eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 📣 🟡 تاریخ‌سازی تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال 🏀تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال ایران در بازی نهایی جام آسیا با نتیجۀ ۶۰ به ۸۳ به فیلیپین باخت. دختران ایران برای اولین‌بار در تاریخ بسکتبال زنان کشور در آسیا نایب‌قهرمان شدند.🥈 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫🌟 ✨🌸 إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ و ما شما را اطعام می کنیم. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 می‌خواست صحبت کند. باید سبک می‌شد. وگرنه از تو منفجر می‌شد. زری خانم پرسید: _چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟ دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال‌های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگی‌های کوچک دوران بچگی پیچ و تاب می‌خورد. چیزی توی معده‌اش می‌جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می‌فرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می‌پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمی‌خواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد. کاش می‌توانست بلاتکلیفی و غم‌های تلنبار شده‌ی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهره‌ی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همه‌ی رنج‌ها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت. _بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره. با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینی‌اش را کمی مزه کرد. _چرا نمی‌شینی دخترم؟ گوشه‌ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید: _همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم می‌خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده‌ام. کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبل‌ها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد. انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانم‌جان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می‌کرد. ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می‌کرد کمتر موفق می‌شد. ریحانه معنی این‌همه نگاه رد و بدل شده را نمی‌فهمید. خب هر بچه‌ای گریه می‌کرد. حتی سر سفره عقد! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 مرا ببخش که یادم میرود گاهی خدایی دارم مهربانتر از همه ... سلام یه حس خوبی ها😍 امروزتون نوربارون💫 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ 💎 بانوی با شخصیت 🙏بهتره همیشه رفتار محترمانه داشته باشیم. البته قطعا می‌شه در مورد چیزهایی که ناراحتت می‌کنه هم حرف بزنی😊 ولی یادت باشه، بدون توهین کردن، بدون مزاحمت و بدون عصبانیت... خوب رفتار کردن هم مثل کارهای مهم دیگه، تمرین و تلاش می‌خواد👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽 🤔چرا مردم ایران، اسلام رو پذیرفتن؟ 💢در کنار همه دلایلی که برای مسلمون شدن ایرانی‌ها آورده می‌شه، باید این رو در نظر بگیریم که نظام معرفتی مردم این سرزمین پیش از پذیرفتن اسلام هم مومنانه بوده؛ حالا این یعنی چی؟ ⭕️برای روشن این موضوع، کلیپ رو ببینید چون به نظام معرفت ایرانی‌ها پرداخته شده. ☀️ 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💕💍 انتقاد کردنِ بی‌دلیل خوبه؟!🤔🙄 اگر انتقادت به‌جا و در فرصت مناسب باشه، حتما می‌تونه باعث پیشرفت تو و همسرت بشه👌 اما گاهی حواسمون نیست و به اسم انتقاد، طرف مقابل رو کاملا تخریب می‌کنیم!🤕 یعنی عملا تیشه زدیم به ریشه زندگیمون🪓 هر چیزی اصول خودش رو داره😉 🦋 💍 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 💫راه را باز نمایید محرم آمد دم بگیرید که هنگامه ماتم آمد دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنید مادری دست به پهلو, کمری خم آمد💫 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی‌قرار ارشیا. بعد از چند دقیقه و هم‌زمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته، با ریحانه تماس گرفته و گفته بود: _ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز. فرنوش رو داریم می‌بریم پیش دکترش _چرا؟ بدتر شده؟ _نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره نگرانم. اینجوری خیالم راحت‌تره اگه دکتر ببینش. ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم. _ترس چرا؟ _بگذریم حالا. ریحانه جونم فقط ببخشید که نشد تو لحظه‌های قشنگ کنارت باشم. _این چه حرفیه عزیزم؟ بچه واجب‌تره. مراقبش باش. _فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی ایشالا. و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _فریبا بود؟ نمیاد نه؟ نگاهش کرد. این رویا بود یا کابوس؟ بین زمین و آسمان دست و پا می‌زد. بعدترها جای فریبا می‌بود یا... با بغض پنهانی که خیلی هم بی‌دلیل نبود پاسخ داد: _داره میره دکتر مطمئن بود چیزی جز نگرانی، لحظه‌ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود. دقیقا چیزی مثل بغض خودش. _بچه خوبه؟ _آره فقط می‌خوان خیالشون راحت بشه و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید. ارشیا انگار امضای بند نانوشته‌ی آخر را شفاهی می‌خواست. پرسید: _قول و قرارمون که یادت می‌مونه، نه؟ دوباره و سه‌باره از هم فرو پاشید. به چهره‌ی دلواپس خانم‌جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد فهمید باید تردیدها را پس و پیش کند. سری به تایید تکان داد. امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت‌های گره خورده‌اش چکیده را کسی ندیده باشد. دست‌های چروک خورده‌ی زری خانم دست سردش را گرفت. _هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت ریحانه جان. چیزی شده؟ نه؟ انگار حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. گفت: _نباید با وکیلش قرار می‌ذاشتم. ارشیا ناراحته ازم. میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد. _حرفش بی‌حساب نیست _نیست که دلم آشوب شده، اما باید می‌فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟ من زنشم. اون خودداره و بروز نمی‌ده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم. _پرسیدی و نگفت؟ چه سوال سختی بود.در واقع کمترین کاری که می‌کردند حرف زدن بود. نه او می‌پرسید و نه ارشیا حرفی می‌زد. _نپرسیدم. _حالا مردت فکر و خیال کرده که بی‌اعتمادش کردی پیش دوستش؟ _شما که نمی‌دونید حاج خانم. اون کلا از هم‌کلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون... _حق داره مادر. یه چیزایی خانم‌جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش. ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از این‌همه وقت زندگی، زنش رو می‌شناسه. لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می‌پرسیدی. از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن... هرچند سعی می‌کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط؛ اما بغضی که هدیه‌ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می‌آورد برای سر وا کردن. ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه، زن نیست؟ ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤🖤🖤 سلامِ من به مُحرم 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕💌📕💌📕 📚 📙🍁 ✍ 🌿عکس روی جلد به ما می‌گوید: کتاب خاطرات زنی است که حرف و عمل دگرگونه‌‌ای در جهان داشته. 🍂کتاب “پاییز آمد” خاطرات فخرالسادات موسوی است؛ همسر شهید احمد یوسفی‌. نوشته گلستان جعفریان‌ که در قالب خاطره و روایت نوشته شده. با وجود خاطره بودن، متن در دام گزارش نیفتاده و با تصویر شروع می‌شود. ☀️در کتاب زنی را می‌بینیم‌؛ دارای فعل مستقل. انقلاب شده و می‌داند که باید برای انقلاب کاری کند‌. ازدواج می‌کند. خانه‌دار است ولی نسلی نو از زن‌های خانه‌دار که در انقلاب ۵۷ جوانه زده‌اند‌. خانه‌دار انقلابی‌. مادرِ فعالِ کنش‌گر‌. 📚خواندن این کتاب را به افرادی که علاقه‌مند به ادبیات پایداری و علاقه‌مند به نوشتن در این حیطه هستند پیشنهاد می‌کنیم‌. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌🎞💌🎞💌 📽 📕 🍁پاییز آمد، شمال خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی است. در کتاب به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آن‌ها پرداخته می‌شود. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽 ❓چرا عبارت «آدمای سمی» سمیه؟ ♦️خب این یه اصطلاحه برای آدم‌هایی که با اخلاق یا حرفاشون باعث آزار بقیه می‌شن. 💬ما در آداب معاشرت باید حواسمون باشه که حرفمون چه تاثیری رو مخاطبمون میذاره و در عین حال روی زودرنجی خودمونم کار کنیم. 🔺قطعا همه‌ی ما عیب‌هایی داریم؛ با این حساب خیلی بهتره که واژه آدمای سمی رو از بین کلمات‌مون حذف کنیم. 🔸چون آدما سمی نیستن؛ فقط کامل نیستن! ‎‌‎ 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 💫بوی خون میدهد این دشت خدا خیر کند این چه خاکیست که سامان مرا می خواهد💫 🥀 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3 .
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن. نفسش گره خورد میان سینه و گونه‌اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش، سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن‌های تکراری، جلوی چشمان ناباور زری خانم، دست‌های لرزانش را روی صورت گذاشت و بغض لجوج ترکید. دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد. نه فقط از خجالت نه. قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت. به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه‌ی زری خانم گم شد. _قربون بزرگیت برم امام حسین یعنی امام حسین مخفیانه‌ترین نذر چند ساله‌اش را ادا کرده بود؟ حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟ صدای دسته کم و کم‌تر می‌شد و او آرام‌تر زمزمه کرد...یا امام حسین. با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی‌دونید چند وقته، چند ساله که تمام بی‌کسی‌هام گره شده توی گلومو خفم می‌کنه ریز ریز... چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام... فکر می‌کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست می‌شه. اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم. انقدری که دلم می‌خواد بمیرم. نوازش دست‌های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت. انگار بچه شده بود و داشت گلایه می‌کرد از همه‌جا. _نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی و ناشکری کار تو نیست. اونم حالا که خدا بهت نظر کرده. _از همین می‌ترسم زری خانوم. هرچند که هنوزم مطمئن نیستم. _برق چشمات و تجربه‌ی من پیرزن که دروغ نمی‌گه، اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن _وای نه! اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه، اگه ارشیا بفهمه هم... _خوشحال نمی‌شه؟ _اصلا! ما قول و قرار داشتیم _بسم الله. چه قولی دختر؟ چه قراری؟ والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره. عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی، حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک‌هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد. دلش خلسه می‌خواست. _چی بگم. همین‌جوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می‌کنیم! _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟ _چیکار باید می‌کردم؟ _گذشته‌ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت. بسم الله بگو و بلند شو. برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست. اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون. _میدون؟ _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن. لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می‌ کنی مادر. اینم قبول کن که یه جاهایی حتما کوتاهی کردی. کلاهت رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی. مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره.... _ارشیا منو آدم حساب نمی‌کنه که حتی از روزمره‌هاش حرفی بزنیم. _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می‌زنه؟ _نه _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می‌کنی اون وراجی کنه. زن باید سیاست داشته باشه. مردها با این‌همه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه‌گاه دارن. چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟ _شما که نمی‌دونید آخه ... _گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه‌ی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه‌نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی.گاراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی. _چجوری؟ _اول بهم بگو که حاضری از پیله‌ی تنهاییت بیرون بیای؟کن خوام _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤🖤🖤 ✨ما محال است که دست از سرِ تو برداریم ای رفیقی که همه زحمتِ ما گردنِ توست...✨ 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📕📔📕📔📕 📘 🕊 خواب دیده بود م🌙اه و سه ستاره ⭐️ از آسمان جدا شدند و بر دامنش نشستند. خوابی که تعبیرش تولد چهار شیرمرد بود که پدرشان، بزرگی از خاندان نبوت بود و مادرشان قرار بود فاطمه بنت حزام باشد. 💘فاطمه آشفته از خواب برمی‌خیزد و خوابش را برای مادرش، ثمامه، تعریف می‌کند. هم‌زمان، حزام که مشغول پذیرایی از مهمانی عزیز است، خبری برای فاطمه و ثمامه می‌آورد که نه‌تنها حال آن‌ها را دگرگون می‌کند، بلکه زندگی فاطمه را تا ابد با نور پیوند می‌زند. 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🍓
📕💌📕💌📕 📙 💟 📙کتاب «مادر عشق» که روایت داستانی زندگی حضرت ام‌البنین به قلم ✍ عطیه‌سادات صالحیان است، از همین خواب شروع می‌شود. 📝نویسنده با زبانی شیرین و روان داستان  بانوی بزرگ اسلام، حضرت ام‌البنین را روایت می‌کند. با وجود منابع مستند بسیار اندک درباره شخصیت اصلی کتاب، صالحیان کوشیده در کنار تخیل از روایات تاریخی هم استفاده کند و آن‌ها را براساس برهه زمانی کنار هم بچیند و از نگاه بانو ام‌البنین داستان را روایت کند. 📎کتاب شامل یازده فصل است و در هر فصل به یک اتفاق تاریخی پرداخته شده است. 📚کتاب «مادر عشق» با زندگی حضرت ام‌البنین در قبیله‌اش «بنی کلاب» آغاز و با ورود اسرای کربلا به مدینه پایان می‌یابد. حضرت امام البنین به قبرستان بقیع می‌رود و با جمله معروفش که می‌گوید: «به من ام‌البنین نگویید، من ام‌البنین نیستم، من دیگر مادر چهار پسر نیستم» و با این جمله و وفاتشان، داستان تمام می‌شود. 📖این کتاب در ۱۴۴ صفحه و در سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات مدرسه روانه بازار نشر شده است. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 💫سخت است وقتی روضه وصفِ دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم سَری باشد💫 🥀 🌟 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 ✨ از من بگیر هر چیزی که تو را از من می گیرد...✨ 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب من مدافع حرم باش مراقب چادر دخترم باش نیافتد از سر چادر و معجر الله اکبر، الله اکبر 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
🖤 بارها توبه شکستم،      ت♡و ولی بخشیدی کی شود حُر شوم و        توبه‌ء مردانه کنم... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
🖤 خودمانیم     کسی جز ت♡و               نفهمید مرا... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
💕💍 ❤️معلومه که ما با هم تفاوت داریم! 🤷‍♀اینو قبول کن که همه‌ی آدم‌ها باهم تفاوت‌هایی دارن‌. ولی تفاوت داشتن به معنی تفاهم نداشتن نیست💁‍♀ تفاوت‌ها در واقع جزئی از یک رابطه‌ان🤔 باید درکشون کنی👌 تا اینجوری عمق رابطه‌ت بهتر بشه.😊🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽 ⭕️رسانه و قهرمان‌های فست فودی 💢متاسفانه رسانه‌ها می‌تونن برای ما قهرمان‌های فست‌فودی بسازن! ❓یعنی چی؟ 🔸قهرمان‌هایی که توی کوتاه‌ترین مدت ممکن، تبدیل به قهرمان می‌شن و در زمان خیلی کوتاهی هم از یاد میرن! 💊 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹