eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕💌📕💌📕 📚 📙🍁 ✍ 🌿عکس روی جلد به ما می‌گوید: کتاب خاطرات زنی است که حرف و عمل دگرگونه‌‌ای در جهان داشته. 🍂کتاب “پاییز آمد” خاطرات فخرالسادات موسوی است؛ همسر شهید احمد یوسفی‌. نوشته گلستان جعفریان‌ که در قالب خاطره و روایت نوشته شده. با وجود خاطره بودن، متن در دام گزارش نیفتاده و با تصویر شروع می‌شود. ☀️در کتاب زنی را می‌بینیم‌؛ دارای فعل مستقل. انقلاب شده و می‌داند که باید برای انقلاب کاری کند‌. ازدواج می‌کند. خانه‌دار است ولی نسلی نو از زن‌های خانه‌دار که در انقلاب ۵۷ جوانه زده‌اند‌. خانه‌دار انقلابی‌. مادرِ فعالِ کنش‌گر‌. 📚خواندن این کتاب را به افرادی که علاقه‌مند به ادبیات پایداری و علاقه‌مند به نوشتن در این حیطه هستند پیشنهاد می‌کنیم‌. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌🎞💌🎞💌 📽 📕 🍁پاییز آمد، شمال خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی است. در کتاب به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آن‌ها پرداخته می‌شود. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽 ❓چرا عبارت «آدمای سمی» سمیه؟ ♦️خب این یه اصطلاحه برای آدم‌هایی که با اخلاق یا حرفاشون باعث آزار بقیه می‌شن. 💬ما در آداب معاشرت باید حواسمون باشه که حرفمون چه تاثیری رو مخاطبمون میذاره و در عین حال روی زودرنجی خودمونم کار کنیم. 🔺قطعا همه‌ی ما عیب‌هایی داریم؛ با این حساب خیلی بهتره که واژه آدمای سمی رو از بین کلمات‌مون حذف کنیم. 🔸چون آدما سمی نیستن؛ فقط کامل نیستن! ‎‌‎ 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 💫بوی خون میدهد این دشت خدا خیر کند این چه خاکیست که سامان مرا می خواهد💫 🥀 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3 .
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن. نفسش گره خورد میان سینه و گونه‌اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش، سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن‌های تکراری، جلوی چشمان ناباور زری خانم، دست‌های لرزانش را روی صورت گذاشت و بغض لجوج ترکید. دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد. نه فقط از خجالت نه. قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت. به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه‌ی زری خانم گم شد. _قربون بزرگیت برم امام حسین یعنی امام حسین مخفیانه‌ترین نذر چند ساله‌اش را ادا کرده بود؟ حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟ صدای دسته کم و کم‌تر می‌شد و او آرام‌تر زمزمه کرد...یا امام حسین. با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی‌دونید چند وقته، چند ساله که تمام بی‌کسی‌هام گره شده توی گلومو خفم می‌کنه ریز ریز... چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام... فکر می‌کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست می‌شه. اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم. انقدری که دلم می‌خواد بمیرم. نوازش دست‌های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت. انگار بچه شده بود و داشت گلایه می‌کرد از همه‌جا. _نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی و ناشکری کار تو نیست. اونم حالا که خدا بهت نظر کرده. _از همین می‌ترسم زری خانوم. هرچند که هنوزم مطمئن نیستم. _برق چشمات و تجربه‌ی من پیرزن که دروغ نمی‌گه، اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن _وای نه! اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه، اگه ارشیا بفهمه هم... _خوشحال نمی‌شه؟ _اصلا! ما قول و قرار داشتیم _بسم الله. چه قولی دختر؟ چه قراری؟ والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره. عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی، حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک‌هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد. دلش خلسه می‌خواست. _چی بگم. همین‌جوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می‌کنیم! _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟ _چیکار باید می‌کردم؟ _گذشته‌ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت. بسم الله بگو و بلند شو. برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست. اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون. _میدون؟ _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن. لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می‌ کنی مادر. اینم قبول کن که یه جاهایی حتما کوتاهی کردی. کلاهت رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی. مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره.... _ارشیا منو آدم حساب نمی‌کنه که حتی از روزمره‌هاش حرفی بزنیم. _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می‌زنه؟ _نه _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می‌کنی اون وراجی کنه. زن باید سیاست داشته باشه. مردها با این‌همه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه‌گاه دارن. چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟ _شما که نمی‌دونید آخه ... _گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه‌ی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه‌نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی.گاراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی. _چجوری؟ _اول بهم بگو که حاضری از پیله‌ی تنهاییت بیرون بیای؟کن خوام _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤🖤🖤 ✨ما محال است که دست از سرِ تو برداریم ای رفیقی که همه زحمتِ ما گردنِ توست...✨ 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📕📔📕📔📕 📘 🕊 خواب دیده بود م🌙اه و سه ستاره ⭐️ از آسمان جدا شدند و بر دامنش نشستند. خوابی که تعبیرش تولد چهار شیرمرد بود که پدرشان، بزرگی از خاندان نبوت بود و مادرشان قرار بود فاطمه بنت حزام باشد. 💘فاطمه آشفته از خواب برمی‌خیزد و خوابش را برای مادرش، ثمامه، تعریف می‌کند. هم‌زمان، حزام که مشغول پذیرایی از مهمانی عزیز است، خبری برای فاطمه و ثمامه می‌آورد که نه‌تنها حال آن‌ها را دگرگون می‌کند، بلکه زندگی فاطمه را تا ابد با نور پیوند می‌زند. 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🍓
📕💌📕💌📕 📙 💟 📙کتاب «مادر عشق» که روایت داستانی زندگی حضرت ام‌البنین به قلم ✍ عطیه‌سادات صالحیان است، از همین خواب شروع می‌شود. 📝نویسنده با زبانی شیرین و روان داستان  بانوی بزرگ اسلام، حضرت ام‌البنین را روایت می‌کند. با وجود منابع مستند بسیار اندک درباره شخصیت اصلی کتاب، صالحیان کوشیده در کنار تخیل از روایات تاریخی هم استفاده کند و آن‌ها را براساس برهه زمانی کنار هم بچیند و از نگاه بانو ام‌البنین داستان را روایت کند. 📎کتاب شامل یازده فصل است و در هر فصل به یک اتفاق تاریخی پرداخته شده است. 📚کتاب «مادر عشق» با زندگی حضرت ام‌البنین در قبیله‌اش «بنی کلاب» آغاز و با ورود اسرای کربلا به مدینه پایان می‌یابد. حضرت امام البنین به قبرستان بقیع می‌رود و با جمله معروفش که می‌گوید: «به من ام‌البنین نگویید، من ام‌البنین نیستم، من دیگر مادر چهار پسر نیستم» و با این جمله و وفاتشان، داستان تمام می‌شود. 📖این کتاب در ۱۴۴ صفحه و در سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات مدرسه روانه بازار نشر شده است. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 💫سخت است وقتی روضه وصفِ دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم سَری باشد💫 🥀 🌟 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 ✨ از من بگیر هر چیزی که تو را از من می گیرد...✨ 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب من مدافع حرم باش مراقب چادر دخترم باش نیافتد از سر چادر و معجر الله اکبر، الله اکبر 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
🖤 بارها توبه شکستم،      ت♡و ولی بخشیدی کی شود حُر شوم و        توبه‌ء مردانه کنم... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
🖤 خودمانیم     کسی جز ت♡و               نفهمید مرا... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
💕💍 ❤️معلومه که ما با هم تفاوت داریم! 🤷‍♀اینو قبول کن که همه‌ی آدم‌ها باهم تفاوت‌هایی دارن‌. ولی تفاوت داشتن به معنی تفاهم نداشتن نیست💁‍♀ تفاوت‌ها در واقع جزئی از یک رابطه‌ان🤔 باید درکشون کنی👌 تا اینجوری عمق رابطه‌ت بهتر بشه.😊🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽 ⭕️رسانه و قهرمان‌های فست فودی 💢متاسفانه رسانه‌ها می‌تونن برای ما قهرمان‌های فست‌فودی بسازن! ❓یعنی چی؟ 🔸قهرمان‌هایی که توی کوتاه‌ترین مدت ممکن، تبدیل به قهرمان می‌شن و در زمان خیلی کوتاهی هم از یاد میرن! 💊 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 گرچه ابنُ‌الحسنم،               پُر شدم از ثارالله بنویسید مرا،                یابنَ‌ اباعبدالله...♡ 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تا شب به توصیه‌های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه‌اش بسپارد. هرگز فکر نمی‌کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد؛ اما وقتی زری خانم بین حرف‌هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا، حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال‌های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می‌کردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود. انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ‌هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه‌ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچ‌وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی‌اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌ داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم‌قدم او نشده بود. چون دوست نداشت انزوایش‌ را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن‌های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ ویژگی نداشته انگار. شاید به قول مه‌لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته توی تمام سال‌های گذشته... حتی زری خانم گفته بود همین کار آخرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه‌ی امیدی بوده برایش. چشم‌هایش را باز کرد. آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. با دست جلوی نور را گرفت. چند لحظه‌ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست. خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود. بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت. هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت؛ البته که چیز جدیدی نبود. دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود. باید از یک بابت خاطر جمع می‌شد. تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟ خواهرانه بغلش کرد و گفت: _زیارت قبول عزیزم _قبول حق. حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟ قدم ما سنگین بود؟ _از دیشب حواله شدم خونت _دیشب؟ _چرا داد می‌زنی؟ آره پیش زری خانم بودم. _ببینم ارشیا خوبه؟ نگران شدم. آخه تو اونو ول نمی‌کنی بیای پیش من. _مفصله برات بعدا تعریف می‌کنم. _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم. بعدم نوید می‌رسونت بیمارستان. دستش را فشار داد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکن. _نه می‌خوام یکم قدم بزنم _از بچگیتم لجباز بودی. بفرما... خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه، قدر مادر شوهرت رو بدون. بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام. _خدا برام حفظش کنه. حسابی بهت رسیده‌ها. قشنگ معلومه. مواظب خودت باش. باید خاطرش جمع می شد. ترجیح می‌داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می‌خواست. نشسته و به ردیف صندلی‌های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود. اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟ اسمش را که برای دومین بار پیج کردند، دلش آشوب‌تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می‌شد. بسم الله را که گفت، سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم و برای هزارمین بار انتظار... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤 ما حسین را داریم میانِ تمام نداشته‌هایمان... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
💌📚💌📚💌 📕 🌙 ✍ 📘«درگاه این خانه بوسیدنی است» روایتی‌ست از زندگی خانم فروغ منهی ،مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور. 💌هر صفحه‌ی کتاب که در قاب چشمم می‌آمد، نفس عمیقی می‌شد داغ، که با شتاب از جانم بیرون می‌رفت و قطره اشکی روان، گونه‌ام را خیس می‌کرد. 📝این کتاب در ۲۴۰ صفحه و در سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهید کاظمی به‌زیور طبع آراسته و تا امروز به چاپ ششم رسیده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📚 📘 📙کتاب، دستت را می‌گیرد و می‌برد به زنجانِ آن سال‌ها، کودکی کردن‌های فروغ را می‌بینی و لحظه‌لحظه رشد کردن و بالندگی‌اش را . وقتی کم‌کم بزرگ می‌شود. وقتی عروس خانه‌ی آقا محمود می‌شود. وقتی با هر دل‌کندنی و غمی رشد می‌کند. وقتی بهنام، دومین امید زندگی‌اش آسمانی می‌شود، با آقا محمود به پابوس امام زاده داوود می‌روند و از خدا فرزندی می‌خواهد که برایشان بماند. و خدا داوود را روزی‌شان می‌کند. داوود، رسول و علیرضا میوه‌های دل فروغ در روز‌های انقلاب و جنگ رشد می‌کنند و قد می‌کشند. 🌸آقا محمود در کنار روزی حلال، مسجد را بازوی مهم تربیتی بچه‌ها می‌بیند و برای مسجدی شدنشان تلاش می‌کند. مسجد و پایگاه روح آنها را بلند می‌کند. 📚«درگاه این خانه بوسیدنی است»، روایتی‌ست با شکوه از قدرت یک زن مسلمان ایرانی، برای تحقق آرمان‌های بلند انسانی‌اش. آرمان‌هایی که بخاطرش عزیزترین دارایی اش را به میدان می‌آورد. ✂️در بخشی از کتاب آمده: بچه‌هایم آن قدر خوب بودند که همه‌ی زندگی‌شان در یک جمله جا می‌شود: «قدکشیدند، مرد شدند، شهید شدند…» 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
♡ 💎بانوی با شخصیت چجوری حرف بزنیم؟🤔 مختصر و مفید 🤌 و اما نکته‌ی طلاییِ امروز🏅 لازم نیست همیشه برای یه موضوع کوچیک، کلی حرف بزنیم و توضیح بدیم و...🗞📜 خیلی وقت‌ها ممکنه از کم‌تر و خوب‌تر گفتن، بازخورد بهتری بگیریم.📩 چون مشخصه که فکر بیشتری پشت حرفامونه🧮 امتحانش کن😇 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 بی‌جهت نیست       تماماً بغلش کرده حسین بعد ده سال دوباره         حَسَنَش را دادند... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀