یک درصد طلایی
#دعوت_به_یک_درصد_طلایی 👧🧒حتی بچهها هم میتونن یاریگر امام زمانشون باشند. فقط کافیه که اراده کنیم.
✧
🌱ܣمراܣان عزیز #یک_درصد_طلایی سلام ☺️
#چالش و #پویش #یک_درصد_طلایی
👌🏻شماهم میتوانید در پویش "یکدرصدطلایی" شرکت نمایید.
♨️شما برای رضایت امام زمانتان (عج) چه می کنید؟!
🔹 ویدیوهای خودتون را همراه با نام و نام خانوادگی و شماره تماس برای ما ارسال نمایید.
👉🏻@admin_yek_darsad_talaiii
☑️ماهم آنهارا منتشر می کنیم... 😉☺️
👌🏻کلیپ های زیبای شما هستیم👌🏻
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و نه ✨صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه ف
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد
✨_همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دیدم. برای هفت جدم بس است.
🍁_این جشن به افتخار تو بود، وگرنه ما برای هر کسی این قدر خود را به زحمت نمی اندازیم.
_نمی خواهم با من بازی کنید.
خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد.
_گاهی کمی تفریح لازم است. تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟
_مرا آورده اید برای تفریح؟
_به خاطر تو، امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم. سعی کن قدردان باشی!
_من یک زرگرم، نه یک دلقک.
_به هر حال، حق الزحمه ات محفوظ است.
_به چنین پولی نیاز ندارم.
ایستاد و به من نزدیک شد. انگار هنوز بازی ادامه داشت.
_به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم چی؟
_متوجه نمی شوم.
_فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آن قدر خرید کردیم؟
آمد کنارم ایستاد و به دوردست چشم دوخت.
_من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم، وگرنه ابونعیمِ بیچاره به این سادگی ها نمی تواند بابت جنسی که فروخته، پولی دریافت کند.
_حق دارم بدانم این بازی چیست.
_به تو مربوط نیست.
_نمی خواهم در این بازی، قربانی ام کنید.
_تو برای این نقش، انتخاب شدی. صدمه ای نمی بینی.
_نقشم چیست؟
_کسی که من به او علاقه دارم. بیشتر از این توضیح نمی دهم.
رفت سر جایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود.
_این ریحانه دیگر کیست؟
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد ✨_همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دید
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و یک
✨یادم آمد که از او حرف زده بودم.
_کسی است که به او علاقه دارم. همین. به هیچ سوال دیگری هم درباره اش جواب نمی دهم.
🍁لحظه ای در سکوت گذشت. امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمی گرداند. قنواء پرسید: شما که گوشواره زیاد دارید، چرا یکی به او نمی دهید؟ هر چند وقتی عروسی کردید، او صاحب بهترین جواهرات می شود. راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو، به یک دختر فقیر و گلیم باف، علاقه مند شده؟ چرا عروسی نکرده اید؟
نگاهم به پُل بود. بین من و ریحانه، رودخانه ای بزرگ فاصله بود، بی آنکه پلی وجود داشته باشد تا از آن بگذریم و به هم برسیم.
_او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد.
_شوخی می کنی؟ شاید ابونعیم راضی به این وصلت نیست. هر چه باشد تو جوانی متشخصی، و او دخترکی فقیر.
به طرفش چرخیدم. سیبی برایم انداخت. آن را گرفتم.
_او شیعه است.
خندید.
_پس بهتر است فراموشش کنی. شک ندارم که هر کدام از دختران دل فریب حله، آرزو دارند شوهری مثل تو داشته باشند.
_پدربزرگم همین را می گوید، اما چطور می توانم او را فراموش کنم!
آهی کشید.
_کسانی که ثروت و قدرت ندارند، خیال می کنند اگر این دو را داشته باشند، به هر چیزی می توانند دست پیدا کنند. اشتباه می کنند. نمونه اش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم می شوند و با هم عروسی می کنند و عمری را به خوشی می گذرانند که پادشاهان و شاهزادگان از این سعادت، بی بهره اند.
به طرف در رفتم.
_من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرگر معمولی باشم، اما بتوانم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم!
_فردا می بینمت.
دقیقه ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه می گذشتم. مطمئن بودم که قنواء از کنار پنجره دارد نگاهم می کند. می توانست همان طور مرا زیر نظر داشته باشد تا به پل فرات برسم. هوس کرده بودم از بالای پل، جریان آب را تماشا کنم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
👌#رسول_اکرم(ص):
✍️ܣرکس بمیرد در حالیکه امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاܣلیت از دنیا رفته است.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
🎥 شܣید رئیسے: در گرفتارے به صدیقهٔ طاهره متوسل مےشدم.
✨کار ساز ترین توسل، توسل به حضرت زܣرا(س) است.
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
📷🕊
#گزارش_تصویری
♨️همایش#گام_ظهور با حضور دانشجویان و فعالین فرهنگی در آمفی تئاتر دانشگاه یزد
🔸 این همایش در راستای آمادگی برای ظهور و تمدن سازی، با حضور ویژه حجت الاسلام والمسلمین عالی و اجرای آقای محسن فلاح و با حضور شاعر استانی سرکار خانم زهرا شایق و گروه سرود آوای رضوان برگزار گردید.
🔹 در انتهای همایش اعضای پویش جهاد طلایی و ایران همدل نذورات و هدایای مردمی برای کمک به لبنان و فلسطین را جمع آوری نمودند.
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
🥀
#چالش
🧐تا حالا میدونستید نام حضرت فاطمه (س) از کدام نام خداوند متعال اقتباس شده است؟
👈🏻بܣش فکر کنید! نظرتون را برامون بفرستید ☺️
@admin_yek_darsad_talaiii
منتظرتون هستیم ....
🥀@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و یک ✨یادم آمد که از او حرف زده بودم. _کسی است که به او علاقه د
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و دو
✨ماجرای آن روز را برای پدربزرگ تعریف کردم.
_کاش نعمان را به جای من به دارالحکومه فرستاده بودید! گرفتاری ام کم بود، این یکی هم اضافه شد.
🍁عجله نکن. بالاخره کارت را شروع می کنی. زن های دارالحکومه کارشان همین است. به دنبال بهانه ای می گردند تا تفریح کنند و سرگرم شوند. از مُشتی آدم بیکار که از قضا ثروت و قدرت دارند، چه انتظاری داری! من هم نمی خواهم به آنجا بروی، اما می ترسم اگر نروی، بلایی به سرمان بیاورند. بیشتر از خودم، نگران تو هستم.
بعداز ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رخت کن نبود. مسرور لبه سکو نشسته بود.گرفته و عصبانی به نظر می آمد. جواب سلامم را نداد. نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود حوصله ام را ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. اتاق کوچکی بود در پاگرد پله هایی که به پشت بام می رفت. کنارش که نشستم، کتاب را بست و روی طاقچه گذاشت. پس از احوالپرسی گفتم: خوش به حالتان که گوشه دنجی برای خودتان دارید و فارغ از گرفتاری های دنیا، مطالعه می کنید!
_من به چنین اتاقکی دل خوشم؛ به شرط آنکه دارالحکومه بگذارد.
_چرا مسرور این قدر کلافه بود؟ جواب سلامم را نداد.
آهی کشید و گفت: یادت هست که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟
خون به مغزم فشار آورد.
_بله، خودتان به من گفتید.
_موضوع را به ریحانه گفتم.
_چه گفت؟
_جوابش یه کلمه بود؛ نه.
خیالم راحت شد. خدا را در دل، شکر کردم. خبر خوبی بود. به مسرور حق دادم ناراحت باشد.
_به ریحانه گفتم، پس از مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد، باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا رفع نشده بود. باز هم اضطراب به سراغم آمد، اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود، پاک از او ناامید می شدم. مسرور در شأن ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شأن ریحانه بودم؟ صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدربزرگم، چه امتیازی داشتم؟
_از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و دو ✨ماجرای آن روز را برای پدربزرگ تعریف کردم. _کاش نعمان را ب
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و سه
✨معلوم می شد امّ حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته بود.
_همسرتان چطور خبردار شده؟
🍁_پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.
آنچه را آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. نظر پدربزرگم را هم گفتم.
_ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آنکه به گناه نیفتی. اجازه نده تو را آلت دست خودشان قرار دهند و مثل یک اسباب بازی با تو بازی کنند. اگر تسلیم آنها بشوی، ازت سواری می گیرند و تحقیرت می کنند. اگر وقار خودت را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
_وقتی نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم، چطور ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطه ای خیره شد.
_تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که گروهی از بهترین و درستکارترین مردمان حله، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاه چال های مرجان صغیر زندانی اند. خبر آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است. یکی از دوستانم به نام صَفوان و پسرش حَماد مدتی است زندانی اند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه، از قنواء بخواه که به نگهبان ها بگوید شما را به سیاه چال راه دهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.
حاضر بودم برای خشنودی او، هر کاری بکنم. دلم می خواست بگویم این کار را به شرطی می کنم که بپذیری ریحانه با من عروسی کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند. اما چطور می توانستم این حرف را بزنم؟ برای اینکه اهمیت آن کار را گوشزد کنم، پرسیدم: کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مجازاتم کند.
_نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خودت است. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) یاورت باشد!
به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم.
_اگر می خواهید مطالعه کنید، بروم.
خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.
دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم، ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را بپرسم که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نداشتم.
_درست فهمیدی. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ چرا مسلمانی نمی تواند با مسلمانی ازدواج کند؟ شما حتی یک بار هم نپرسیدید او کیست. شاید بشود کاری کرد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9