💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_25
عقب رفت و من با هر سختی که بود روسری و مانتو و چادرم را در آوردم و سمت اتاق خواب رفتم.
با آنکه تا آن لحظه از درد دستم گریسته بودم ، از آن لحظه تا نیم ساعت بعد ، برای دل شکسته ام گریستم.
نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم.
اما هیچ کس نفهمید آنشب چه حال بدی دارم.
تازه عروسی بودم که همسرم مرا نمی خواست....
تهدیدم کرد....
دستم را چنان فشرد و کشید که در رفت!
و هنوز نه برادرم ... نه پدر و مادرم ...
هیچ کس خبر نداشت!
گفتنی نبود که از آنشب دلم چقدر از مسیحا گرفت.
صبح روز بعد اما کارم سخت تر بود.
یک دست در آتل ....
نه موهایم را می توانستم راحت شانه کنم و نه می توانستم راحت لباس عوض کنم.
دست و صورتم را شستم و موهایم را که نتوانسته بودم با یک دست ، به خوبی جمع کنم با گلسر ... ناچار رها کردم تا آویز باشد.
از اتاق بیرون زدم و دیدم که مسیحا بیدار است.
چای و صبحانه آماده است و پشت میز صبحانه می خورد .
من هم نشستم پشت میز که نگاهم کرد و به کنایه ی سکوتم گفت:
_علیک سلام....
و من حتی جوابش را ندادم که عصبی آهسته گفت:
_ببین خدا رو شکر که تو رو برای زندگی مشترک با این اخلاق گندت نخواستم....اما اگه همخونه هم بخوای باشی واسه من اخم و تخم نکن که بد میبینی.
و من از این تهدیدش سرریز شدم باز .
با عصبانیتی که داشت ختم به اشک می شد گفتم:
_دیگه چقدر بد میبینم؟!...از این بدتر ؟!
و دستم را با همان آتل بالا آوردم و ادامه دادم:
_الان پس فردا دعوتی مادر شماست... مثلا تازه عروسم... نمیگن چرا دستم تو آتله؟!... جواب پدر و مادرم رو چی بدم ؟!
نگاهم کرد و بعد از مکثی ، لقمه ی میان دستش را با خونسردی سمتم گرفت.
_بیا... صبحونه ات رو بخور... به همه میگم خوردی زمین...
و این حرفش مرا بیشتر آتش زد.
اشکانم پشت سر هم جاری شد.
_پس قراره هر شب بزنی دست و پامو بشکنی و بعد به همه بگی خوردم زمین؟!... سیلی که زدی تو صورتم چی؟!...اگه پای چشمم کبود می شد می خواستی بگی در کابینت خورده تو صورتم؟!
با تامل نگاهم کرد.
تا جایی که لقمه ی در دهانش هم کنج لپش ماند اما چند ثانیه بعد ، لقمه را جوید و جوابم را داد:
_خیلی حرف می زنی....صبحونتو بخور... فعلا تو شدی بلای زندگیم ... دنبال به راهی ام که از شرت خلاص شم... تا اون موقع تو فقط لال باش که نزنم شَت و پَتِت کنم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚💫💚 💫💚💫💚💫💚 💚💫💚💫💚 💫💚💫💚 💚💫💚 💫💚 💚 #تیمسار🍃🥀 #پارت_24 #به
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚💫💚
💫💚💫💚💫💚
💚💫💚💫💚
💫💚💫💚
💚💫💚
💫💚
💚
#تیمسار🍃🥀
#پارت_25
#بهقلممِدیــا✨🌱
خودش بود؟
بلاخره اومد... خدای من!
-نگارم؟! نمیخوای برگردی؟ منو نگاه کن ببینم
با ذوق روی پاشنهی پا سمتش میچرخم و نگاهش میکنم
خسته و کوفته!
مثله یه رز پژمرده کنارم ایستاده بود
و به زور لبخند میزد
همیشه اینطوری بود.
خوشحالی و ذوقش رو توی دانشگاه صرف میکرد و موقع دیدن من....
کلافه پوفی میکشم و کیفم رو، روی یکی از صندلیهای ایستگاه میذارم
خیره بهش میگم:
-باز دوباره دیر کردی... دقیقا ده دیقه! نمیگی از سرما یخ میزنم؟!
سری پایین میندازه و با همون لبخند ساختگیش که از روی لب هاش هیچوقت محو نمیشد جوابم رو میده:
-دانشگاه بودم! کار داشتم... چی شده حالا؟! آسمون که به زمین نرسیده دخترخوب!
عصبی دندون قروچهای میکنم و دست به کمر کنار عابر پیاده می ایستم
نمیتونستم بهش اعتماد بکنم
شاید الکی میگفت...
شاید دوباره داشت بازیم میداد!
به قول یکی از دوست هام این عشق واقعی نبود...
-نگار! باز دوباره چرا اخمات توهمه... منو نگاه کن ببینم! نمیگی با دیدن این حالت من نابود میشم؟!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️
┏━━━•✾•🙋♀•✾•━━━┓
🌺 @yeganestory 🌺
┗━━━•✾•🙋♂•✾•━━━┛