eitaa logo
یگانه
42.1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بالاخره با بسته شدن در خانه ، در اتاق را گشودم و یادم رفت که مسیحا سینی به دست با همان نیم تنه ی برهنه ، یک سینی بزرگ و پر از مخلفات صبحانه را هم رو دست دارد. تا نگاهم بی اختیار یک لحظه به او افتاد ، صدایش بلند شد. _آی چه خبره ... سرتو بنداز پایین .... _وای ببخشید... باز به اتاق برگشتم که سینی را عمدا با ضرب زد روی اپن آشپزخانه و تیشرتی پوشید که برگشتم به سالن و گفتم: _دست مادر شما درد نکنه.... زحمت کشیدن واقعا.... و جلو رفتم و نگاهی به سینی انداختم و ناخنکی به مربای توت فرنگی اش زدم که متوجه ی نگاه خیره ی مسیحا شدم. _شما عادت دارید شب و صبح مثل جن ظاهر بشی؟! منظورش را نگرفتم و پرسیدم: _چطور؟! _قیافه ات رو نگاه کن.... جلو رفتم و از آینه ی کنسول کنار در ، خودم را نگاه کردم. و عجب قیافه ای داشتم! چشمانم سیاه و موهایم پریشان و تاف و پوش موهایم نیاز به شامپو داشت تا بخوابد و من هم از دیدن خودم در آینه خنده ام گرفت. _می رم یه دوش میگیرم موهام بخوابه.... و مسیحا چیزی پرسید که از خجالت آب شدم. _مامان که می گفت شما یه دختر مومن و هیئتی هستی.... پس چرا نماز صبح بیدار نشدی یا شایدم با همین ته آرایش و موهای درست کرده ، نماز خوندی؟! جوابش را ندادم و رفتم حمام. چه می گفتم در جواب همسر همخونه ای خودم! می گفتم روز آخر ناپاکی ام هست و از شب باید نماز بخوانم؟! ترجیح دادم سکوت کنم و او با پوزخندی ، کنایه بارم کند که: _معنی دختر هئیتی و مومن رو ندیده بودیم که اون رو هم دیدیم! کنایه اش را جواب ندادم و به حمام رفتم اما باز دلم از حرفی که زد گرفت. با یک دوش آب گرم ، گره کور موهای تاف خورده ام باز شد و آرایشم را پاک کردم و از حمام که بیرون آمدم ، دنبال یک لباس مناسب برای پوشیدن مقابل نگاه مسیحا ، گشتم. یک بلوز و شلوار زنانه ی خانگی پوشیدم و موهایم را همگی زیر کلاه حوله ای مخصوصم گذاشتم و از اتاق خواب بیرون زدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚 💫💚💫💚 💚💫💚 💫💚 💚 #تیمسار🍃🥀 #پارت_14 #به‌
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚 💫💚💫💚 💚💫💚 💫💚 💚 🍃🥀 ✨ دست هاش رو به همدیگه قلاب میکنه و به ستون روبروم تکیه میده مثله اینکه قرار بود بحث داغ بین جاری هارو از الان شروع کنه... -چیشد؟ منو دیدی ترسیدی نگار جان؟ پوزخندی به این لحن جدی و مزخرفش میزنم و قدمی به سمت جلو بر میدارم من باید میترسیدم؟ یا اون... جای اینکه نگران زندگی مشترکش با کمیل باشه و دنبال راه کار بگرده تا از این مصیبت خلاص بشیم اومده اینجا من رو نیش بزنه نفس عمیقی برای حفظ خونسردیم میکشم و با آرامش ساختگیم به حرف میام -چرا باید ازت بترسم؟ نکنه کاری کردی که نگرانی لو بره؟ شایدم شوهرت... گفتن همین یدونه جمله باعث شد رنگ رخش تغییر کنه و به تته پته بیوفته میدونستم که همه‌ی اینا اتفاقی نیست و باید پرده رو از پشت این راز ها کنار میکشیدم اما کی و چطوریش رو... -به کمیل نزدیک نمیشی! و الا سایه‌ات رو با تیر میزنم! نبینم... نبینم که نگاهش میکنی نگار! و الا بد میبینی.... رشته‌ی افکاراتم با شنیدن صداش پاره میشه و خیلی سریع به خودم میام واسه خودش چی داشت میگفت؟ خدای من! این آدم دیگه کیه.... با حرص دستی به روی لباسم میکشم و دکمه‌‌ام رو محکم می‌بندم مگه چه گناهی کرده بودم که تا توی این هوای سرد و سوزناک با همچین آدمی بحث کنم -عزیزم... یگانه‌‌‌! تو فکر میکنی من با اون شوهر دو قطبی و مودیت زندگیم رو میسازم؟ انقدر ساده‌ای؟ 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ ┏━━━•✾•🙋‍♀•✾•━━━┓ 🌺 @yeganestory 🌺 ┗━━━•✾•🙋‍♂•✾•━━━┛