eitaa logo
یک درصد طلایی
1هزار دنبال‌کننده
159 عکس
137 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز شب و نور خدا امام صادق عليه السلام مابالُ المُتهَجِّدينَ بِاللَّيْلِ مِنْ اَحْسَنِ النّاسِ وَجْها؟ قالَ: لاَِنَّهُمْ خَلَوْا بِرَبِّهِمْ فَكَساهُمْ اللّهُ مِنْ نُورِهِ. از امام سجاد سئوال شد: چگونه است كه شب زنده داران از خوش سيماترين مردمند؟ امام عليه السلام فرمود: زيرا آنها با خداى خود خلوت مى كنند و خدا آنها را با نورش مى پوشاند. بحارالأنوار، ج87، ص159 📿نماز شب به نیابت از اعضای محترم کانال 🌱🌷اگر دوست داری اعضای کانال رو در ثواب هات کنی به آیدی زیر پیام بده: @farzane_zare 🍃@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🕊 اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم، نمازمان قضاست ... 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تا حالا به این فکر کردید🧐 ✨بزرگترین نعمت زندگیتون چیه؟ 🥺کسے در جهان ܣست، نگران توست حتما این کلیپ را ببین 👌 🌱 @yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت چهل و نه ✨گفتم: باورش سخت است! چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجاه ✨هر چه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی می کرد. چطور می توانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد. 🍁از طرفی با خود می گفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چگونه حضرت نوح بیش از دو برابر آن حضرت عمر کرده است؟ البته می دانستم که خدا بر هر کاری تواناست. صدایی شنیدم. فکر کردم امّ حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژنده پوش بود. از چشم های گودافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم. فکر می کردم از خوشحالی فریاد می زند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: ای برادر، دعایم کن! منِ بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست. گفت: معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟ راست می گفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیزند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم. باز لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو قبول کند! که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه ✨هر چه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجاه و یک ✨بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همانجا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ 🍁شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد؟ شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دلتنگی ام باقی بود. زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل! تا تو برگردی، جانم به لب می رسد. باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمی دیدم. امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم. سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران کننده بود. داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: خدایا، کمکم کن! بعد آرام تر گفتم: خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم! آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟ ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿ 🕊🌿عنایت امام زمان(عج) به مادر بزرگوارشان 🌱حضرت بقیه ‌الله (عج) عنایتے به مادرشان دارند. این را مکرر از بزرگان شنیده‌ام؛ مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می‌شوے، دو رکعت نماز مستحبے بخوان و ثوابش را ܣدیه کن برای نرجس خاتون عج خوشحال مےشوند. 🌱به یاد مادر حضرت بودن، یک عنایتےاست، یک محبتے است. 🥺عبادات ما که عبادت نیست، پوک و پوچ است. از پوچ ܣم یک خرده آن طرف‌تر؛ لکن با این کارِ ما ،حضرت یک به ما خواܣند داشت. 📝آیت‌الله ناصری دولت آبادی رحمة الله علیه 🌱 @yek_darsad_talaiii
📢 لبیک به حکم شرعی امام خامنه‌ای"حفظه الله" 🔹 هم‌ وطنان عزیز می‌ توانند با شـماره‌ گیری * و یا باواریز مبلغ کمک خودبه شمارهکارت ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷ وشماره شـــبـــــای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶  در این پویش ملّی، مشارکت کنند. 🔹 شما میتوانید برای شــرکت در پویش ایران همدل۴، وارد سایت امام خامنـه ای شده وباواردکردن مبلغ موردنظر،مستقیما کمک خود را از طریق سایت به مردم مظلوم لبنان و فلسطین را انجام دهید.👇👇 farsi.khamenei.ir/irane-hamdel 🌿@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و یک ✨بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همانجا، پشت در
❣قسمت پنجاه و دو ✨پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن. 🍁چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواجشان، شهد سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد. بیچاره! ریحانه چند سالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ نه آنکه تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش را به یک سُنی بدهد؟ کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. امّ حباب بود. با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم میان نفس زدن هایش، غرولند کند. خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی فکر بود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. _خیلی دیر کردی امّ حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانانه زد و گفت: به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست. خوشحال شدم. گفتم: تعریف کن امّ حباب. همه چیز را موبه مو برایم بگو. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و دو ✨پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: ای دیوانه!
❣قسمت پنجاه و سه ✨به چهره ام دقیق شد. _چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. 🍁خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره خرما میریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم. انبه ها را از چنگش درآوردم و توی زنبیل انداختم. _کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم! چشم هایش گرد شد. _پناه بر خدا! _تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم. اخم کرد و سری به تاسف تکان داد. _از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانه کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: خوش آمدید. خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سوال ها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی (علیه السلام) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم. ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟ بعد چه شد؟ گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد می گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا و شیرین بود! ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
آثار نماز شب امام صادق عليه السلام صَلاةُ اللَّيْلِ تُحسِنُ الْوَجْهَ، وَتُحْسِنُ الْخُلْقَ، وَتُطِيبُ الرّيحَ، وَتُدِرُّ الرِّزْقَ، وَ تَقْضِى الدَّيْنَ، وَتَذْهَبُ بالْهَمِّ، وَتَجْلُو الْبَصَرَ. نماز شب انسان را خوش سيما و خوش اخلاق و خوشبو مى كند، و روزى را زياد، و قرض را ادا مى كند و غم را مى برد و ديد انسان را نورانى مى كند. وسائل الشيعه، ج5، ص272 📿نماز شب به نیابت از اعضای محترم کانال 🌱🌷اگر دوست داری اعضای کانال رو در ثواب هات کنی به آیدی زیر پیام بده: @farzane_zare 🍃@yek_darsad_talaiii
🌿🕊 ره : هرڪس می‌خواهد در ڪارش گره نیفــتد و به هرآنچـہ می‌خـواهد برســد زیــاد استــغفـــــار ڪند. 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🥺تا حالا شده تو کارتون گره بیفته، ناامید از ܣمه عالم آدم شده باشید؟! 👌🏻براتون یه «نذر گره‌گشا» آوردیم.... 🌿 🙏🏻حتما این کلیپ را ببینید و به همه عزیزانتون هم پیشنܣاد کنید. 🌱 @yek_darsad_talaiii
26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨صل الله علیک یافاطمه الزܣرا(س) ✨ 🖤چادرت را بتکان روزی مارا برسان.... 🌱اولین جلسه دوره 👈🏻 شما ܣم مے توانید جهت ثبت نام به آیدے زیر پیام دܣید: @alghouth_313 🌱به خانواده بپیوندید: ☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🏴 ایام عزادارے فاطمیه و شهادت مظلومانه حضرت فاطمه (س) تسلیت و تعزیت باد 🏴 🌱 @yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و سه ✨به چهره ام دقیق شد. _چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخور
❣قسمت پنجاه و چهار ✨باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. _با او صحبت نکردی؟ _نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟ _نه، ولی... 🍁_مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد. ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟ _باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زنِ دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم. ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم: بگو چه گفت؟ چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟ _صبر داشته باش بچه! یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟ _مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کلّه ات را به کار بیندازی. _پرسید: خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید... فریاد زدم: امّ حباب! قرار نبود خودت را معرفی کنی. یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و چهار ✨باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. _با او صحبت
❣قسمت پنجاه و پنج ✨عاقل اندر سفیه، چشم غره ام رفت. _دندان به جگر بگیر! گوش کن بعد حرف بزن! گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید. مادرش گفت: بله، او را می شناسیم. 🍁گفتم: ما همسایه آنها هستیم. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم. باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد. از کوره در رفتم. _منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم. چرا باز ساکت شدی؟ زانوهایش را مالید. _تو واقعا خنگی! به حرفی که ریحانه زد، دقت نکردی؟ _کدام حرفش؟ _ریحانه دختر باسوادی است. از روی حساب و کتاب حرف می زند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم. گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی این یعنی چه؟ سر در نیاوردم. _نه نمی دانم. _یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. _منظور؟ _او اینجوری به تو اشاره کرد. _خوب حالا این یعنی چه؟ _یعنی اینکه او هم به تو علاقه دارد. زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود، کنار زدم. _تو رو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف! هیچ وقت این حرف ساده او، این معنایی را که تو می گویی نمی دهد. _پس چه معنایی می دهد جناب عقل کل؟ _چون می داند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته مغازه آنها. حالا بگو بعد چه شد؟ ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
آثار نمازشب و كـفاره گناهان رسول خدا صلي الله عليه و آله عَلَيْكُمْ بِصَلاةِ اللَّيْلِ فَاِنَّهُ دَأْبُ الصّالِحينَ قَبْلَكُمْ، وَاِنَّ قِيامَ اللَّيْلِ قُرْبٌ اِلَى اللّهِ، وَمِنْهاةٌ عَنِ اْلاِثْمِ، وَتَكْفيرُ السَّيِّئاتِ وَمَطْرَدَةُ الدّاءِ فِى الْجَسَدِ بر شما باد به نماز شب، زيرا آن روش شايستگان پيش از شماست، و بيدارى شب انسان را به خدا نزديك مى كند، و از گناه باز مى دارد و گناهان را مى پوشاند، و بيمارى را از بدن مى زدايد. بحارالأنوار، ج87، ص123 📿نماز شب به نیابت از اعضای محترم کانال 🌱🌷اگر دوست داری اعضای کانال رو در ثواب هات کنی به آیدی زیر پیام بده: @farzane_zare 🍃@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 🕊🌿کار‌ساز‌ترین ✨توسل به حضرت زܣرا(س) است. 👌🏻این ویدیو را از دست ندܣید.... 🌱 @yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و پنج ✨عاقل اندر سفیه، چشم غره ام رفت. _دندان به جگر بگیر! گوش
❣قسمت پنجاه و شش ✨با دلخوری و اخم زانوهایش را مالید. _خیلی خب. شاید هم حق با تو باشد. خواهش می کنم ادامه بده! 🍁همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید. _من گفتم: عجب گوشواره خوشگلی است! آفرین به ابونعیم و دست پنجه اش! آن وقت مادر ریحانه گفت: این را نوه اش هاشم ساخته. من به ریحانه نگاه می کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت. _راست بگو امّ حباب! تو داری اینها را برای دل خوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت. _من پرسیدم: هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت است؟ کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه کرد. مادرش گفت: بله، همان است. _امّ حباب! _باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست. ازش پرسیدم: حالت خوش نیست دخترم؟ مادرش گفت: دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده. _این را خودم می دانستم. ابوراجح به من گفت. وقتی به مغازه آمد، حدس زدم که ناخوش احوال بوده. _ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم. تو حالی ات نیست. نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد. _کاش این طور بود که تو می گویی! _بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت. در قصه گویی استاد بود. چه شب ها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و شش ✨با دلخوری و اخم زانوهایش را مالید. _خیلی خب. شاید هم حق ب
❣قسمت پنجاه و هفت ✨_گفتم: خبر دارید دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که آنجاست، صیقل بدهد. 🍁کاش این حرف را نمی زدم! یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی، خاموش شد. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی می کنیم! من و او در کودکی، هم بازی بودیم. حالا او جوان ثروتمند و متشخصی است. قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید. فریاد زدم: از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند. _اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که خداحافظی می کردم، می دیدی اش. نمی توانست درست راه برود. حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم بدرقه ام کرد. شاید می خواست چیزی درباره تو بپرسد که رویش نشد. خیلی باحیاست! _بس است امّ حباب! از زحمتی که کشیدی ممنونم. صحبت معمولی و ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از این حرف ها، ساخته فکر و خیال خودت است. نمی توانم باور کنم. انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم. کاشکی خودم آنجا بودم و از نزدیک می دیدم! _تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام می گیرد. فعلا که عقلِ نداشته ات را داده ای دست دلت! _کاش درباره قنواء چیزی نمی گفتی! امّ حباب برخاست. با زنبیل به طرف آشپزخانه راه افتاد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9