✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیست_پنجم 💌
_حواست اینجاست؟ با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال و توی بیمارستان برگشت. چطور در چند دقیقه غرق خاطرهها شده بود. مهلقا دوباره پرتش کرده بود به گذشتهها. نفس عمیقی کشید و گفت:
_آره. آره حواسم اینجاست.
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم.
_خداروشکر. خیلی خوبه. از دست این بوی الکل و شب و روز سخت بیمارستان خلاص میشی بالاخره.
_هه. لابد باید توی خونه بنشینم و صبر پیش گیرم!
ریحانه خوب میدانست درد اصلی همسرش را. ولی نباید چیزی میگفت.
ارشیا مرخص شد. با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا. رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناکتر میشد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود. ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش میکرد. باید دست به کار میشد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا میرفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و از نظر ریحانه، این اصلا نشانهی خوبی نبود.
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود. هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی میکرد. این روزها ارشیا سر کوچکترین مسالهای داد و قال راه میانداخت و رگ گردنش متورم میشد. میترسید از گفتن، اما چاره ای نبود... برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمیتوانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
در زد و رفت توی اتاق. انگار میخواست سختترین کار دنیا را انجام بدهد. دستش میلرزید. جعبه را روی پای گچ گرفتهاش گذاشت و لب تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما نمیشد. ارشیا با بدخلقی پرسید:
_این چیه؟
_معلوم نیست؟ جعبهی جواهراتم.
_خب؟
شانهاش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_گفتم شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری میکرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد. پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها. از هیچکدامشان خیلی دل خوشی نداشت. فقط قشنگ بودند و گران قیمت.
_میشه فروختشون.
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده. بلند و صدا دار. ریحانه با ترس نگاهش کرد. بعد از یکی دو دقیقه، چشمهایش را که از خنده به اشک افتاده بود پاک کرد. سرش را تکان داد و گفت:
_ببین کار من به کجا رسیده...خدایا.
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری شوهرش. صدایش را صاف کرد:
_ارشیا جان. این روزا برای هر کسی پیش میاد. سخت هست اما گذراست. تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه میکنن...
هنوز حرفش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا چرا ناراحت شد. ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیمخیز شد و با دست، جعبه را پرت کرد. تخت و فرش و زمین، حالا پر شده بود از تکههای طلایی رنگ. انگشتر و دستبند و گوشواره و... تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟
_شکست خوردن؟ تو چه میفهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر میگرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبهها هم ناچیزه در مقابل بدهیهای شرکت، اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وامیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی.
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد. اما روزها بود که برای گفتن این حرفها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه میآمد. دست ارشیا را گرفت. محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون
دوباره نزدیکتر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده. چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
.
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسید. مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته.
لرزه به جانش افتاد. چقدر ترسناک شده بود. ارشیا بود که این حرفها را میزد و تهدیدش میکرد به زدن؟ صدای نفسهای بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیدهتر میشد. حتما فشار خونش بالا رفته بود. چارهای جز رفتن هم داشت؟
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🟣چه چیزی باعث ایجاد کشش به سمت اینستاگرام و در نتیجه اعتیاد میشه؟
🔴افرادی که نمیتونند در دنیای واقعی با دیگران به خوبی ارتباط برقرار کنند، در دنیای مجازی تصویر دیگهای از خودشون به اشتراک میگذارند.
🟡به عبارت دیگه چنین افرادی دنبال تایید اجتماعی هستند.
🟢آنها معمولا با سختگیری یا بیتفاوتی اطرافیان روبرو هستند.
🔴پس از هر راهی استفاده میکنند که به بقیه نشون بدهند خیلی مفیدند و در موردشون اشتباه فکر شده.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_بیست_پنجم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔