یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و سه ✨میان سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت، ب
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و چهار
✨پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود. صندوقچه ای چوبی در دست داشت. با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست.
🍁امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده راه را باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سر جایش آویزان کردم.
_مرا ببخشید! حوصله ام سر رفته بود. برای همین...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده سیاه معذرت خواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
_جوهر، کر و لال است. در کارها به شما کمک خواهد کرد.
_گفتم: یک برده کرو لال به چه درد من می خورد! این اتاق برای کاری که باید انجام دهم، خیلی مجلّل و بزرگ است.وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز اینجا نیست، شاید محل کار من، جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد. بدون نگاه کردن به من گفت: این چیزها به من مربوط نیست. وقتی بانویم قنواء آمدند، از ایشان بپرسید.
جوهر، صندوقچه را ناشیانه روی طاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی، همانجا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود.
_این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده.همه اینها برای بانویم قنواءست. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیقل می خواهد. فردا که آمدید، خواهید دید آنچه را لازم دارید در دسترس تان است.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️
🔺پیام مهم و فوری حاج حسین یکتا🕊
🔻شرایط سخت و پیچیده در لبنان
👌📌 این ویدئو را برای دوستان خود ارسال کنید
و در پویش #ایران_همدل و مسیر دفاع از مظلوم
والسابقون السابقون باشید!
🌱به خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و چهار ✨پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود. صندوقچه ای چوبی در د
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و پنج
✨امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت.
🍁جواهرات را زیر و رو کردم. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما، میان آنها بود. هیچکدام نیازی جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند.
رو به جوهر گفتم: یکی مثل ریحانه، مرتب گلیم می بافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد. یکی هم مثل قنواء آنقدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کند. تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟
جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت. نمی فهمید چه می گویم. به ظرف های میوه اشاره کردم و گفتم: اگر میل داری می توانی از این میوه ها بخوری. اینها برای بیست نفر هم زیاد است.
لبخند زد و سر تکان داد. بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باورم نمی شد آنقدر خنگ باشد. اشاره کردم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند.
سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه ریخت. برای خوش خدمتی دو تا انار و چند انبه هم روی انگورها گذاشت و در صندوقچه را به زحمت بست. به من نگاه کرد. وقتی دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت آلات را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم، ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم همانجا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. ظرف را روی طاقچه خالی کرد. رفت نشست و ظرف خالی را روی پایش گذاشت. مبهوت ماندم!
اگر قنواء یا مادرش در آن حال وارد اتاق می شدند، روزگارم سیاه بود. ممکن بود ما را یک راست به سیاه چال بفرستند. مانده بودم با آن دیوانه خرابکار چه کنم. به درِ اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون! همین حالا!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#گام_ظهور
🌱آمادگے براے ظܣور و تمدن سازے، آرمان بزرگ انقلاب اسلامے است.
✨حضرت امام خامنه اے "مدظله العالے"✨
🔸ܣمایش " گام ظܣور"
ویژه دانشجویان و فعالین فرهنگے
👤سخنران: حجت الاسلام عالی
🎙مجری: آقای محسن فلاح
💳 همراه با برگزاری پویش جهاد طلایی و ایران همدل کمک به جبهه مقاومت
📆زمان: پنجشنبه ۱ آذرماه ۱۴٠۳
🕒از ساعت ۸:۳٠ الی ۱۲
🔰مکان: دانشگاه یزد، سالن دکتر جلیل شاهی
🌐 ثبت نام :
1️⃣ارسال عدد ۳۱۳ را به سرشماره ٠۹۹۶۳۱۳۱۵۵۴ ارسال نمایید.
و یا به آیدی زیر پیام دهید:
@alghouth_313
2️⃣لینک ثبت نام:
https://survey.porsline.ir/s/KjIM5dy
#تمنای_وصال
🌷@Tamanai_vesal
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و پنج ✨امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و شش
✨دستش را از ترس، جلوی صورت گرفت. با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش پیدا شد. جا داشت از حیرت، شاخ در بیاورم. عقب عقب رفتم. روی سکو نشستم و به او خیره شدم.
🍁_تو کی هستی؟
متوجه آستین بالا رفته و سفیدی دستش شد. با افسوس سر تکان داد. مشت های گره کرده اش را روی پا کوبید. با لکنت و صدایی خش دار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم می خواست کمی تفریح کنم، ولی این کار به قیمت جانم تمام شد. داشتم می رفتم که دوباره سرگیجه بگیرم و حالم مثل روزهای قبل، خراب شود.
_اینجا چه خبر است؟ تو کی هستی؟
برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی زانو به طرفم آمد. با ناله گفت: رحم کنید! امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید.
پشت در متوقف شدم. هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت: نام من هلال است. می بینید کرولال نیستم. نامزد امینه ام. حاکم می خواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل درآوردم. امینه شایع کرد که هلال، شبانه از گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده.
پرسیدم: اگر پسر وزیر کشته شده، چرا مردم حله خبر ندارند؟
_حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سرِ زبان ها انداختند که پسر وزیر از ترس ازدواج با امینه، به همراه من، شبانه از راه نقب فرار کرده.
_امینه که زیبا و مهربان است. ترس از ازدواج با او یعنی چه؟
_به ظاهرش نگاه نکنید. تا به حال دوتا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاه شان کشته. شاید سرنوشت من هم همین باشد! امینه قسم می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد. به حرف زن ها نباید اطمینان کرد. می بینید که زیبا نیستم. آه! اگر مثل شما زیبا بودم، دیگر هیچ غمی نداشتم!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و شش ✨دستش را از ترس، جلوی صورت گرفت. با بالا رفتن آستینش، ساعد سف
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و هفت
✨راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زنان، هیاهو کنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بی هوش شوم.
🍁چشمانم از وحشت، دو دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی واردشد. زنان خدمتکار تعظیم کردند. لابد او مرجان صغیر بود.
امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ای در آن بود، گوشه ای ایستاد. با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم با پوزخند به جواهرات روی طاقچه نگاه کرد. به طرفم آمد. سلام کردم. جوابم را نداد.
نگاهش را به سمت هلال چرخاند.
_امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما. او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه درآورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با ناله به امینه گفت: چطور توانستی این کار را با من بکنی؟
امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. با اشاره حاکم، امینه، تشت را جلوی هلال گذاشت.
_دست و روی خود را بشوی تا همه، بار دیگر، قیافه زشت و بدفرجام تو را ببینم.
امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود را شست. عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی لبخندش را بگیرد. حق را به هلال دادم. ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت می برد.
زن ها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان می کردند. حاکم فریاد زد: ساکت!
همه ساکت شدند و مرتب ایستادند. امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره ای در آن بود گذاشت. کنار هلال زانو زد و با دستمال، مشغول خشک کردن دست ها و صورت او شد. هنوز بعضی از قسمت های دست و صورتش سیاه بود.
با چنان علاقه ای سرگرم خشک کردن صورت هلال بود که باورم نمی شد. پس او را دوست داشت.
امینه رو به حاکم کرد و گفت: من سال هاست که صادقانه به دخترتان قنواء خدمت کرده ام. خواهش می کنم هلال را به پاس خدمت صادقانه من ببخشید!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#گزارش_تصویری
#طرح_طلیعه_بندگی
#جشن_تکلیف
🔸 اجرای جنگ و مسابقه از مفاهیم نمایشگاه اصول دین برای دانش آموزان مدرسه آیت الله خاتمی
💚اگر مایل هستید در این طرح بزرگ و این همه ثواب شریک بشین👇کمک های خود را به شماره کارت زیر واریز نمائید:
💳شماره کارت کمک های نقدی:
5859837010479307
🌱به خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و هفت ✨راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زن
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و هشت
✨حاکم غرّید: امکان ندارد.
امینه هلال را در آغوش کشید و گفت: من بدون او می میرم. اگر قنواء اینجا بود، دل شما را برای بخشیدن هلال، نرم می کرد.
🍁حاکم باز غرّید که: همان بهتر که اینجا نیست. همه این بازی ها زیر سر اوست.
به اطراف نگاه کرد.
_راستی، این دختر بازیگوش ما کجاست؟
برای من هم جای سوال بود که قنواء را میان آنها نمی دیدم. حاکم به طرف سکو رفت و درِ صندوقچه را باز کرد. با دیدن میوه های توی آن، فریاد کشید: اینجا چه خبر است؟ این مسخره بازی ها چیست؟ چرا جواهرات روی طاقچه ریخته؟ این میوه ها توی صندوقچه چه می کند؟ این جوان کیست؟ با هلال توی این اتاق چه کار دارد؟ یکی توضیح بدهد!
داشت به من نگاه می کرد. نفسم به شماره افتاد. امینه گفت: راستش همه چیز، زیر سر این غریبه است. هیچ کس نمی داند اینجا چه می کند. شاید دزد باشد؛ شاید هم جاسوس.
موی تنم راست شد. می خواستم خود را از پنجره پایین بیندازم و اگر زنده می ماندم، پابه فرار بگذارم.
هلال گفت: اجازه بدهید! زود قضاوت نکنید! این جوان، نامش هاشم است. پسر وزیر را کشته و بعد قنواء را دزدیده و جایی که تنها خودش می داند قایم کرده.
امینه گفت: حقیقت همین است. حالا هم می خواست جواهرات و زینت آلات بانویم قنواء را بردارد و ببرد.
گیج شده بودم. خواستم از آنها فاصله بگیرم که حاکم، چشم های پف آلویش را از هم دراند و گفت: تکان نخور!
کنار هلال نشست و به او گفت: می دانستم بی گناهی. تو خیلی سختی کشیده ای. برای جبران آنچه بر تو رفته،حاضرم هر بلایی که بگویی، سر این جوانک بیاورم.
زن ها به هلال نزدیک شدند. اطراف تشت نشستند و به او چشم دوختند.
به پدربزرگم فکر کردم که در آن احوال، راحت توی مغازه نشسته بود و از آنچه به سرم می آمد، خبر نداشت. هلال از روی خشم، نگاهی به من انداخت و گفت: بگذاریدش به عهده خودم. می دانم با او چه کار کنم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و هشت ✨حاکم غرّید: امکان ندارد. امینه هلال را در آغوش کشید و گفت:
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و نه
✨صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بینی اش بیرون کشید. بینی اش از حالت متورم درآمد و کوچک و متناسب شد.
🍁از زیر لب ها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود، بیرون آورد و توی تشت انداخت. باورش برایم سخت بود. او قنواء بود. دستار از سر برداشت. موهایش روی شانه ریخت.
نگاهم را پایین انداختم. امینه پارچه ای روی سر او انداخت. حاکم و زن ها از خنده منفجر شده بودند. قنواء نمی خندید. صورتش را بالا گرفت تا امینه، دوده های دور صورتش را پاک کند.
نتوانستم لبخند بزنم. هنوز از وحشت، زانوهایم می لرزید. از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود، مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد.
خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت، سر تکان داد. زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد.
_حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک، باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدّر نکند!
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه، به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند، رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود. امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم.
_بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم.
_از این نمایش خوشت نیامد؟
به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را درهم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
40.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعوت_به_یک_درصد_طلایی
👧🧒حتی بچهها هم میتونن یاریگر امام زمانشون باشند. فقط کافیه که اراده کنیم.
🔸 آقا امیرحسین...
🌱 پس شما هم به جمع خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9