💌
نشستهای به در نگاه میکنی
دریچه آه میکشد؟🤔😬
رزق و روزی رو از همین اول صبح پخش میکننا
یاعلی بگو و برو دنبال رزق امروزت😇
سلام یه حس خوبیها🙌
صبحتون پر رزق و روزی🪴
#یک_حس_خوب🦋
#سرصبحی ☀️
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊
آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود
نان و پنیر سفرهی موسیبنجعفر بود
صلی الله علیک یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر
#استوری_کاظمین 🕌
#ولادت🎈
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💕💍
💫 محترمانه زندگی کنیم.
⭕️شما به همسرتون غر میزنید؟! 😳
💟 همسرتون فرد بالغیه پس نباید باهاش مثل یه کودک حرف بزنید😶
لطفا انقدر بهش غر نزنید تا بترسه یه حریم خصوصی برای خودش داشته باشه 🤦♀
اینجوری اونم از آزادی داشتن کنار شما لذت میبره.😍💌
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💬♦️💬
#خبر 📣
💟در مسابقات قایقرانی آبهای آرام قهرمانی جوانان، هدیه خیرآبادی در فینال کانو یک نفره پنجهزار متر به مدال برنز رسید.
🥉این مدال، اولین مدال زنان ایران در قهرمانی جهان است.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_نهم 📕
حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک میآمد. همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند. حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از ریحانه به بهانههای مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک کند. شم زنانهاش به کار افتاده بود و پشت سر هم حدس و فرضیه میزد. جوری که خودش هم میترسید از این همه تصورات منفی. باید زودتر ماجرا را میفهمید تا آرامش بگیرد.
حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و میدانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمیشود بهترین موقعیت بود. اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک بشود و شمارهی رادمنش را بردارد؛ ولی مجبور بود...
بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دستهایی که لرزان شده بود کاری را که باید، انجام داد. شماره را برداشت و زد توی گوشی خودش.
روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد. هیچوقت در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت. هرچه بیشتر فکر میکرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش سایه میانداخت.
اما افکار جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود. عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار میکرد که چه بگوید. تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق، صدای آشنایی گوشش را پر کرد:
_الو بفرمایید
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:
_الو، سلام آقای رادمنش. رنجبر هستم.
_سلام خانم رنجبر. بله شناختم. ارشیا خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
_نه نه چیزی نشده. ارشیا هم خوبه. اما... خب راستش میخواستم باهاتون صحبت کنم.
_خب خداروشکر. بفرمایید خواهش میکنم. در خدمتم.
_به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم خیلی بهتره، البته اگه شما وقت داشته باشید.
_مطمئنید حال ارشیا خوبه؟
_بله خوابیده. نمیخوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم.
_متوجه شدم تقریبا. هیچ اشکالی نداره. من فردا صبح خدمت میرسم. خوبه؟
_خیلی ممنونم آقای رادمنش
صحبتش با رادمنش که تمام شد با خیال راحت قطع کرد. نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت:
_دیدی ریحان جان. انقدرهام سخت نبود.
و آرام برگشت به اتاق ارشیا.
با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت. زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگیِ پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خشخش برگها زیر نیمبوتش حس خوبی داشت. نمنم باران شروع شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمعتر کرد تا پایینش لک نشود. کاش لباس بیشتری میپوشید. یخ کرده بود.
_سلام، وقتتون بخیر.
رادمنش بود. بلند شد و ایستاد. مثل همیشه خوشپوش و آنتایم. این دو صفتی بود که بارها از دهان ارشیا شنیده بود.
_سلام. وقت شما هم بخیر
_هوا مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من.
موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه میکرد، از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدمها نگاه میکرد.
_خب من سراپا گوشم. راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم؟ اونم بدون اطلاع جناب نامجو.
نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود. البته خیلی هم اهمیت نداشت. همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه میکشید گفت:
_میتونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟
_حتما. من همیشه طرفدار راستگوییام.
_مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید. ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم حداقل شما بگید موضوع از چه قراره.
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است...
امیدوارم تکتک قدمهاتون
توی مسیر روشنی و روشنایی باشه💫
سلام یه حس خوبیها🙌
صبح شده دوباره ⏰😍
#یک_حس_خوب 🦋
#سرصبحی ☀️
@yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌
#معرفی_کتاب 📚
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_میکنم🐬
#معصومه_امیرزاده✍
📕«مثل نهنگ نفس تازه میکنم» ماجرای زنانی است که در اوج سادگی و روزمرگی مثل یک قهرمان زندگی میکنند.
💟عشق، ازدواج، آن پیراهن بلند و سفید پر از چین، در دست گرفتن انگشتان چند میلی متری یک نوزاد و... جلوههای آشنای یک زندگی مشترک است اما روی دیگر ماجرا چیزی است که با هر خط زندگی زنان این کتاب آن را میچشید.
📙از تعامل با یک خانواده جدید تا دست پسکشیدن از آرزوهای دوران مجردی، از استقال شغلی و حضور اجتماعی تا از خودگذشتگی و همسری و مادری...
💕راستش تاهل خیلی آسانتر مینمود اول اما شاید شما هم فکر کنید که این قصه، با همه سختیهایش حالا شیرینتر است.
📚اگر دنبال درک بهتری از احساسات پنهان و آشکار یک بانو در دالان هزارتوی زندگی مشترک هستید، اثر تازه معصومه امیرزاده را با نثری روان و دلنشین بخوانید.
#طاقچه 📚
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💍💕
💌مگه زندگی دو نفرتون نیست؟
خب بهم کمک کنید👫
شما دارید باهم زندگی میکنید، پس مستقیما باید بهم کمک کنید😉
حالا یا توی کار خونه
یا با آروم نگه داشتنِ محیط خونه
اگه خیلی چیزها رو وظیفه ندونیم و برای هم ارزش قائل بشیم، همه چی حله👌
#یک_حس_خوب 🦋
#سپیدبخت💍
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_استوری 📱
وقتی مردم غدیر را فراموش کردند،
چه اتفاقی برای اهلبیت افتاد؟!
#غدیر💟
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
.
#مشکات 💫🌟
✨🌸 وَكَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا
و انسان همواره عجول است.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹