#راض_بابا🍃🌹
#قسمت_اول
شما دختر من رو ندیدین؟
_چی؟ راضیه ؟ چِش شده؟
_باشه باشه الان خودمون رو می رسونیم.
دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمی داشت حرف های مبهمی زد.
وقتی حال تیمور را ديدم.ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که می دویدم بازش کردم و به سر انداختم.
در ان لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند از خانه بیرون زدیم پله ها را دوتا یکی کردیم و سوار ماشين شدیم.
تیمور بدون ملاحضه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن ماشین های مقابلش را کنار می کشید.
مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین تکان میخوردم.
نمیدانستم چه بر سرش آمده است.راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود.
نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها زد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم.
با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت.
_تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟
_ نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده.
_خب نپرسیدی چش شده؟
_اون قدر سروصدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبود چیری بپرسم.
دلشوره چند ماهه ام آخر نقاب از چهره برداشته بود دیشب وقتی از خانه پدر برگشتم به خاطر هول و ولای دلم به همه شان التماس دعا گفتم.
ادامه دارد.....
یاران مهدی زهرا (عج)