eitaa logo
یک حس خوب
204 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 یا اباعبدالله ♡ پناهِ هر چه گرفتار و نا امید حس♡ین ع ♥️ ✋🏻 🌿 @yek_hesse_khob 🦋
🌾 💌یا ایّها العَزیز... دلتنگم و دیدار تو درمان من است...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تا چشم کار می‌کند؛ جایِ تو خالی ست... محمدهادی، فلافل‌فروشی بود که خدا برایش شهادت خواست. به‌قول عرفا او ره صدساله را یک‌شبه رفت. پیکرش اکنون در وادی‌السلام قرار دارد و محل زیارت زوار حضرت اباعبدالله(ع) است. @yek_hesse_khob 🆔
💫 تا خدا هست به غم وعده این خانه مَده... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 خدا آنچه را که بر ما گذشت برایمان جبران می کند... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📚💌📚💌📚 📕 💛 ✍ 📘زنان روستای خانوک در روزهای جنگ تحمیلی، با سرپرستی مرحوم حاج زهرا اسدی معروف به کل‌زهرا که بعدها لقب «چریک پیر» از طرف حاج قاسم به او داده شد، با پختن نان به صف پشتیبانی مردمی دفاع مقدس پیوستند. 📕«گردان نانواها» خاطراتی از مردم خانوک دربارهٔ انقلاب اسلامی، پشتیبانی جنگ و شهدای این روستاست. 📗خانوک، چشمه‌سار است؛ این را دهخدا می‌گوید. خانوک به زمینی می‌گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. چشمه بود که کَل‌زهرا، چریک پیرش شد. ✂️بریده ای از کتاب آمار می‌گفت نود نفر در گردان نانوا مشغول بودند. در تمام هشت سال دفاع مقدس هیچکدام از تنورها خاموش نشد و این از پیگیری‌های کل زهرا بود.  📘کتاب گردان نانواها را انتشارات راهیار، در ۱۸۴ صفحه منتشر کرده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
📣♦️📣♦️📣 📣 🔴ممنوعیت حجاب برای زنان فرانسوی در المپیک وتو شد. 🏀کمیته بین‌المللی المپیک (IOC) چند روز پس از آنکه وزیر ورزش فرانسه، داشتن پوشش حجاب را برای ورزشکاران این کشور در جریان بازی‌های المپیک ۲۰۲۴ پاریس ممنوع کرد، اعلام کرد که ورزشکاران می‌توانند بدون هیچ محدودیتی در دهکده ورزشکاران این رویداد مهم، حجاب داشته باشند. 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💟 💎 چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟ 💌خودتون رو درگیر مسائل واهی نکنید. 🧡بیاید اول هر مساله‌ای ببینیم می‌تونیم مدیریتش کنیم یا نه؟ اگر مدیریتش از دسترس ما خارج بود، رهاش کنیم. ♦️بجای تلف کردن وقتمون روی اینجور مسائل، روی چیزهایی تمرکز کنیم که می‌تونیم کنترلشون کنیم.👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت: _من سراپا گوشم. _مثلا رفته بودم مغازه‌ی عمو تا آینده‌ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف‌های مجبوری طاها، باعث شده بودم وجهه‌ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم. انقدر ناخنام رو از استرس جویده بودم که صدای خانم‌جانم در اومده بود. می‌ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زن‌عمو در مورد پسرشون چه فکری می‌کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم، عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه‌ی طاها رو می‌خورد که بعد این‌همه سال برای اولین‌بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود. اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه‌ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی‌خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می‌رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا. آماده شده بودم برم دکه‌ی روزنامه‌فروشی که زنگ خونه رو زدن. خانم‌جان در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود. همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله‌ها اومد بالا. صدای احوالپرسیش رو می‌شنیدم. جالب بود که خودش به خانم‌جان گفت: _زن‌عمو ببخشید که این وقت روز و بی‌خبر مزاحم شدم. می‌شه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم؟ مگه آدم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی. تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد. آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می‌کردم دیگه اون طاهای سابق نیست. اما بود! خانم‌جان گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات. بعدم به عادت لبه‌ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم. _شما خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل‌های لاکی رنگ قالی نگاه می‌کردم. _جایی می‌خواستی بری؟ بد موقع اومدم. شرمنده. _نه... دشمنتون شرمنده. _حرف دارم. باید می‌اومدم. خانم‌جان با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید. ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من یه تُک پا برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره. و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش ایستاد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانم‌جان برای صحبت داریم پنج دقیقه‌ست... خودم پیش‌دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی‌تونم ریحانه. ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 و تمام امیدم را پیچیده ام دور دستان خدا... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹