🦋 پایان فراق
👳🏻♂️ #عامر_بن_عبدالله_حاکم «مرو» می گوید:
🕌 کنار مرقد شریف حضرت #امام_رضا(ع) رفتم، در آنجا یک نفر ترک دیدم که در ناحیه بالا سر مرقد شریف ایستاده و به زبان ترکی سخن می گفت، و من زبان ترکی را می دانستم، او می گفت:
🤲🏻 «خدایا اگر پسرم زنده است او را به ما برسان، و اگر مرده است، ما را از آن آگاه کن!»
👳🏻♂️ عامر می گوید: به زبان ترکی به او گفتم: چه شده؟ حاجتت چیست؟
⚔️ گفت: «پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالأثر شد، و از آن پس، هیچ اطلاعی از او ندارم، مادرش شب و روز گریه می کند، من در اینجا از خدا می خواهم که ما را از حال او با خبر کند، زیرا شنیده ام دعا در این مکان شریف، به استجابت می رسد».
👳🏻♂️👴🏻 عامر می گوید: من به آن ترک محبت کردم، و دستش را گرفتم، تا آن روز او را مهمان خود سازم، وقتی که با او از مسجد (کنار مرقد شریف) بیرون آمدیم، ناگاه با جوانی قد بلند که خطوطی در چهره اش بود، و دستمالی بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتی که جوان آن ترک را دید با شور و شوق، او را در آغوش گرفت و با او معانقه کرد و گریه نمود، و هر دو همدیگر را شناختند، آن ترک دید او پسرش است، که در کنار مرقد شریف، از خدا می خواست تا از پسرش خبری بیابد.
👳🏻♂️ من از آن پسر پرسیدم: چگونه در این وقت به اینجا آمدی؟
🧔🏻در پاسخ گفت: من در جنگ #اسحاق_آباد، به ۲مازندران رفتم و در آنجا یک شخص گیلانی مرا پناه داد و بزرگ کرد، اکنون که بزرگ شده ام از خانه برای یافتن پدر و مادر بیرون آمده ام، نمی دانستم که پدر و مادرم کجا هستند، در مسیر راه کاروانی به خراسان می آمدند، من هم به آنها پیوستم و به اینجا آمدم و اکنون پدرم را یافتم.
✋🏻 آن ترک گفت: من یقین کرده ام که در کنار مرقد شریف #حضرت_رضا(ع) کرامات عجیبی رخ می دهد، از این رو با خود عهد کرده ام تا آخر عمر در مشهد در پناه این مرقد عظیم بمانم.
📚 داستان دوستان، جلد ۴،
محمد محمدی اشتهاردی.
🍃🌸❣🌸🍃
@yek_ghadam_ta_khoda
🍃🌸❣🌸🍃
#روایت
#کرامات
#داستان_کوتاه