یک درصد طلایی
📿#موسسه_سیمای_خورشید ✨ امامزمان (عج) فرمودند: «فاطمه دختر رسول خدا (ص) برای من اسوه و الگویی نیک
🌱
🌿🕊منتظر قدوم سبز شما سروران ܣستیم...
ܣدایاے غیر نقدے شما براے پویش #ایران_همدل پذیرفته می شود
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و یک ✨بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همانجا، پشت در
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و دو
✨پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن.
🍁چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواجشان، شهد سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد.
بیچاره! ریحانه چند سالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ نه آنکه تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد.
گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش را به یک سُنی بدهد؟
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. امّ حباب بود. با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم میان نفس زدن هایش، غرولند کند.
خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی فکر بود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
_خیلی دیر کردی امّ حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای!
لبخندی مهربانانه زد و گفت: به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.
خوشحال شدم. گفتم: تعریف کن امّ حباب. همه چیز را موبه مو برایم بگو.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و دو ✨پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: ای دیوانه!
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و سه
✨به چهره ام دقیق شد.
_چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟
خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت.
🍁خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره خرما میریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم.
انبه ها را از چنگش درآوردم و توی زنبیل انداختم.
_کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم!
چشم هایش گرد شد.
_پناه بر خدا!
_تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم.
اخم کرد و سری به تاسف تکان داد.
_از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانه کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: خوش آمدید. خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سوال ها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی (علیه السلام) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟ بعد چه شد؟
گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد می گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا و شیرین بود!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#نماز_شب
آثار نماز شب
امام صادق عليه السلام
صَلاةُ اللَّيْلِ تُحسِنُ الْوَجْهَ، وَتُحْسِنُ الْخُلْقَ، وَتُطِيبُ الرّيحَ،
وَتُدِرُّ الرِّزْقَ، وَ تَقْضِى الدَّيْنَ، وَتَذْهَبُ بالْهَمِّ، وَتَجْلُو الْبَصَرَ.
نماز شب انسان را خوش سيما و خوش اخلاق و خوشبو مى كند، و روزى را زياد،
و قرض را ادا مى كند و غم را مى برد و ديد انسان را نورانى مى كند.
وسائل الشيعه، ج5، ص272
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانيم
📿نماز شب به نیابت از اعضای محترم کانال#یک_درصد_طلایی
🌱🌷اگر دوست داری اعضای کانال رو در ثواب هات #شریک کنی به آیدی زیر پیام بده:
@farzane_zare
🍃@yek_darsad_talaiii
#عهدی_با_مولا
🌿🕊 #آیتالله_بهجت ره :
هرڪس میخواهد در ڪارش گره نیفــتد و به هرآنچـہ میخـواهد برســد زیــاد استــغفـــــار ڪند.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
🥺تا حالا شده تو کارتون گره بیفته،
ناامید از ܣمه عالم آدم شده باشید؟!
👌🏻براتون یه «نذر گرهگشا» آوردیم.... 🌿
🙏🏻حتما این کلیپ را ببینید و به همه عزیزانتون هم پیشنܣاد کنید.
🌱 @yek_darsad_talaiii
26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
✨صل الله علیک یافاطمه الزܣرا(س) ✨
🖤چادرت را بتکان روزی مارا برسان....
🌱اولین جلسه دوره #راز_گل_سرخ
👈🏻 شما ܣم مے توانید جهت ثبت نام به آیدے زیر پیام دܣید:
@alghouth_313
🌱به خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🏴#آجرکاللهیاصاحبالزمانعج
ایام عزادارے فاطمیه و شهادت مظلومانه حضرت فاطمه (س) تسلیت و تعزیت باد 🏴
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و سه ✨به چهره ام دقیق شد. _چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخور
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و چهار
✨باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
_با او صحبت نکردی؟
_نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟
_نه، ولی...
🍁_مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم.
ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد.
ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟
_باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زنِ دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم.
ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم: بگو چه گفت؟ چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟
_صبر داشته باش بچه! یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟
_مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کلّه ات را به کار بیندازی.
_پرسید: خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید...
فریاد زدم: امّ حباب! قرار نبود خودت را معرفی کنی. یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و چهار ✨باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. _با او صحبت
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و پنج
✨عاقل اندر سفیه، چشم غره ام رفت.
_دندان به جگر بگیر! گوش کن بعد حرف بزن! گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید. مادرش گفت: بله، او را می شناسیم.
🍁گفتم: ما همسایه آنها هستیم. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.
باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد. از کوره در رفتم.
_منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم. چرا باز ساکت شدی؟
زانوهایش را مالید.
_تو واقعا خنگی! به حرفی که ریحانه زد، دقت نکردی؟
_کدام حرفش؟
_ریحانه دختر باسوادی است. از روی حساب و کتاب حرف می زند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم. گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی این یعنی چه؟
سر در نیاوردم.
_نه نمی دانم.
_یعنی مغازه ابونعیم و هاشم.
_منظور؟
_او اینجوری به تو اشاره کرد.
_خوب حالا این یعنی چه؟
_یعنی اینکه او هم به تو علاقه دارد.
زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود، کنار زدم.
_تو رو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف! هیچ وقت این حرف ساده او، این معنایی را که تو می گویی نمی دهد.
_پس چه معنایی می دهد جناب عقل کل؟
_چون می داند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته مغازه آنها. حالا بگو بعد چه شد؟
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9