eitaa logo
یک درصد طلایی
959 دنبال‌کننده
192 عکس
165 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو هفده ✨وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب
❣قسمت صدو هجده ✨وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه های کوبنده و بُرنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند. 🍁ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش پاره پاره بود و خون تازه از خط های تازیانه می جوشید. تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند. به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. ماموران پیاده، با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد! دیگری گفت: آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد. جای تازیانه روی شانه و پشتم می سوخت.از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح، آن روز صبح، بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسف بار و باور نکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت. به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه ای از شهر، در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمی دیدند! نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. حداقل ما می توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقّت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می کشید: نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی! ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد. نمی دانم چه شد که به یاد او افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده ای و صدایم را می شنوی، از خدا بخواه کمکم کند! دوباره گرمیِ عزم و اراده، در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که هم چنان در لابه لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو هجده ✨وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران
❣قسمت صدو نوزده ✨به دارالحکومه که رسیدم، دست هایم خسته شده بود. 🍁سندی با دیدن من، با ناباوری برخاست و مثل همیشه، حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن! میهمان محترمی داریم. باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوش آیندش را تحویلم داد. با فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شد. مقابلم ایستاد و راهم را بست. _چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند. خودم را کنار کشیدم. _خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود! سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید. _حیف این است که تو ساعتی دیرآمده ای، وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم! راست می گویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام، اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد و من زنده خواهم ماند. _فراموش کردم. در این چند روز، سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟ _من از هرکس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم، به قیافه اش دقت می کنم و از خودم می پرسم: سندی! او دارد به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم: چرا از این ها که رفتنی اند، نمی توانم زیبای هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه! چرا، چشم هایش خوش حالت بود. سفیدیِ چشم هایش مثل مروارید بود. سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او هم چنان میان دری که باز شده بود، ایستاده بود و راهم را سد کرده بود. _اما به تو که نگاه می کنم، می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی، اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، می توانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمی زنم. ببینم نمی خواهی بازگردی؟ مانعت نمی شوم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🌱 2️⃣1️⃣ ✍🏻«سلاح دانشمند» ✏️اشاره به سوره قلم در قرآن دارد. 🎁ممنونم از همراهی شما سروران 🎈منتظر های بعدی ما باشید..... 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱مےرسد روزے به‌پایان نوبت ܣجران او ✨مےشود آخر نمـایان طلعت رخشـان او 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌷🕊️° اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، کمی از آن را برای امام زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند امام منتظر ندارد... «شهید محمود رادمهر» 🍃 🌱@yek_darsad_talaiii
. 🌱بܘ کانال خیلـے خوش آمدید ⬅️اگܘ دوست داشتید بدونید چه جوری میتونید با بشین و تو کارهایی که برا فرج شون انجام میشه کمک کنید ببینید اینجا چه خبره😃👇 🍀ܣمه چیز در مورد طرح و شراکت در دنیایی از ثواب و برڪت👇 https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii/149 🌹 جهت ثبت نام؛ ابتدا فرم مجازی زیر رو تکمیل کنید: 🔰 https://survey.porsline.ir/s/4wsHIIU 🌱@yek_darsad_talaiii