eitaa logo
یک درصد طلایی
937 دنبال‌کننده
191 عکس
165 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت دهم ✨ببخشید! آدم، پیر که می شود، به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدر از
قسمت یازدهم ✨پدربزرگ به جای اولش برگشت. _اجازه بفرمایید! من می خواهم نظر ریحانه خانم را بدانم. تو چه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی. کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه می گوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود، به جعبه آیینه کنارش نگاه می کرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند. دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. _شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر می کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. 🍁آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضر جواب. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود، گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند. _از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ، آن ها را به دو فروشنده دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند. _می دانم که قیمتش خیلی بیشتر از این هاست. نمی توانیم این ها را ببریم. پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند. _به خدا قسم، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می دانم و ابوراجح. بالاخره من و او، پس از سی سال دوستی، خُرده حساب هایی با هم داریم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿ 🌱دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانت دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت 🌱بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیک سلام بر تو و بر ماه روے تابانت…!! براے فرج مولا صلواتـــــــ
🌷🌱 صبحگاهی و به نیابت از اعضای کانال قرائت شد. 🍀انشالله از همگی به احسن وجه قبول باشه🤲 🌱به خانواده بپیوندید: ☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9 اگر دوست دارید اعضای کانال رو در ثواب هاتون کنید به آیدی زیر پیام بدین. @admin_yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چگونه به امام زمان سلام کنیم؟ ✨سلام علے آل یاسین 🌱به خانواده بپیوندید: @yek_darsad_talaiii
46.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 "آقای دکتر محمد رضا وفایی نسب" متخصص طب فیزیکی و توانبخشی از طرح هایی که اتفاقات خوبی با آن رقم می‌خورد. 🌱شما هم به جمع خانواده بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
۶۳ سالگی یک اتفاق نیست بلکه فصل رشد و «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون» شدن است! ✨ فرمانده شهید یحیی سنوار: "بزرگترین هدیه ای که دشمن می تواند به من بدهد این است که من را ترور کند و من ترجیح می دهم شهید شوم." شهادتت مبارک دلاور مقاومت🥀❤️‍🩹 #🌱به خانواده بپیوندید: ☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
📜این تصویر مربوط به زندگی کدام پیامبر الهی می باشد؟ الف) حضرت موسی (ع) ب) حضرت نوح (ع) ج) حضرت عیسی (ع) د) حضرت زکریا (ع) 👈لینک پاسخگویی به سوال: https://EitaaBot.ir/poll/v3c1 🌱به خانواده بپیوندید: ☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت یازدهم ✨پدربزرگ به جای اولش برگشت. _اجازه بفرمایید! من می خواهم نظر ر
❣قسمت دوازدهم ✨پدربزرگ با زبانی که داشت،هرطور بود آن ها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند. وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه گلدوزی شده گذاشت، مادرش گفت: این دست مزد گلیم هایی است که دخترم بافته، حلال و پاک است. 🍁پدربزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آن ها را در دست من گذاشت. _این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانه گذشته بود، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را درهم می فشرد. آن چیز مرموز باعث می شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم تر همان حالت تب آلود و غمگینی چشم هایش بود، انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال، از زیبایی اش که با حُجب و حیا در آمیخته بود، تعجب کردم. آن ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یکباره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت: کار خدا را ببین! چه کسی باور می کند این دختر زیبا و برازنده، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟! به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمی رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت: زود برگرد! پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان! نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🌷🌱 صبحگاهی و به نیابت از اعضای کانال قرائت شد. 🍀انشالله از همگی به احسن وجه قبول باشه🤲 🌱به خانواده بپیوندید: ☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9 اگر دوست دارید اعضای کانال رو در ثواب هاتون کنید به آیدی زیر پیام بدین. @admin_yek_darsad_talaiii