eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند. هرچند می‌دانست خیلی درد می‌کشد اما ارشیا حتی بی‌تابی‌هایش هم پر غرور بود. آنچنان ناله و فریاد نمی‌کرد و فقط بدخلق‌تر می‌شد. و ریحانه‌ای که ساعت‌ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته بود و داشت پر پر می‌زد، حالا همه ی نق زدن‌هایش را به جان می‌خرید. این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می‌کرد که مطمئن بود همه را فراموش می‌کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه‌ای بنویسد. مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می‌شد... چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس. ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد. فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می‌زدند. گل‌ها را توی پارچ آب می‌گذاشت و به خاطره‌ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می‌کرد که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سردر آوردی یا نه؟ _اوهوم. اینجوری که نوید تعریف می‌کنه ماشین پشتی... _نچ! چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره‌ی نوید چیکار دارم؟ دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟ کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می‌کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی؟ ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی ترانه؟ _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟ بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟ _خب ارشیا خیلی به ... _بس کن ریحانه، چقدر ساده‌ای تو خواهر من. حاضرم قسم بخورم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و تو بی‌خبری، هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره. _خب... آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره. باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟ _وای ریحانه! دلم می‌خواد سرمُ بکوبم به دیوار. آخه شوهر تو کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمی‌شه خوردش، بشینه برات مفصل توضیح بده؟ باید از خود رادمنش بپرسی. ریحانه با چشم‌های گرده شده پرسید: _چی؟ _هیس... چته چرا داد می‌زنی؟ _آخه تو که می‌دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد من با همکاراش هم‌کلام بشم‌. _اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع می‌شه. دوما این فقط یه نوع تخلیه‌ی اطلاعاتیه که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت! با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم‌کم می‌ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال. لااقل در موردش فکر کن. فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! دست خودش نبود. انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند. حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک می‌آمد. ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 نشسته‌ای به در نگاه می‌کنی دریچه آه می‌کشد؟🤔😬 رزق و روزی رو از همین اول صبح پخش می‌کننا یاعلی بگو و برو دنبال رزق امروزت😇 سلام یه حس خوبی‌ها🙌 صبح‌تون پر رزق و روزی🪴 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊 آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود نان و پنیر سفره‌ی موسی‌بن‌جعفر بود صلی الله علیک یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر 🕌 🎈 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💕💍 💫 محترمانه زندگی کنیم. ⭕️شما به همسرتون غر می‌زنید؟! 😳 💟 همسرتون فرد بالغیه پس نباید باهاش مثل یه کودک حرف بزنید😶 لطفا انقدر بهش غر نزنید تا بترسه یه حریم خصوصی برای خودش داشته باشه 🤦‍♀ اینجوری اونم از آزادی داشتن کنار شما لذت می‌بره.😍💌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💬♦️💬 📣 💟در مسابقات قایقرانی آب‌های آرام قهرمانی جوانان، هدیه خیرآبادی در فینال کانو یک‌ نفره پنج‌هزار متر به مدال برنز رسید. 🥉این مدال، اولین مدال زنان ایران در قهرمانی جهان است. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
. 💫🌟 ✨🌸 فَإِنِّي قَرِيبٌ ۖ           و من نزدیکم 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک می‌آمد. همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند. حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از ریحانه به بهانه‌های مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌ کند. شم زنانه‌اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می‌زد. جوری که خودش هم می‌ترسید از این همه تصورات منفی. باید زودتر ماجرا را می‌فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می‌دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی‌شود بهترین موقعیت بود. اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک بشود و شماره‌ی رادمنش ‌را بردارد؛ ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست‌هایی که لرزان شده بود کاری را که باید، انجام داد. شماره را برداشت و زد توی گوشی خودش. روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد. هیچ‌وقت در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت. هرچه بیشتر فکر می‌کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می‌انداخت. اما افکار جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود. عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار می‌کرد که چه بگوید. تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق، صدای آشنایی گوشش را پر کرد: _الو بفرمایید آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام آقای رادمنش. رنجبر هستم. _سلام خانم رنجبر. بله شناختم. ارشیا خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ نه چیزی نشده. ارشیا هم خوبه. اما... خب راستش می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. _خب خداروشکر. بفرمایید خواهش می‌کنم. در خدمتم. _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه شما وقت داشته باشید. _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده. نمی‌خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم. _متوجه شدم تقریبا. هیچ اشکالی نداره. من فردا صبح خدمت می‌رسم. خوبه؟ _خیلی ممنونم آقای رادمنش صحبتش با رادمنش که تمام شد با خیال راحت قطع کرد. نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت: _دیدی ریحان جان. انقدرهام سخت نبود. و آرام برگشت به اتاق ارشیا. با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت. زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگیِ پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش‌خش برگ‌ها زیر‌ نیم‌بوتش حس‌ خوبی داشت. نم‌نم باران شروع شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع‌تر کرد تا پایینش لک نشود. کاش لباس بیشتری می‌پوشید. یخ کرده بود. _سلام، وقتتون بخیر. رادمنش بود. بلند شد و ایستاد. مثل همیشه خوش‌پوش و آن‌تایم. این دو صفتی بود که بارها از دهان ارشیا شنیده بود. _سلام‌. وقت شما هم بخیر _هوا مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من. موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می‌کرد، از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم‌ها نگاه می‌کرد. _خب من سراپا گوشم. راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم؟ اونم بدون اطلاع جناب نامجو. نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود. البته خیلی هم اهمیت نداشت. همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می‌کشید گفت: _می‌تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما. من همیشه طرفدار راستگویی‌ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمی‌ذارید. ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم حداقل شما بگید موضوع از چه قراره. به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما... ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 گام اگر برداریم روشنی نزدیک است... امیدوارم تک‌تک قدم‌هاتون توی مسیر روشنی و روشنایی باشه💫 سلام یه حس خوبی‌ها🙌 صبح شده دوباره ⏰😍 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📚 🐬 ✍ 📕«مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم» ماجرای زنانی است که در اوج سادگی و روزمرگی مثل یک قهرمان زندگی می‌کنند‌. 💟عشق، ازدواج، آن پیراهن بلند و سفید پر از چین، در دست گرفتن انگشتان چند میلی متری یک نوزاد و... جلوه‌های آشنای یک زندگی مشترک است اما روی دیگر ماجرا چیزی است که با هر خط زندگی زنان این کتاب آن را می‌چشید. 📙از تعامل با یک خانواده جدید تا دست پس‌کشیدن از آرزوهای دوران مجردی، از استقال شغلی و حضور اجتماعی تا از خودگذشتگی و همسری و مادری... 💕راستش تاهل خیلی آسان‌تر می‌نمود اول اما شاید شما هم فکر کنید که این قصه، با همه سختی‌هایش حالا شیرین‌تر است. 📚اگر دنبال درک بهتری از احساسات پنهان و آشکار یک بانو در دالان هزارتوی زندگی مشترک هستید، اثر تازه معصومه امیرزاده را با نثری روان و دلنشین بخوانید. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💍💕 💌مگه زندگی دو نفرتون نیست؟ خب بهم کمک کنید👫 شما دارید باهم زندگی می‌کنید، پس مستقیما باید بهم کمک کنید😉 حالا یا توی کار خونه یا با آروم نگه داشتنِ محیط خونه اگه خیلی چیزها رو وظیفه ندونیم و برای هم ارزش قائل بشیم، همه چی حله👌 🦋 💍 @yek_hesse_khob 🌹
. 💫🌟 ✨🌸 وَكَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا           و انسان همواره عجول است. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورت رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد: _چی می‌خواین بدونین؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می‌شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات. در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی‌کنه که با شما. ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود. رادمنش به بیرون خیره شد و گفت: _حق با شماست. من و ارشیا رفیق هم هستیم اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین. من نمی‌تونم مخالف خواسته‌ی ارشیا عمل کنم. ریحانه براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟ رادمنش شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه‌ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی‌توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله‌ی پیش آمده کاری است؛ اما بروز نداد و گفت: _فعلا که تداخل پیدا کرده... اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می‌دین خانم! _معمولا خانوم‌ها توی این موارد، حس ششم دارن. خود ریحانه احساس می‌کرد هیچ‌کدام از حرف‌هایش پایه‌ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت. رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی. بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال... با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانم. حس کرد وقت پیاده شدن است. اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه‌ی سرد شده‌ روی چادر مشکی‌اش پخش شده و لکه‌های ریز و درشتی بجا گذاشته. در را باز کرد تا پیاده بشود اما هنوز کامل خارج نشده بود که برگشت و گفت: _اگر کوچک‌ترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می‌بینم آقای رادمنش. همچنان منتظرم تا باخبر بشم، بدون اینکه ارشیا بفهمه. _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی‌کنه. _از نظر شما شاید. خدانگهدار و آنقدر در را محکم بست که برای لحظه‌ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد. رادمنش بود! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد: _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می‌داد، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم اما حالا قرار کاری دارم. عصر تماس می‌گیرم. خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد. از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می‌گذاشت. برای روشن شدن موضوع، رادمنش را به خانه‌ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد. البته بدون همسرش نوید. چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی‌تر برگزار بشود. حرف‌ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند. بعد از بدرقه‌ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک‌هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 امروزمون رو با معنویت شروع کنیم؟ مثلا همین که چشم باز کردیمُ گفتیم بسم‌الله یه سلامم بدیم به امام زمان‌مون✋️💚 سلام یه حس خوبی‌ها😇 سه‌شنبه‌تون امام زمانی😍 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
💟 🟣بیعت زنان در غدیر چگونه بود؟ 🔺️پیامبر (ص) دستور دادند تا ظرف آبی آوردند. زنان با قرار دادن دست خود در یک سوی آب، و قرار دادن دست امیرالمومنین (ع) در سوی دیگر با حضرت بیعت کنند؛ به این صورت بیعت زنان هم انجام گرفت. 🌿همچنین دستور دادند تا زنان هم به حضرتش تبریک و تهنیت بگویند، و این دستور را درباره همسران خویش مؤکد داشتند. 🔸️بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا علیها السلام هم از حاضرین در غدیر بودند. همچنین کلیه همسران پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم در آن مراسم حضور داشتند. 💫 ❤️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
♡ 💎بانوی با شخصیت 🌸هیچکسی علم غیب نداره، پس خواسته‌ت رو واضح بگو 🗣 ☝️همیشه موضع خودت رو مشخص کن و خواسته‌های منطقی ات رو به زبون بیار 💁‍♀ اگه منتظر باشی بقیه تشخیص بدن یا حدس بزنن چی می‌خوای، ممکنه هیچ وقت خواسته‌هات برآورده نشه🙄 دنیای امروز، دنیای گفتمان هست.👥 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫🌟 🌸✨یا قاضی المَنایا          ای برآورنده آرزوها 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 حتی دور سر بستن روسری مارک‌دار ترکی که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم بهترش نکرده بود. تا کمی آرام می‌گرفت، دوباره با یادآوری حرف‌های ناامید کننده‌ی وکیل بغضش می‌ترکید و دستمال کاغذی‌ها بود که زیر دستش پر پر می‌شد. دلش می‌خواست به ترانه حالی کند انقدر کنار گوشش با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند و پر حرفی نکند. اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد. باید تنها می‌ماند کمی! ترانه دست سردش را گرفت و گفت: _ریحان جونم بلند شو عزیزم. یکم گل‌گاوزبون برات دم کردم. بخور برات خوبه. انقدر این چند روز غم و غصه خوردی که آب شدی. گوشت به تنت نمونده. کاش یکم دستت نمک داشت حداقل!این ارشیا کجا می‌فهمه ارزش دلسوزی‌های تو رو؟ اصلا تو چرا کاسه داغ‌تر از آش شدی؟ هان؟ یعنی میگی شوهرت با اون همه دبدبه و کبکبه حالا وا داده و نمی‌تونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟ داشت ترک‌های سقف اتاق را می‌شمرد، زیر نور کم آباژور. البته چشم‌هایش هنوز ضعیف بود اما عمق ترک وسیع‌تر از آن بود که ریزبینی بخواهد! دهان باز کرد و گفت: _چطور این همه ترک رو ندیده بودم؟ باید شبا توی سالن بخوابم. خطرناک شده اینجا. ترانه خندید و کنارش روی تخت نشست: _فعلا که بجای سقف اتاق، بدبختی هوار شده روی سرت خواهر من. دستش را روی پیشانی گذاشت و با بغض گفت: _لازم نیست یادآوری کنی که بدبختی سرک کشیده به زندگیم! _ببخشید. بخدا منظور بدی نداشتم‌. ببین، قرار نیست هر زنی با شنیدن مشکلات شوهرش اینطور زانوی غم بغل بگیره و فقط اشک و آه راه بندازه. _چه توقعی داری؟ که بخندم؟ یا راه بیفتم دنبال شریک کلاهبردار و فراری‌ای بگردم که نمی‌دونم چطور تمام دار و ندار و سرمایه‌ی ارشیا رو بالا کشیده و معلوم نیست کدوم گوری هست اصلا؟ شاید هم باید برم و چک‌هایی که قراره یکی یکی برگشت بخوره رو جمع کنم تا شوهرمو دست بسته و با پای گچ گرفته توی زندان و دادگاه نبینم؟ _چرا جوش آوردی و داد می‌زنی ریحان جان؟ سر دردت بدتر می‌شه. اصلا حق با تو. من ساکت می‌شم ببخشید خوب شد؟ ترانه این را گفت و زد روی دهنش. ریحانه خجالت کشید از این که صدایش را برای خواهرش بالا برده. طوری با او برخورد می‌کرد که انگار مقصر ماجراست. دوباره چشمه‌ی اشکش جوشید و گفت: _بخدا هنوز از شوک تصادف بیرون نیومده بودم که امشب این همه خبر جدید و وحشتناک شنیدم. من ظرفیتم انقدر بالا نیست. دق می‌کنم. _چرا دق بکنی عزیزم؟ تو باید شاکر باشی که حداقل حالا ارشیا رو داری و بلای بدتری توی سانحه سرش نیومده. مسائل مالی لاینحل نیست. اما ریحانه، یعنی واقعا این همه مدت ارشیا در مورد مشکلات و قضیه‌ی کلاهبرداری افخم چیزی نگفته بود بهت؟ _نه اصلا عادت نداره که بحث کار رو بیاره خونه. خودم فکر می‌کردم که بدخلقی‌های بدتر شده‌ی چند وقت اخیرش بی‌دلیل نباشه. _نوید حتی اگر سرچهار راه به گداها پول بده هم به من میگه. برام عجیب و غیرقابل هضمه که یک مرد تنها این همه مشکل رو به دوش بکشه و عجیب‌تر اینکه تو هم هیچ چیزی نفهمیدی! _از بس احمقم ترانه. من هیچ‌وقت زن خوبی برای ارشیا نبودم. اگر بودم انقدر آدم حسابم می‌کرد که ورشکست شدنش رو بگه حداقل! 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 خدایا شکرت دوباره هستیم دوباره نفس می‌کشیم و این بودن رو مدیونِ مهربونی‌های تو هستیم...🥰 سلام یه حس خوبی‌ها😇 یه صبح دیگه...⏰💫 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💕💍 ❤️ واقعا کسی هست که ندونه نباید همسرش رو جلوی بقیه سرزنش کنه؟!🤔 💟گاهی وقتا مهم نیست که همسرت چه کاری انجام داده🙄 لطفا جلوی بقیه سرزنشش نکن🫢 توی محیط و شرایط خوب،باهاش صحبت کن🤨 تا بدونه چه اشتباهی کرده🫠 و بهتر بود چه کاری انجام می داد‌.😊🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
♦️🔴♦️🔴♦️ ⁉️ قیام مسجد گوهرشاد چرا و چگونه اتفاق افتاد؟ ۲۱ تیرماه؛ سالروز و روز عفاف و حجاب 🕌 واقعه تجمع مردم مشهد در تیر ماه سال ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط رضاخان بود که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد. ✊️ علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن و کلاه شاپو و سیاست‌های تغییر لباس، و حصر آیت الله سید حسین قمی (در پی اعتراض به قوانین تغییر لباس) بود. 🥀در ۲۰ تیرماه، درگیری اولیه در مسجد باعث کشته شدن ۲۰ نفر شد. پس از آن بر تعداد متحصنین افزوده شد و بین ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر در مسجد گوهرشاد و اطراف آن گرد آمدند. 📍فردای آن روز در ۲۱ تیرماه و پس از آنکه تلاش نظامیان برای متفرق کردن جمعیت با مقاومت مردم رو به رو شد، راههای ورود و خروج به مسجد گوهرشاد بسته و دستور شلیک صادر شد. 💔 بدین ترتیب این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر کشته شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر شدند و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از روسای ادارات مشهد تغییر کردند. ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹