eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 🎞 📿نماز و قرآن خواندن فوتبالیست مشهور در عربستان ♦️سادیو مانه ستاره سابق بایرن و کنونی النصر در یکی از مساجد شهر ریاض حضور پیدا کرد که قرآن خواندن این فوتبالیست مشهور سوژه شد. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 کنار دیوار ایستاده بودم و گوشه‌ی چادرم رو مدام مچاله می‌کردم و باز می‌کردم. پر بودم از استرس. ‌ هنوز نمی‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم درسته یا غلط. مطمئن بودم پشیمون می‌شم اما خب باید وجدانم رو راحت می‌کردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم. ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه‌ای می‌شد که قطع شده بود... می‌دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم‌های کوتاه و لرزون راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه‌ی سمت راست مغازه، پشت یه دیوار پیش‌ساخته، سجاده پهن کرده بود. انگار داشت دعای بعد نمازش رو می‌خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید. اما من ناقص بودم. باید تلقین می‌کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم. روی صندلی چرم پایه کوتاه، کنار میز نشستم. چشم دوختم به کفش‌های مشکی‌م. نفس‌های آخرش بود. اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟ خیلی تحت فشار بودم. هنوز هیچی نشده، بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم. تا بشم ابر بهار و وسط مغازه، های‌های بزنم زیر گریه. _شما کجا اینجا کجا ریحانه خانم؟ صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ‌وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می‌شد. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله‌ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم. آستین پیراهن آبی رنگش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار از سکوتم‌ بیشتر شک کرده بود که گفت: _خیره ایشالا. باید یه حرفی می‌زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف‌تر و جواب داد: _علیک‌سلام. اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نمی‌دونم... _زن‌عمو خوبه؟ ترانه؟ _خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم. داشتم جون می‌کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم: _گوشم با شماست. کیفم رو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز. _می‌شه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟ چشماش چهارتا شده بود. اون موقع، عقلم نمی‌رسید کارم خوبه یا بد. فقط توقع داشتم چون دوستم داره، بی‌چون و چرا قبول کنه. _نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می‌مونه. _نه! اینجوری نمی‌شه. خیالم راحت نیست. _مرده و قولش. _اما... _به من اعتماد نداری؟ _این روزا به هیچی اعتبار نیست... طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 یادت‌باشه خدا بعضی‌چیزها رو از تو دور می کنه تا مسیر زندگیت‌ هموار شه ناشکری‌ نکن    ‌ چون‌ لیاقت‌ تو رو فقط‌ خدا میدونه... روزت قشنگ 💫🌷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🌿🌿🌿 دعای هر روز ماه صفر 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 💞 دختری که از وجودت، افتخاری برایش مانده و غمی بی‌پایان... ✂️ برشی از صحبت‌های فاطمه صدرزاده در مراسم رونمایی از یادداشت آقا بر دو کتاب «سرباز روز نهم» و «اسم تو مصطفاست» @yek_hesse_khob 🌹
🌀🌸 💎 چطور یک بانوی با وقار باشیم؟ 💢 محتاط رفتار کن 👌 💌 می خوای با وقار باشی؟ بدون سو تفاهم ولی محترمانه صحبت کن 😉 با کسی که اولین باره می بینیش ، وارد صحبت نشو 😊🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 هیچ حالی را بقائی نیست بی صبری مکُن... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. نمی‌دونم بیشتر شوک بود یا عصبی اما صداش بلندتر از همیشه بود: _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می‌خوای به بچه بازیت ادامه بدی؟ ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم. _بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه. داشت صبوری می‌کرد، با کلافگی نشست و گفت: _خیلی خب. هرچند هنوز نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم. دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد: _اما به روی جفت چشمام. رازداری می‌کنم، خوبه؟ بفرمایید. جونم به لبم رسید تا گفتم: _من... من نمی‌تونم با شما... یعنی زن‌عمو خواستگاری... خب... زن‌عمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی‌تونم یعنی ما نمی‌تونیم باهم ازدواج کنیم! سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده. منم وقیح نبودم، مجبور بودم. _آخی ریحان، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟ _طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟" خندم گرفته بود از تصور اشتباهش. _یا علاقه نداری که ... نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می‌کرد. صدام می‌لرزید وقتی گفتم: _بحث این چیزا نیست پسرعمو. مشکل از منه... _یعنی چی؟ چه مشکلی؟ _گفتنی نیست اما ازتون می‌خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می‌کنه شما باشین نه من. باور کن ترانه هر ثانیه که می‌گذشت، چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می‌شد. بنده‌خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می‌سوزه. یهو رگ گردنش ورم کرد و پرسید: _پای کسی دیگه وسطه؟ _نه! انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم. _با دلیل قانعم کن ریحانه. دوباره گوشه‌ی چادر مشکیم، تو مشتم مچاله می‌شد. صورتم می‌سوخت و تنم یخ کرده بود. از خجالت هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم. _من... بچه‌دار نمی‌شم... هیچ‌وقت! و زدم زیر گریه. نمی‌دونم چقدر گذشت. چند دقیقه و چند ثانیه، اما فقط صدای هق‌هق خودم رو می‌شنیدم. سکوت سنگینش نشون می‌داد که چقدر بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه. مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش. هنوز دستم روی صورتم بود و دل‌دل می‌کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی می‌شه؟ که تمام فرضیه‌هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون. اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 دنیا رو چه دیدی؟ شاید امروز، روز برآورده شدن آرزوهات باشه! سلام سلامتی، جزو آرزوهاتون باشه الهی♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹