eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/309402009
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 دور خودش می‌چرخید. اشک می‌ریخت و زیرلب آیه الکرسی می‌خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید. چادرش را به سر کشید. کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود. دربست گرفت و با دلی که آشوب‌تر و بی‌قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی‌های ایستگاه صلواتی دلش لرزید. چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد. "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود. انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده. جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره‌اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن. ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند، خدایا... کاش این همه تنها نبود. آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت: _نمی فهمم. آخه چرا تصادف؟ ارشیا که هیچ‌وقت بی‌احتیاطی نمی‌کنه. _حادثه که خبر نمی‌کنه خانم. شاید برای من اتفاق می‌افتاد. یا هرکس دیگه‌ای. بچه که نبود. این را می‌دانست اما دقیقا نمی‌فهمید چرا از بین این همه آدم، شوهر او باید تصادف می‌کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می‌رفت. دوباره از علاقه‌ی زیاد، خبیث شده بود. زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت. ناخودآگاه یاد صبح افتاد. هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت. ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته‌تر بود با قاشق کوچک روی تخم‌مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت. متعجب بود از اینکه متوجه بی‌حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _شاید امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می‌پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ کابوس هم بود. راستی چرا هنوز خروشت‌ش را بار نگذاشته بود؟ انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می‌خواست. به‌خیالش بی‌توجهی صبح را با شام خوشمزه‌ی شب جبران می‌کرد؛ ولی حالا... دست خودش نبود که گریه‌اش مدام بیشتر می‌شد. ای کاش دلیل گرفته بودنش را می‌گفت، یا نگذاشته بود شرکت برود. ای کاش خواب لعنتی‌اش انقدر زود تعبیر نمی‌شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می‌دید. و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی‌وقفه توی سرش چرخ می‌خورد. بالاخره ثانیه‌های کشدار انتظار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد. قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید: _دکتر، حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده و در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره. فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می‌کرد هضم کند حرف‌های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم‌کم باید خوشحال هم می‌شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده. سرگیجه دست از سرش برنمی‌داشت. همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت. نیاز داشت به وجود خواهرش. وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش. صورتش متورم و کمی کبود به نظر می‌رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود. سرش را هم باندپیچی کرده بودند. و اما اخم همیشگی‌اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می‌کرد به هویتش! ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️یادتونه توی پست‌های قبلی در مورد وسایل ارتباط‌جمعی توضیح دادیم ☎️حالا شاید بد نباشه این دنیای کلی رو جزئی‌تر نگاه کنیم. 🔴بیاید در مورد یکی از پرطرفدارترین‌هاش صحبت کنیم. 🟠درست حدس زدید، اینستاگرام! 🟡یک نرم افزار مالکیتی که در سال ۲۰۱۰ راه اندازی شد. 🟢و با کمی تاخیر وارد ایران شد. 🔵دنیایی پر از ویدئو، عکس، متن و هر چیزی که به ذهنتون برسه و بشه به اشتراک گذاشت! 🟣از طرفی، یک دنیای کسب و کار کاملا مجازی و گسترده. ⭕️این اپلیکیشن خوبی‌ها و بدی‌های خاص خودش رو داره. 💢با ما همراه باش تا بیشتر بدونی... ... ⛔️ 💻 📺 🔱 📲 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 🌟دومین داستان صوتیِ رادیو یک حس خوب ♦️قسمت هفتم پادکست داستانی الناز😍🤩 🤩تقدیم به شما مخاطبان عزیز🌹 ✅️لطفا با فرستادن پست برای دوستان‌تون که مثل شما علاقه‌مند شنیدن قصه و داستان هستند، از ما حمایت کنید.😍❤️👌 📚 7⃣ 📻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3