11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ گروهی که قطعا در فتنههای آخرالزمان غربال میشوند!
🍀@yek_darsad_talaiii
هدایت شده از یک درصد طلایی
📢 لبیک به حکم شرعی امام خامنهای
🔹 هم وطنان عزیز می توانند با شـماره
گیری #۱۴* و یا باواریز مبلغ کمک خودبه
شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷وشماره شـــبـــــای
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶در این پویش ملّی، مشارکت کنند. 🔹 در این مرحله نیز همانند سه دوره قبل،همه کمکهای مردمی واریزی به حساب پویش، توسط جمعیت هلال احمرو گروه های مردمی فعّــال در ایـن حوزه برای رفع نیازهـــای ضـــروری و حیاتی مــردم مظلوم فلسطین و لبنان هزینه میشود. 🔹 شما میتوانید برای شــرکت در پویش ایران همدل۴، وارد سایت امام خامنـه ای شده وباواردکردن مبلغ موردنظر،مستقیما کمک خود را از طریق سایت http://KHAMENEI.IR به مردم مظلوم لبنان و فلسطین را انجام دهید.👇👇 farsi.khamenei.ir/irane-hamdel 🌿@yek_darsad_talaiii
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
باهردَریڪهبعدِنگاهِتوبازشد..
انگاردرگلویِعلےاُستخوانشڪست!(:💔
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و نه ✨_در را باز کن. این جوان، زرگر است. این طور که می گوید قرار
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت شصت
✨بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و توی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید می شد.
🍁بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگ ترین حوض چند اردک داشت.
تصویر لرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتاده بود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش می رسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد.
دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند.چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش می رسید.
با داروهایی که امّ حباب به من خورانده بود، شب را بر خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم می خواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تاثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همانجا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار یا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت شصت ✨بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت شصت و یک
✨این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه، دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد.
🍁در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم، به این فکر می کردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم، ریحانه برایم غذای دستپخت خودش را بیاورد، ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای قدم هایی را از طرف ایوان شنیدم.
مردی هراسان، دستارش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو می راند. آنها که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.
_گم شو! تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید، حرف حساب حالی تان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد. مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی نتوانست. پایین پله ها زمین خورد. دقیقه ای طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شود.
کسی که از همه به من نزدیکتر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است راحت بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند، خیلی طول می کشد. من خودم ساعتی است انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
تک و توک مگس های سمج آنجا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما می چسبیدند. پرسیدم: برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد. سکه ها را به صدا درآورد.
_معلوم است. آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده. تو اینجا آشنا داری؟
_نه.
_اما من با خوانسالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای، می توانم سفارش تو را هم بکنم.
_نه متشکرم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
76.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
🖤از حضرت زܣرا (س) کم نخواܣید....
✨این خاندان زیر دین ܣیچ کس نمےمانند... ✨
#فاطمیه
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت شصت و یک ✨این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و دو
✨مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی روی سنگ فرش شنیده شد. همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند.
🍁همان خدمتکار بود. با عجله به طرفم آمد. پس از تعظیم گفت: ببخشید که معطل شدید! لطفا با من بیایید!
مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را برگرداند سر جایش.
به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشد. پدربزرگ سفارش های زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم. از هیجان، همه شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم. وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم.
از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دست، راهنمایی ام می کرد. از چند پله پایین رفتیم. از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آب نمای بزرگ داشت. چند اردک و غاز و پلیکان در آن، زیر سایه درختان شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ.
وارد سرسرایی دیگر شدیم.چند نفری روی تختی چوبی، مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت. زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد.
_من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.
اشاره کرد از پله ها بالا برویم. او را به یاد آوردم. با خانم ها برای خرید به مغازه آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی سنگی که جلویشان نرده ای چوبی و مُنبّت کاری شده بود، گذشتیم. کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر بود.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و دو ✨مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و سه
✨میان سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و کارتان را انجام دهید.
🍁پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دلپذیری بود. دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت.
کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره ها پرده هایی گران بها آویزان بود. پرده ها را کنار زد. قسمتی از باغ، نیمی از شهر، رودخانه فرات و پل روی آن، به چشم آمد.
پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی پر از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت.
حق با پدربزرگ بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای از طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند.
اتاقی که در آن ایستاده بودم، برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود.
ساعتی گذشت. خبری نشد. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی دو بار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کِی و چگونه باید کارم را شروع کنم. چند خنجر و شمشیر و سپر جواهر نشان به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم. آن را از شال حریری که به کمر بسته بودم، گذراندم.
جلوی آینه ای سنگی که توی طاقچه ای، در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم. چرخیدم و خودم را تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت. نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قرار است کارم را به جلا دادن آن سلاح ها شروع کنم. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرضی کردم.
این کار را بارها تکرار کردم. با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم، به پشت در رفتم. با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9