eitaa logo
یک درصد طلایی
936 دنبال‌کننده
191 عکس
165 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و پنج ✨رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحش
❣قسمت صد و شش ✨برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلستان کوچک می گذشت در پیش گرفتم. 🍁ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد. دلم می خواست وارد حمام که شدم، یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح، وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان بر هم می ساییدم و می دویدم. کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم، یکّه خوردم. در بسته بود. چند مشتری، جلوی درِ حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هر چه در زدیم، کسی جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست. دست های سیاهش را به هم زد و گفت: نمی دانم چه خبر شده. اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور درِ حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند، ناراحت بودند و غرولند می کردند.مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام، دفعه بعد هم که به حمام بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است. پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. پیرمرد برگشت و گفت: این بارِ سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت: حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و شش ✨برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلست
❣قسمت صد و هفت ✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. 🍁هر چیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر دربیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود. سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچوقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود. گفت: فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند، مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه برمی گشتی آنها را در راه ندیدی؟ _من از راه میانبُر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند، نتوانسته ام ببینمش. به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم! تو در خطری. باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی. می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، درِ انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود. _همه دارایی ام را به کار می گیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی به چه دردم می خورد! هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس. فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس. طبیعی بود در آن شرایط، تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت، دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد در آن موقعیت، کاری از دست من و او ساخته نیست. درکش می کردم، ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
▪️ 🌱 روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا ◾️ مراسم وفات حضرت ام البنین علیها سلام 👈 همراه با حضور خانواده های بزرگوار شهدا 🔸 اجرای گروه بوی پیراهن یوسف 🔸 مجری: جناب آقای فلاح 👈 زمان: ، ۲۴ آذر ماه، ساعت ۱۸:۳۰ 👈 مکان: خیابان مطهری، انتهای کوچه شهید بکایی(پشت باغ)، حسینیه فاطمیه 🔸 همراه با قرعه کشی کمک هزینه سفر از شرکت کنندگان در مراسم 👈جهت حضور به شماره 09963131554 پیام دهید. ☘https://eitaa.com/f_emammahdi 🌷 اگر یک نفر را به او وصل کردی، برای سپاهش تو سردار یاری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16476154466543036864306.mp3
3.28M
. 🔊 / دعــــــــا آن سفر کرده که صد قافله دلهمرهاوست هر کجا هست خدایا بـــه ســـلامــــت دارش ❉ ══ •⊰❂ - ❂⊱• ══ ❉ حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع می ‎شـود،این است که به محض این ‎کـه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِـوَلِیَّـــكَ...»  را بخــوانـی!  🔲بشارتازحضرتحجتعج،ص۳۲۷ 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
هدایت شده از یک درصد طلایی
🔺امام صادق علیه السلام: 📿 صدقه دادن و صلوات فرستادن در شب جمعه و روز آن ، برابر ܣزار حسنه است و ܣزار بدے به وسيله آن نابود مے شود و ܣزار درجه بر مقام آدمے افزوده مے‌شود. 📚وسائل الشيعه ، ج۷، ص۴۱۳ ‼️✨ هشتم تا دوازدهم آذر، ایام قمر در عقرب است. در این روزها، طبق روایات اسلامی، صدقه دادن راهی برای رفع بلا، دفع نحوست و جلب خیرات توصیه شده است. 🌿🕊فرصتے براے ܣزار برابر کردن ثواب 😍و ܣم رفع بلا در ایام قمردر عقرب
5859837010479307
موسسه سیمای خورشید یزد ❌لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. 🪴@admin_yek_darsad_talaiii 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦ‌ܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
🌱 🕊در شب زیارتی اباعبدالله دلهایمان را روانه حرم امام رضا(ع) می‌کنیم..... برات کربلا رزق و نصیب همه های عزیز..... 🌿 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و هفت ✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی ت
❣قسمت صدو هشت ✨باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبال موشی نامرئی بود که به سرعت تغییر جهت می داد. 🍁رفتارش نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان مقابلم ایستاد و با چشمانی که در آن فضای نیمه تاریک، مثل دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم! بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمردِ خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم. در آن لحظه، انگار برای اولین بار، معنای پدربزرگ را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم. حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من می گفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی. با این احساس، حدس زدم چه می خواهد بگوید. _مادر؟ لبخند زد و سر تکان داد. _آفرین! درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد. _چرا پیش او؟ چیزی از او یادم نیست. _من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی، اما چاره دیگری نداریم. _شوهرش چی؟ او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام. اگر از ماجرا بویی ببرد، به ماموران حکومت تحویلم می دهد. دست کم بر مادرم سخت می گیرد و اذیتش می کند و یا اینکه شما را مثل کَنه می دوشد. امیدوار بودم قانع شده باشد، ولی او گفت: من خودم همه اینها را می دانم، اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری! با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: برای مادرم اتفاقی افتاده؟ _برای او نه، برای شوهرش. نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهرِ مادرت مُرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته. گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار داشت که او و بچه هایش را به حله بیاورم و ازشان نگهداری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند. می خواستم آرامشت به هم نخورد. برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9