تو ܣمان داغے هستے
که تا زندهایم
در دلمان باقےست ...🖤
+ پنجمین سالگرد شهادتت مبارک باشه
#حاج_قاسم
🌱@yek_darsad_talaiii
🌱
-شھیدحاجقاسمسلیمانی:
اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود
بهطور یقین صدای امام زمانِ خود
را هم نمیشنود.
#حاج_قاسم
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانستنی
#آیاـمیدانستید؟
🕯هفتمین روز شهادت #حاج_قاسم با فاطمیه مقارن شد و تا سه سال بعد، سالروز شهادت ایشون با ایام فاطمیه مقارن بود.🌷
💐سال گذشته (۱۴۰۲) سالروز شهادت حاج قاسم با ولادت مادر هستی حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت جمعی از زائران مزارش قرین شد.🌷
🌸 امسال (۱۴۰۳) هم سالروز شهادت شون با آغاز ماه رجب و ولادت امام باقر ع و لیله الرغائب همراه هست...🍀
👌جالب تر این که👇
سال ۱۴۰۴ سالروز شهادت حاج قاسم مصادف میشه با ولادت امام علی ع
سال ۱۴۰۵ سالروز شهادت ایشون مصادف میشه شهادت امام کاظم ع🕯
سال ۱۴۰۶ مصادف میشه با ولادت امام زین العابدین ع💐
و سال ۱۴۰۷ مقارن میشه با ولادت حضرت حجت امام زمان عج🌸🌷💐
💚 در این شب لیله الرغائب همه آرزو کنیم انشالله سال دیگه خود حاج قاسم هم با سپاه امام زمان عج برگشته و داریم نابودی دشمنانش رو جشن میگیریم 🤲
https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگـتوام
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من...
ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من...
دلتنگ تو ام که به داغ دلم برسی...
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی...
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان...
😭😭😭😭😭
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هفت ✨از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و هشت
✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است.
🍁همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها از اتاقشان بیرون آمدند.
قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.
گفتم: کافی است اراده کنی.
خجالت زده گفت: من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد.
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: از من چه کاری بر می آید؟
وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی.
_او اینجاست؟
سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم.
_چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
_او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم: مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.
با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست!
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: می دانم کیست. به همان نشانه که الان اینجاست.
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم.
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.
قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم.
گفتم: امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد!
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند.
در حیاط تنها ماندم. به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیر وقت نبود بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم.
ناگهان به یاد او افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هشت ✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و نه
✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت: ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.
🍁پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟
_بله، هر چند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیاید. خانه ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم های شما خوش می گذرد.
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود.تازه حماد می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عجل الله تعالی فرجه) از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند.
بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکّه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم کسی نیست که به خواب دیده ام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمی آیم.
لب ورچید که: برای چی؟
_از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
_حالا می خواهی به کوفه بروی؟!
_شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) و بعد به کنار پل می روم.
_غذا چه می خوری؟
_عصر به خانه برمی گردم و هر چه گیرم آمد، می خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم.
_پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم.
_اگر تو بمانی، من تا شب به خانه برنمی گردم.
_به پدربزرگت گفته ای؟
_تو به او بگو.
_جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی به خاطر توست.
_اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و نه ✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آم
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه
✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند.
🍁از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم.
حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید! چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم.
دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دل باز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد.
به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.
نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دور دست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد.
از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد.
بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود.
زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم: خودت خورده ای؟
_من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
_اگر تو نخوری، من هم نمی خورم.
قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است!
کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و یک
✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود.
🍁اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟ اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود.
آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل کرسی هایی بود، به آنجا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده می خوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد.
روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم.
پیرمرد کرو لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شنید!
اگر از حله می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم.
مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت.
مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید، شاخه های نخل را حرکت می داد. از لابه لای آنها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می ریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد.
آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9