eitaa logo
یک درصد طلایی
973 دنبال‌کننده
190 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو ܣمان داغے هستے که تا زنده‌‌ایم در دلمان باقےست ...🖤 + پنجمین سالگرد شهادتت مبارک باشه 🌱@yek_darsad_talaiii
🌱 -شھیدحاج‌قاسم‌سلیمانی: اگر کسی‌ صدای رهبر خود را‌ نشنود به‌طور یقین‌ صدای امام‌ زمانِ‌ خود را هم‌ نمی‌شنود. 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؟ 🕯هفتمین روز شهادت با فاطمیه مقارن شد و تا سه سال بعد، سالروز شهادت ایشون با ایام فاطمیه مقارن بود.🌷 💐سال گذشته (۱۴۰۲) سالروز شهادت حاج قاسم با ولادت مادر هستی حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت جمعی از زائران مزارش قرین شد.🌷 🌸 امسال (۱۴۰۳) هم سالروز شهادت شون با آغاز ماه رجب و ولادت امام باقر ع و لیله الرغائب همراه هست...🍀 👌جالب تر این که👇 سال ۱۴۰۴ سالروز شهادت حاج قاسم مصادف میشه با ولادت امام علی ع سال ۱۴۰۵ سالروز شهادت ایشون مصادف میشه شهادت امام کاظم ع🕯 سال ۱۴۰۶ مصادف میشه با ولادت امام زین العابدین ع💐 و سال ۱۴۰۷ مقارن میشه با ولادت حضرت حجت امام زمان عج🌸🌷💐 💚 در این شب لیله الرغائب همه آرزو کنیم انشالله سال دیگه خود حاج قاسم هم با سپاه امام زمان عج برگشته و داریم نابودی دشمنانش رو جشن می‌گیریم 🤲 https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من... ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من... دلتنگ تو ام که به داغ دلم برسی... تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی... من گمشده ام تو مرا به خودم برسان... 😭😭😭😭😭 🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هفت ✨از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان
❣قسمت صدو چهل و هشت ✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است. 🍁همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم. گفتم: کافی است اراده کنی. خجالت زده گفت: من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: از من چه کاری بر می آید؟ وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی. _او اینجاست؟ سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم. _چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ _او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی. گفتم: مطمئن باش او هم تو را دوست دارد. با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست! همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: می دانم کیست. به همان نشانه که الان اینجاست. با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم. ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند. از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید. قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم. گفتم: امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد! وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیر وقت نبود بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد او افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هشت ✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از
❣قسمت صدو چهل و نه ✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت: ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند. 🍁پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟ _بله، هر چند خجالت زده است. زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیاید. خانه ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم های شما خوش می گذرد. خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود.تازه حماد می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟! صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش می شد. آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عجل الله تعالی فرجه) از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکّه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم کسی نیست که به خواب دیده ام. صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمی آیم. لب ورچید که: برای چی؟ _از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم. _حالا می خواهی به کوفه بروی؟! _شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) و بعد به کنار پل می روم. _غذا چه می خوری؟ _عصر به خانه برمی گردم و هر چه گیرم آمد، می خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم. _پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم. _اگر تو بمانی، من تا شب به خانه برنمی گردم. _به پدربزرگت گفته ای؟ _تو به او بگو. _جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی به خاطر توست. _اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا