💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_21
شب شد .
ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد .
من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد.
مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد.
_براش چایی ببر ...
و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.
با همان تاپ و شلوارک و ....
نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی .
چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت:
_این چه تیپیه زدی!؟
با پررویی جوابش را دادم.
_چیه مگه؟!
سکوت کرد که نشستم کنارش.
با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد.
اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_کجا رفتی مسیحا؟
_با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون.
و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید:
_چرا به خانومت نگفتی چیزی؟
مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد.
اما بعد رو به مادرش جواب داد:
_مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟
و نگاه مادر جان کمی تند شد.
_مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت....
مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت:
_حواسم هست...
مادر جان برخاست و گفت:
_باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو درست کن مادر....
چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت:
_حرفی زدی ؟
_نه...خودش پرسید.
_چی پرسید؟
_از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟
نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم.
_چی بهش گفتی؟
_حقیقت رو ...
با خشم نگاهم کرد.
_یکی طلبت....
و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد.
اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد.
_چی شد حسنا جان؟
_الان میام مادر جون....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢