💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_15
بالاخره با بسته شدن در خانه ، در اتاق را گشودم و یادم رفت که مسیحا سینی به دست با همان نیم تنه ی برهنه ، یک سینی بزرگ و پر از مخلفات صبحانه را هم رو دست دارد.
تا نگاهم بی اختیار یک لحظه به او افتاد ، صدایش بلند شد.
_آی چه خبره ... سرتو بنداز پایین ....
_وای ببخشید...
باز به اتاق برگشتم که سینی را عمدا با ضرب زد روی اپن آشپزخانه و تیشرتی پوشید که برگشتم به سالن و گفتم:
_دست مادر شما درد نکنه.... زحمت کشیدن واقعا....
و جلو رفتم و نگاهی به سینی انداختم و ناخنکی به مربای توت فرنگی اش زدم که متوجه ی نگاه خیره ی مسیحا شدم.
_شما عادت دارید شب و صبح مثل جن ظاهر بشی؟!
منظورش را نگرفتم و پرسیدم:
_چطور؟!
_قیافه ات رو نگاه کن....
جلو رفتم و از آینه ی کنسول کنار در ، خودم را نگاه کردم.
و عجب قیافه ای داشتم!
چشمانم سیاه و موهایم پریشان و تاف و پوش موهایم نیاز به شامپو داشت تا بخوابد و من هم از دیدن خودم در آینه خنده ام گرفت.
_می رم یه دوش میگیرم موهام بخوابه....
و مسیحا چیزی پرسید که از خجالت آب شدم.
_مامان که می گفت شما یه دختر مومن و هیئتی هستی.... پس چرا نماز صبح بیدار نشدی یا شایدم با همین ته آرایش و موهای درست کرده ، نماز خوندی؟!
جوابش را ندادم و رفتم حمام.
چه می گفتم در جواب همسر همخونه ای خودم!
می گفتم روز آخر ناپاکی ام هست و از شب باید نماز بخوانم؟!
ترجیح دادم سکوت کنم و او با پوزخندی ، کنایه بارم کند که:
_معنی دختر هئیتی و مومن رو ندیده بودیم که اون رو هم دیدیم!
کنایه اش را جواب ندادم و به حمام رفتم اما باز دلم از حرفی که زد گرفت.
با یک دوش آب گرم ، گره کور موهای تاف خورده ام باز شد و آرایشم را پاک کردم و از حمام که بیرون آمدم ، دنبال یک لباس مناسب برای پوشیدن مقابل نگاه مسیحا ، گشتم.
یک بلوز و شلوار زنانه ی خانگی پوشیدم و موهایم را همگی زیر کلاه حوله ای مخصوصم گذاشتم و از اتاق خواب بیرون زدم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚 💫💚💫💚 💚💫💚 💫💚 💚 #تیمسار🍃🥀 #پارت_14 #به
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚
💫💚💫💚
💚💫💚
💫💚
💚
#تیمسار🍃🥀
#پارت_15
#بهقلممِدیــا✨
دست هاش رو به همدیگه قلاب میکنه و به ستون روبروم تکیه میده
مثله اینکه قرار بود بحث داغ بین جاری هارو از الان شروع کنه...
-چیشد؟ منو دیدی ترسیدی نگار جان؟
پوزخندی به این لحن جدی و مزخرفش میزنم و قدمی به سمت جلو بر میدارم
من باید میترسیدم؟ یا اون...
جای اینکه نگران زندگی مشترکش با کمیل باشه و دنبال راه کار بگرده تا از این مصیبت خلاص بشیم
اومده اینجا من رو نیش بزنه
نفس عمیقی برای حفظ خونسردیم میکشم و با آرامش ساختگیم به حرف میام
-چرا باید ازت بترسم؟ نکنه کاری کردی که نگرانی لو بره؟ شایدم شوهرت...
گفتن همین یدونه جمله باعث شد رنگ رخش تغییر کنه و به تته پته بیوفته
میدونستم که همهی اینا اتفاقی نیست
و باید پرده رو از پشت این راز ها کنار میکشیدم
اما کی و چطوریش رو...
-به کمیل نزدیک نمیشی! و الا سایهات رو با تیر میزنم! نبینم... نبینم که نگاهش میکنی نگار! و الا بد میبینی....
رشتهی افکاراتم با شنیدن صداش پاره میشه و خیلی سریع به خودم میام
واسه خودش چی داشت میگفت؟
خدای من!
این آدم دیگه کیه....
با حرص دستی به روی لباسم میکشم و دکمهام رو محکم میبندم
مگه چه گناهی کرده بودم که تا توی این هوای سرد و سوزناک با همچین آدمی بحث کنم
-عزیزم... یگانه! تو فکر میکنی من با اون شوهر دو قطبی و مودیت زندگیم رو میسازم؟ انقدر سادهای؟
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️
┏━━━•✾•🙋♀•✾•━━━┓
🌺 @yeganestory 🌺
┗━━━•✾•🙋♂•✾•━━━┛