💕💍
🙏 محترمانه زندگی کنیم.
❤️در مورد سبک تربیت فرزندتون همفکری کنید.
حتی قبل از بچهدار شدن هم میشه در مورد سبک تربیت فرزند، باهم صحبت کنید.👌👨👩👦
اینکار باعث میشه که بعدا اختلافات کمتری داشته باشید.🌿
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🌹
#مشکات 💫🌟
✨🌸 قَالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِمَا كَذَّبُونِ
پروردگارا مرا یاری کن
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔💌
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیست_هشتم 💌
_خوب ببین ارشیا خان، داره میلرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر اخم شما، غرور و کمحرفی شما، بیمحلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی میکنه. این مدت تمام شبانهروز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقیها و بد قلقیهای شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش. نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصهی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقتانگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت میافتادید. چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول.
همه تقریبا مات سخنرانی پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمهباز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و با عصبانیت ادامه داد:
_من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش میبرم تا خار چشم شما نباشه. هروقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بیکس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را میکشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشمهای همسرش، که نفهمید حالتش را. که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم؟
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده میشد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بیتفاوت به راهش ادامه میداد. چند پله دیگر را پایین رفت و ایستاد.
_چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت میکنه تو در و دیوار. برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر.
مگر میتوانست؟ صداها هر لحظه بیشتر میشد. هرچند میترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا. چشمهی اشکش جوشیده بود و احساس میکرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت.
پاهایش ضعف میرفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کلهی رادمنش پیدا شد.
_کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟ از شما بعیده...
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
_آقا شما لطفا کوتاه بیا. یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
_خانوم محترم شما حق دخالت...
_من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمیفهمم اتفاقا.
حالا صداها کشدار میشد و منقطع. سرش پیچ و تاب میخورد. کاش ساکت میشدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا میکرد. دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار روی هوا بود همه چیز.
_ت...رانه
اما نمیشنید!. کمک میخواست ولی هیچ بود و هیچ... همهجا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت. باید خوب میخوابید!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
به محض این که به خودت اعتماد کنی،
متوجه میشوی چطور باید زندگی کنی ...
پس دستت رو بزار روی زانوت💪
صبح به خیر 🌱🌸🌺
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
☎️
#لایف_استایل 📲
😇سلام سلام
🟣ببینم، شما هم این روزها با معضل شبکههای مجازی و فیلترینگ و اینستاگرام و بلاگرها و شاخهای مجازی و سلبریتیها و اخبار زرد و کمپینها و... مشکل پیدا کردید؟😑🤦♀
🧐🤔دوست دارید یکم ریشهایتر بریم سراغ تکتک این معضلات و ماجراها؟
✅پس لطفا با بخش #لایف_استایل کانال #یک_حس_خوب همراه باشید و قسمتهای مختلفش رو از دست ندید!📎📝
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
😇😊
💎 چطور یک بانوی با شخصیت باشیم؟
⏰موقعیتشناس باشیم
💌بلد باشیم که توی هر جمعی، پوشش مناسب چی هست، چطور باید صحبت کرد و حتی چه اندازه حرف زد و چه چیزهایی گفت...
😉اینطوری شخصیت محترمتری داریم.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎥🎞
🖤 واکنش کودکان ایرانی به شنیدن مصیبتهای امام حسین علیهالسلام ...
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🌹
#مشکات 💫🌟
✨🌸 أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
به راستی دل آرام گیرد به یاد خدا...
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیست_نهم💌
با نوازش دست کسی بیدار شد. هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد میکرد. دهنش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش میخورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهرهی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم ریحانم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش، خداراشکر میکرد. سرش را تکان داد و با صدای آرام گفت:
_چی شده؟
_غش کردی. یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مُردم و زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود. سریع ماشینش رو روشن کرد، اومدیم درمانگاه.
_با رادمنش؟ کجاست؟
_چمیدونم، بیرونه لابد.
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. میخوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش.
چه بیوقت غش کرده بود. ارشیا که نباید تنها میماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود.
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، حالتون بهتره؟
_بله ممنونم. ترانه جان میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که.
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون، بهتر میشم.
_باشه برم به دکتر بگم بیاد.
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود.
نیشخندِ روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم میشد.
_راستش خانم رنجبر نمیدونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه.
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه همراه خانم دکتر جوانی برگشته بود. دکتر همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی مینوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش. سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات مینویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن. نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. میتونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانیاش نشست. چه دکتر بیفکری! شاید او نمیخواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت.
_این چی گفت ریحانه؟ بچه!
سکوت کرد چون معذب بود. رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...
توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه یترانه بود و به حرفهایش گوش میداد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمی.شه دارم خاله میشم! وای خدا دارم میمیرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟ عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش میگفتی.
ترانه زبان به دهن نمیگرفت، معلوم بود خوشحال شده.
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" میدونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمیتونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما. در مورد گذشتهش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم میدونم که برای شفافسازی هم شده به شما بگم. در ضمن با وجود همهی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچههاست..."
چه عجیب. کسی چه میدانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچهدار نشدنش!...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
هر روز که خورشید طلوع میکنه
نوید میده که تاریکی رفتنیه...
صبح شد🌞
خیر باشه یه حس خوبی جان🌸👌
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
#کلیپ
🥀اگه روزی خبر شهادت منو شنیدید، مبادا...
#شهید_حججی
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
☎️
#لایف_استایل 📲
🧑💻عصر دیجیتال
💢همونطور که میدونید، ما در عصر ارتباطات و اطلاعات، یا عصر رایانه و دیجیتال
زندگی میکنیم.
💬ارتباطات و تعاملات انسانی به قدری مهمه که عصر امروز، «عصر ارتباطات» نامگذاری شده.
♦️اما انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔
🔺ارتباط مستقیم و شخصی
🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی
🔺ارتباط جمعی
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#قسمت_اول
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💕💍
❤️محترمانه زندگی کنیم.
🙏به نظرات همسرمون احترام بگذاریم.
💟 اگر توی یک مسالهای، نظر همسرتون مخالف شما بود، آرامشتون رو حفظ کنید.
و نگران نباشید، فرصت برای صحبت هست.🤭
نقد کردن رو بذارید برای یه وقت مناسب.
اجازه بدید همسرتون حس کنه میتونید باهم تبادل نظر داشته باشید.🤝
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
#مشکات 💫🌟
✨🌸 وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ
و از آنچه روزیشان کرده ایم انفاق می کنند.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی💌
بعد از این همه صبوری ارشیا را ول کرده و رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمیدانست خوشحال باشد که خانوادهدار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بیموقع.
خودش را روی مبل پرت کرد. بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هقهق افتاد. ترانه لیوان آب را روی میز گذاشت و با لحن جدی گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمیفهمم این مرد همیشه اخمو و یخ، چی داره که اینطوری براش بال بال میزنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی از زندگیت نفهمیدی. هیچ مهر و عاطفهای نصیبت نشده. شوهر بیچشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری رو نمیفهمه. چیه چرا چپکی نگاه میکنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره. تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه سرم داره سوت میکشه... فعلنم هنوز تو شوکم. حالا خدا کنه بچت به طایفهی خودمون بره وگرنه بدبختیم. آخ الهی فداش بشم من... باورم نمیشه دارم خاله میشم. دلم میخواد از خوشی جیغ بزنم. اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر ریحانه. بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشارهاش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سریخور بمونی و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی. اصلا باید از روی جنازهی من رد بشی. انقدر اینجا میمونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانومجان همیشه چی میگفت؟ که زن مثل ریحانهست؛ حدیثش رو میخوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانهست.
هیچ راه حلی به ذهنش نمیرسید. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمیتوانست حتی از جایش بلند شود. غذا خورده بود؟ قرصهایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمیآمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت میگذشت اما نه اندازهی آن شب که اینهمه بیخبر بود.
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه میگرفت و تقریبا به زور در دهانش میگذاشت. اصلا زورگویی از خصلتهای خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمیداشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم.
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو بریم.
_حوصله ندارم، دلم شور میزنه.
_بیخود. دلواپس نباش. ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه. شما برو لباس بپوش تا بریم بازار.
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم.
_به جهنم. فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمیکنه، خواهر میخوای چیکار؟
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم تمام زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا. تا کی میخواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیهاش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم.
برق شادی در چشمهای ترانه درخشید و لبخند دنداننمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و بین جمعیتِ آدمها جایی نرفته بود؟ که از مغازههای معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنسهای ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جورابهای بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا بجز دادن هزینه، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان میگذاشت... ولی ترانه معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمیچسبد.
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت. همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریدهاند امتحان کند. به چشمهای عسلی رنگش نگاه کرد. شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی میگذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان میداد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد. هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد. چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنسهای اینطوری...
برگشته بود انگار به سالهای قبل. آن وقتها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفرهشان...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
روز جدید شده
تاریکیها رفته
نور اومده☀️
نور که میاد، دل آدم روشن میشه
دلتون پر نور همیشه...
پربرکت باشه امروزتون یه حس خوبیها♡
#سرصبحے 🌤
#یڪ_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ📽🎞
امسال با شکوهترین محرم تاریخ زیر خیمه امام حسین (ع) بود. ببینیم ☝
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
🌿
یا اباعبدالله ♡
با روضه حسین♡ نفس تازه می کنم
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود ♡
#ای_جگر_گوشهی_جانم_غم_تو ♥️
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله ✋🏻
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم🌿
@yek_hesse_khob 🦋
🌾
💌یا ایّها العَزیز...
اگر تو را رها کنم، مرا رها نمی کنی
ز جود و مرحمت مرا، ز خود جدا نمی کنی...🤍
#نیست_نشان_زندگی_تا_نرسد_نشان_تو 🪴
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
@yek_hesse_khob 🦋
💌
غصه هات رو باور نکن
مثلا مثل یک غلط توی املای بچگی
بنویسش قصه
میگذره...
صبحتون به زیبایی امید🍃🍀🌸
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
☎️
#لایف_استایل 📲
🧑💻عصر دیجیتال
♦️انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔
🔺ارتباط مستقیم و شخصی:
یک نوع ارتباط گرفتن بدون واسطهست. مثل گفتگو و حرف زدنِ دو نفر باهم.
ارتباط شخصی، درواقع ارتباط دوستانه و صمیمانهای هست.
🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی:
این نوع ارتباط بین فرستنده و گیرنده، باواسطه هست.
وقتی که پیام با وسایل ارتباطی مثل کتاب و مجله و موبایل، ردوبدل میشود.
🔺ارتباط جمعی⁉️
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#قسمت_دوم
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 همراه خانواده مهمان رستخیز عام شوید!
🔹حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی از امروز به مدت یک هفته میزبان ضیافتی از هنرهای عاشورایی است. ضیافتی از هنرهای نمایشی و تعزیه و عکس تا سینما و تکیه عزا و سینما و اتفاقاتی ویژه برای کودکان و نوجوان.
🔹درهای حوزه هنری از امروز به روی شما باز است تا همراه خانواده مهمان رستخیز عام باشید؛ ضیافت هنرهای عاشورایی
🔹تهران، تقاطع خیابان حافظ و سمیه؛ مشتاق دیدار
#حوزه_هنری_انقلاب_اسلامی
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀
یا زین العابدین(ع)🖤
یک عمر گریه کردهام از غربت حسین
بنیان گذار نهضت اهل بکاء منم
🏴شهادت مظلومانه امام سجاد علیه السلام تسلیت باد.
@yek_hesse_khob 🌹
#مشکات 💫🌟
✨🌸 فَسُقْنَاهُ إِلَىٰ بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ كَذَٰلِكَ النُّشُورُ
زنده شدن مردگان نیز همین گونه است.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_یکم💌
از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود. ولی ترانه میگفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست. بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردنهای وقت و بیوقتی که شاید پیش میآمد.
اما کمکم و بعد از مدتی دیده بود که نه؛ انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقتها چند روز از او بیخبر بود و حتی دریغ از یک تماس. میدانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود. از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمیشد زیر نگاههای سنگین خانوادهاش اذیت میشد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کمکم پا گذاشت به دنیای سادهاش تا هر طوری بود آبروداری کند.
کنار آمدن با خواستههای عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش میکرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد میگرفت. معتقد بود، زن باید شیکپوش باشد اما ساده و رسمی. ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفشهای اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمهای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود. انگشت انتخاب روی لباسهای گران قیمتی میگذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدتها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباسهایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقهی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی میدید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواستههایش احترام بگذارد. این بود که در عرض چند روز، کنج اتاقش پر شد از کفش و کیفهای مارکدار ست، ساعتهای برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود.
ترانه ذوق میکرد از دیدن خوش سلیقگیهای شوهر خواهرش، اما خانمجان با اینکه حرفی نمیزد ته نگاهش دریای نارضایتی بود که موج میزد... و او از اینکه هربار دست پر بر میگشت خانه، خجالت زدهتر میشد.
خوب بخاطر داشت یکبار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی میکرد، خانمجان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد میکرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده.
طعنهی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره، اینطوری تحقیر بشیم.،
_چه تحقیری مامان؟
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر میکردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کردهای انقدر بریز و بپاش نکنه. هر وقت عروسی کردین و دستت رو گرفت و رفتین سر خونه زندگی خودتون، سر تا پات رو طلا بگیره. ما هم ذوقش رو میکنیم. ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو میشناسی.
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دستهایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان میداد که ترس ورش داشت. خانمجان آدمی نبود که به این راحتیها از کوره در برود. ترانه هم گوشهای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آنها چرخ میخورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش میکرد. او که هنوز همان ریحانه بود. توقعاتش عوض نشده و جایگاه خودش را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا.
خواست حرفی بزند که خانمجان تخته و سبزیها را برداشت و رفت آشپزخانه. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
_فکر میکردم دخترتون رو بشناسید. من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن.
_مامان بخدا ارشیا مجبورم میکنه. مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزارتا چیز دیگه میگه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم. شما که میبینید دارم مثل قبل میپوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفش رو بپوشم یا فلان دستبند رو بندازم.
خانمجان تخممرغها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بیحساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره. دوما اون اگه زن شیک و باکلاس میخواست چرا دست گذاشت روی خانوادهی ما که هیچجوری هم قد و قوارهشون نیستیم؟ همه این آتیشها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت میخواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود میکرد که مایهی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانهی نقلی را بو برداشت...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3