم بود. تا دستانم را به سمتش بردم، گفت: -این‌ها رو‌ دختر سیزده‌ساله‌ام درست کرده. اولین تجربه‌اش بوده. تو گوشی یاد گرفته که بتونه بفروشه و سودش رو بده برای مردم لبنان. در گوشه‌ی‌ دیگری هم، جایگاهی اختصاص داده بودند برای هدایای طلایی بانوان. به خنده به مسئولش گفتم: کاش این ویترینتون پر بشه از طلا.‌ در همان حین خانمی که می‌خورد دهه هفتادی باشد چیزی از کیفش درآورد. مسئول هدایای طلایی، پلاستیک را که باز کرد، جا خوردم؛ حدود ۱۵‌تا سکه پارسیان، سه‌تا گردنبند و سه‌تا گوشواره. سکوت کرده بود ولی نگاهش مطمئن بود. لبخندی زدم: خداروشکر ویترینتون پر شد! 🖇همدلی بانوان و دختران یزدی، 📍مسجد مدینه‌العلم کاظمیه۱۴۰۳/۸/۲۴ نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی ✍️ @yazde_ghahraman
عیار مقاومت/قسمت۲۵ 🔹️از دیروز تا به امروز؛ ما سالهاست شدیم رابط ... 🔻زن، دغدغه، مقاومت! پذیرایی خانه به کارگاه تولیدی شبیه بود تا پذیرایی. بالشت و تشک‌های آماده را روی مبل‌ها چیده بود. وسط پذیرایی هم پر بود از بالشت‌های پرشده‌ آماده‌ی دوخت. چندین طاقه پارچه جاجیم با طرح سنتی کنار تلویزیون خودنمایی می‌کرد.«پتوهای مسافرتی و تشک‌ها رو با این پارچه‌ها کاور کردم تا گرمای بیشتری بدن. برای روفرشی و زیرانداز هم دولای پارچه رو دوردوزی می‌کنم. خیلی مناسب‌تر از روفرشی در میاد». پارچه‌نوشته‌ی «یا صاحب الزمان» و تابلو فرشی از عکس رهبری، هنرمندانه بر روی دو مبل روبرو قرار گرفته بود که در شلوغی‌ها جلوه‌گری خاصی داشت. اتاق کنار پذیرایی هم پر بود از گونی‌های الیاف و خرده پارچه. چرخ خیاطی و میز اتو در میان انبوه وسایل گم بودند. پرچم زرد رنگ حزب‌الله بر روی پرده اتاق سنجاق بود. زمزمه کردم:«فان حزب‌ا... هم الغالبون... ان‌شاالله!». صدای پخش اخبار و اعلام ساعت ۹ از صدای جمهوری اسلامی حس خیاط‌خانه‌‌های دهه شصت را زنده می‌کرد. -صدای رادیوست! - همسرم صبح که میشه رادیو را روشن می‌کنه. اطراف پذیرایی خبری از ظروف تزیینی و عتیقه‌جات نبود ولی در عوض ۲-۳ کتابخانه بزرگ در چند قسمت تعبیه کرده بودند که فضای خانه را دل‌نشین‌تر می‌کرد! با جابه‌جا کردن چند بالشت برایمان جا باز کرد و روبه رویش نشستیم. بافتنی اش را در دست گرفت تا هنگام صحبت از بافت کلاه برای جبهه مقاومت عقب نیفتد. «اواخر دهه چهل متولد شدم و زمان جنگ ۱۴-۱۵سال بیشتر نداشتم ولی پایه ثابت پایگاه‌ها و مسجدها برای پشتیبانی جنگ بودم. جنگ هم که تمام شد نتونستم پشتیبانی رو رها کنم و منزلم شد پایگاه برای جمع‌آوری کمک جهیزیه و سیسمونی و کمک به بی‌بضاعت ‌ها و... . مردم راه اینجا رو یاد گرفتند ما سال‌هاست شدیم رابط... خیرین و نیازمندان رو به هم وصل می‌کنیم. این روزها هم که آقا حکم جهاد دادند. زدیم تو‌ کار تهیه بالشت و تشک. از همون روز اول هم که فراخوان دادیم برای جمع‌آوری وسایل، این پذیرایی ما از الیاف و پارچه و روبالشتی آماده پر شد. چند نفر زنگ زدند وانت الیاف یا پارچه بیاریم؟ گفتم فعلا جا ندارم...» حدود دو ساعتی که آنجا بودیم ۵-۶تماس داشت که می‌خواستند چیزی برای کمک بیاورند. با حوصله جواب می‌داد و راهنماییشان می‌کرد. 🔹"روایت نویسی/منزل خانم راغبیان" ✍️نویسنده:خانم آمنه مرادی @yazde_ghahraman