eitaa logo
دیـــــوانه ایی در شهر عُقَلا
293 دنبال‌کننده
831 عکس
167 ویدیو
1 فایل
۱۴۰۰/۴/۱۴ :) ارواحی سرگردان ساکن شهر خیال و آواره کوچه پس کوچه های دیوانگی‌... دلارام _دلدار... سخن دل را با گوشه جان میشنویم: https://daigo.ir/secret/897908723
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچه بیشتر به عمق زندگی‌میروم بیشتر سکوت را درآغوش میگیرم:) و هر بار مشتاق تر از قبل :) (ز_ع) 🚶‍♀🌱
_سلام به نظر میاد مشکلی براتون پیش اومده که باعث ناراحتی تون شده. به نظرم اگه مسئله خصوصی نیست، توی کانال مشکل تون رو بفرمایید تا راه حلی براش پیدا کنیم. یا اگر درددلی هست بفرمایید. ببخشید اگر مزاحم شدم. با تشکر +سلام و ادب من عذر میخوام مساعد نبودم ناشناس ببینم دیر دیدم پیام شما رو. مسئله همیشه هست. ولی از اینکه همدردی کردید واقعا ممنونم🙂🌱 روزگارتون پر باشه از خوبی ها و سر شار از زیبایی ها
هدایت شده از آرامِ دل
غمت مباد.mp3
1.78M
خیر شما رسیده به ما.. گوینده : دلارام(ز_ع) شاعر: فاضل نظری 🎙 ! ____ http://https://eitaa.com/aramedel_seda
هدایت شده از آرامِ دل
دل های تنها.mp3
2.39M
دل ها تنها... گوینده: (ز_ع) شاعر: حامدِ عسکری 🎙 __ https://eitaa.com/aramedel_seda
خوش به حال نسل بعد از ظهور نسل ما شده نسل انتظار و امید های به وصال نرسیده، به دیدن نوار مشکی های پی در پی ، خوشا به حال نسل بعد از ظهور نسل ما شد نسل قلب های شکسته نسل دیدن تنهایی یه مرد، نسل شنیدن«و لا تحسبن الذین قتلوا» نسل دیدن جهانی در تکاپوی رسیدن به حق ، دیدن جنایت های غیرانسانی یه مشت حیوونه درنده ... عجب صبری داره نسل ما... چ چیز ها که ندیده نسل ما.. عجب غمی داره قلب ما... 🖤🖤🖤
آبان را جدی بگیرید آبان فرزند وسطی پاییز است از همان هایی که کمترین توجه ها را دریافت می‌کند...:) آبان دلتنگ است:)
دیـــــوانه ایی در شهر عُقَلا
تصدقتان میشود دست خاطر مبارکتان را بگیرید واز خاطرمان برای مدتی کوتاه کوچ کنید؟! بیخیال شدیم از دست
در این هیاهوی زندگیمان باید محضر جنابعالی عرض کنم دلمان تنگ تر از هر تنگه ایی شده است و حسرت دیدارتان لقمه شب و روزمان ، از شما میپرسم ؟ آیا روا است درد فراغ را مجنون به دوش بکشد و طبیبش بی اعتنا به صرف رفتن ؛چای دوری را بنوشد؟! استدعا دارم تجدید نظری کنید بر تصمیم های خود خواهانه تان.... (ز_ع) نگار_دوم
دیـــــوانه ایی در شهر عُقَلا
در این هیاهوی زندگیمان باید محضر جنابعالی عرض کنم دلمان تنگ تر از هر تنگه ایی شده است و حسرت دیدارتا
جویای احوال بنده حقیرت نمی‌شوی تصدقت اما بدان دلمان به وصالِ دیدارتان است که همچنان دوری و فاصله را طاقت می آورد ... آه کشیدیم نبودنتان را ؛ستاره سهیل این آسمان متروکه شدید و بی خبر از ماهِ آسمان؛ روا نیست اینگونه بی تاب ، رهایم کنید و بی من آسوده شب را سپری... امان از صبر .. پناهم، بیش از این مصدع اوقاتت نمی شوم. عجالتا دلتنگی ها بماند تا فرصتی دیگر پیداکنم ،برای غر زدن کنارتان ♡ دلارام(ز_ع) نگار_سوم
گوش هایی کم توان برای شنیدن حرف های روزمره آدم ها.. منتظر و صبور در برابر ذوق عشقی قدیمی.. با شروع‌ صحبتش ؛بوی کهنگی و پختگی سال‌هایی طولانی به مشام خورد... انسانی متواضح، زیبا و نورانی ، سرشار از آرامش ... خریدش را با تواضع کرد و با روی خوش از من‌ استقبال... چشمانش میان کتاب ها به دنبال ردِ ستاره اش بود.. برای نور چشمی هایش یا به نقل از خودش : برای فندق های بابابزرگ.. یار این سال‌های چروکیده اش که رسید، گل از غنچه لبخندش شکفت، الحق پیرمرد دوست داشتنی بود.. شنیدن مکالمات لیلی و مجنونی با علاقه قدیمی سرمستم کرد ، آنقدر مشورتشان دلنشین بود که لبخندِ آمیخته با اشکِ شوقِ اینچنین دوست داشتن ؛ صورتم رو قاب گرفت... همچنان برای رفتن احترام‌ می‌گذاشت، به چشمان خسته زنی که جوانی اش راخرج قلب او کرده بود... احتمالا حق با اوست ؛ یار خوب برای آنان که بفهمند تمام ماجرا است... ●| اتفاق ها ¹_ ۱۴آذر۱۴۰۳| ● (ز_ع)
مطمئن شدم که بودنم ضرره.. ذهنم مثل یک اتاقِ بهم ریخته شده ، کل کتابخانه ذهنم انگار تخریب شده ، عناوین، داستان ها ؛ مرجع همه به یک طرف انگار پرتاب شدند و من میان ، تخته های شکسته این کمد ، زانوی غم را بغل گرفتم ، نگرانی هایی که گاها منبعش نامشخصه من رو تسخیر کردن؛ بی حسی ترسناکی که من رو ؛ تمامِ تنهایی من رو بغل گرفته .. انقدر سفت و سرد و محکم که توانی برای بیرون اومدن از قفس دست هاش رو ندارم... از شنیدن کلمه دختر قوی ، محکم؛ قدرتمند ، این روزا خستم ..همونجایی که مهیار میگه: دلم یه استراحت طولانی میخواد؛ دقیقا دلم یه قایق تو دریای بیخیالی میخواد..ولی ندارم قایقم شکسته و هیچ پارویی نیست..فقط غرق شدم...شاید تنهایی شاید دوری شاید خودم به دادِ خودم رسیدم ..شایدم تموم شد..تمومش کردم...شایدم شروع شد و شروعش کردم..... شاید شبیه ظرف بلوری که از پشت ویترین میدرخشه و قیمتش انقدر بالاس که کسی می‌ترسه سمتش بره ؛ دریغ از اینکه پر از شکستگی های ریز و درشته:)) ... این روزا نمیتونم من باشم منِ من گمشده و ترسیده از آدما.. دیگه حتی هیچ کس منو نمیفهمه .‌.دیگه وابسته شدم به توضیح ..دیگه من نیست .... شاید قوی نیستم فقط اونقدر سرد شدم که نمیدونم حتی باید چی به کی گفت ...فقط میدونم این من، اون منی که باید باشه نیست...پس شاید خلوت بهترین گزینه برای دوییدم به دنبالِ منِ فراریه‌.... آره دلم یه استراحت طولانی میخواد.... (ز_ع)
چی میشه که انقدر از یه آدم توقعمون میره بالا که یادمون میره وظیفه نداره انقدر تحمل کنه ... چرا همیشه اون باید باشه باید اون باشه که حواسش به همه باشه ، اون باشه که پیش قدم بشه برای تماس و پیام و پرسیدن حال و احوال ....تاحالا به این فکر کردیم که خودش نیاز داره به اینکه برای یه بارم شده نفر دوم باشه؟ خودش نیاز داره حالو احوالش پرسیده بشه؟همونقدر دلسوزانه و بدون قضاوت! چرا همیشه اون باید همه کارارو بکنه بجنگه ، نگهداره، بمونه، صبوری کنه؟! چرا هیچ وقت به این فکر نمی‌کنیم که شاید خسته است..شاید غمگینه، شاید نیاز داره یه بارم که شده بشینه ببینه آدمایی که براش تمام خودشو گذاشته یک سومش رو میزارن؟!:) یه وقتایی بد نیست مهربون تر باشیم با آدمایی که همیشه نفر اول بودن؛ تا از دستشون ندادیم..:)) (ز_ع)