eitaa logo
یک نکته از بیکران
155 دنبال‌کننده
428 عکس
45 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار مدافع حرم شهید محمدهادی حاج رحیمی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۳ 🔰آقای معین الغربا دومین نفری بود که در تبعیدگاه به دیدن ما آمد.اولین نفر، آقای کریم پور بود که وقتی در خانه رئوفی بودیم، نیمه شب به سراغ ما آمد و در زد. صاحبخانه در خانه نبود. وقتی صدای در زدن را شنیدم احساس خاصی به من دست داد. پس از آنکه در مشهد شبانه به خانه ما ریختند، هر بار که شب در خانه را میزدند، ناخودآگاه این احساس شبیه به ترس، به من دست میداد. 🔰 آقای حجتی در را باز کرد. جوانی افتاده و آراسته وارد شد.فهمیدیم از بستگان آقای رئوفی است و به زندانیان و تبعیدی ها علاقه عجیبی دارد. برای کار در راه خدا همتی فوق العاده داشت او طرحی را برای فعالیت اسلامی با ما در میان گذاشت.بعداً درجنگ تحمیلی به شهادت رسید؛ رحمة الله عليه . 🔰اولین کسی که از مشهد به دیدار من آمد، حاج علی آقا شمقدری بود. او نماینده قشر خاصی از شاگردان من بود که تحصیل کرده نبودند اما فرهنگ اسلامی بالایی داشتند و به حدی آگاهی از حقیقت اسلام داشتند که فرهیختگان و اهل علم شاید از آن بی اطلاع بودند. روح آنها از مفاهیم انقلابی اسلام سیراب شده بود و در نتیجه با تمام وجود خود با اسلام زندگی میکردند. 🔰 حاج شمقدری، همه جلسات مرا در مشهد با دقت و توجه پیگیری میکرد و مفاهیم عمیق اسلامی را می نوشت. در دومین روز نقل مکان به خانه اول این مرد به اتفاق فرزندان کوچک و برادرانش به ديدن من آمد. بعدها پسرش و برادرش هم در راه خدا و دفاع از دین خدا به شهادت رسیدند. 🔰از دیگر کسانی که در تبعیدگاه وقتی در خانه دوم بودیم، به دیدن ما آمد، آیت الله صدوقی بود که بعد از انقلاب به شهادت رسید. عده ای از جمله آقای راشد هم با او بودند. این دیدار اندکی پیش از نوروز در اواخر ماه اسفند صورت گرفت. آنان سپس به چابهار رفتند که آیت الله مکارم شیرازی در آنجا تبعید بود. 🔰 به خاطر علاقه ای که به من و آقای حجتی داشتند، در بازگشت هم یک شب دیگر پیش ما ماندند. آقای راشد یزدی از جهت خوش مشربی و لطیفه گویی معروف است. با وجود علم و ادبی که دارد، مرد شوخ طبعی است که خنده از لبانش و نکته و لطیفه از زبانش جدا شدنی نیست. برای نخستین بار با او آشنا شدم وانس گرفتم. او هم با من مأنوس شد و از من خوشش آمد. 🔰هنگام بازگشت به یزد مرتباً میگفته چقدر دلم میخواهد به ایرانشهر تبعید شوم تا در کنار آقای خامنه ای بمانم! نکته خیلی جالب اینجا است که تقریباً دو هفته پس از آنکه آنان از پیش ما رفتند، یک افسر پلیس آمد و برگه ای آورد و به من داد. دیدم نوشته ای به امضای آقای راشد است و در آن به من اطلاع میدهد که در پاسگاه پلیس است. 🔰فوراً به پاسگاه رفتم دیدم ایشان نشسته و هشت افسر او را دوره کرده اند و او برایشان لطیفه میگوید و آنها غرق در خنده اند! پرسیدم. برای چه اینجا آمده اید؟ معلوم شد روز دهم فروردین که چهلم شهدای تبریز بوده. به این مناسبت در یزد منبر رفته آنها هم او را بازداشت کرده و با آمبولانس مستقیماً به ایرانشهر آورده اند او را به خانه بردم و پس از آن در فعالیتهایی که در این شهر داشتیم با یکدیگر همکاری میکردیم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۴ 🔆باید یادآور شوم که آقای حجتی در اوایل نوروز و پیش از آمدن آقای راشد تبعیدگاهش تغییر کرد و از ایرانشهر به سنندج که در آن فصل هوای خنک و لطیفی دارد منتقل شد وقتی در سنندج بود، برایم نامه هایی میفرستاد و در آنها می نوشت: وقتی شما در گرمای ایرانشهر زندگی میکنید این هوای لطیف بر من حرام است. 🔆در فروردین هوای ایرانشهر گرم شد. در همین ایام خانواده برای دیدار من به ایرانشهر آمدند. میثم شش ماهه بود برای خانواده امکان ماندن با من در ایرانشهر وجود نداشت چون از اوایل تابستان هوا در این شهر بشدت گرم میشد و تا ۵۳ درجه میرسد در خانواده کودکان خردسال داشتیم و خانه تجهیزات سرمایشی و وسایل آسایش نداشت؛ دو تا از بچه ها هم باید مدرسه میرفتند؛ لذا پس از دو هفته به مشهد بازگشتند. 🔆اوایل با مردم شهر مراوده ای نداشتیم. با رئوفی و برادرش و تعداد کمی دیگر از افراد، جلسه کوچکی تشکیل میدادیم و بحث میکردیم. هر از چندگاه هم افرادی از زاهدان و قم و مشهد به دیدن ما می آمدند. پس از مدتی تماسهای فردی را با اشخاص، بویژه جوانان ، شروع کردم. 🔆نخستین کسی از جوانان ایرانشهر که با او آشنا شدم، جوانی بود به نام« آتش دست ». او دانش آموز دبیرستانی بود و حدود شانزده سال داشت. پدرش از کسبه خرده پای شهر بود. از طریق او با جوانان همفکرش آشنا شدم. با آنها جلسه ای تشکیل دادیم که تا رفتن من از ایرانشهر ادامه داشت.البته آتش دست بعداً تحصیلاتش را ادامه داد و وارد دانشگاه شد. پس از انقلاب با خانواده و نامزدش پیش من آمد و من عقد ازدواجشان را خواندم. بعدها به جبهه رفت و به شهادت رسید؛ رحمة الله علیه.پدرش هنوز هم گاهی نزد من می آید. 🔆تلاش کردم دایره فعالیتم را به بیرون از شهر گسترش دهم، چون در شهر چنین کاری مجاز نبود از سوی مردم «بزمان» شهری در ۱۰۰کیلومتری ایرانشهر است ،زمینه ای فراهم شد؛ لذا به اتفاق آقای حجتی با ماشین یکی از دوستان به آنجا رفتیم سفر ما به آنجا هفتگی یا دو هفته یک بار ادامه یافت. در آنجا نماز جماعت میخواندم و سخنرانی کوتاهی میکردم. مقامات محلی حساس شدند و راننده را زیر فشار قرار دادند. صاحب اتومبیل این موضوع را به ما نگفت، اما فهمیدیم او در مخمصه افتاده، و لذا برنامه رفتن به بزمان را قطع کردیم. 🔆یکی از نخستین کارهای من در ایرانشهر، احياء مسجد آل الرسول بود؛ چون مسجد به حالت تعطیل درآمده بود. علت این مشکل این بود که بانی مسجد در ایرانشهر اقامت نداشت، بلکه در دهه اول محرم هر سال می آمد و مجلس روضه ای برپا میکرد و بعد از دهه برمیگشت و مسجد بدون استفاده ی قابل توجهی معطل باقی میماند. 🔆متأسفانه انقسام مذهبی در ایرانشهر باعث شده بود مساجد اهل اسلام مسجد شیعیان جدا شود. اهل سنت مساجد کوچکی داشتند که هر کدام تعدادی نمازگزار داشت؛ اما شیعیان یک مسجد داشتند(مسجدال الرسول) که در طول سال معطل میماند. من پیشنهاد احیاء مسجد را دادم و خیلیها تایید کردند با همکاری آقای راشد به اقامه نماز جماعت در آن پرداختم پس از نماز ده پانزده دقیقه برای مردم صحبت میکردم و در صحبتم مطالب را کوتاه و گویا میگنجانیدم نماز و این صحبت کوتاه از بلندگو پخش میشد. 🔆این کار نقش مهمی در احیاء روحیه دینی در میان شیعیان داشت؛ کما اینکه در میان مؤمنان اهل سنت نیز که پایبندی به نماز و قرائت فصیح آن و تنوع سوره های قرآنی پس از حمد را میدیدند تاثیر مثبت داشت.سپس به مردم پیشنهاد کردم که نماز جمعه برپا کنیم و این کار را کردیم. مردم در نماز جمعه شرکت میکردند؛ چنان که بزرگ ترین نماز جمعه ایرانشهر بود آقای راشد به دلیل علاقه شدیدش به این نماز خود شخصاً اذان میگفت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید محمد ابراهیم همت ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۵ 🔹️بتدريج روابط خوبی با علمای اهل سنت پیدا کردیم. من به یک نقشه عملی برای رفع موانع ذهنی میان سنی و شیعه شهر از طریق یک همکاری دینی مشترک میاندیشیدم.باب گفت و گو را با یکی از علمای اهل سنت ایرانشهر به نام مولوی قمر الدین گشودم که امام جماعت مسجد نور بود. به او گفتم مسئولیت دینی ایجاب میکند تا به آینده اسلام و خطراتی که آن را تهدید میکند و موانعی که در برابر آن است، نظر داشته باشیم؛ و همه مسلمانها صرف نظر از وابستگی مذهبی خود در این نگاهِ آینده نگرانه مسئولیتهای خطیری بر عهده دارند. 🔹️در چهارچوب این دیدگاه طرح عملی ساده ای ارائه کردم: برپایی یک مراسم مشترک بین سنی و شیعه از دوازده ربیع الاول که به روایت اهل سنت سالروز میلاد پیامبر اکرم (ص) است تا هفده ربیع الاول که به روایت شیعه سالروز میلاد شریف آن حضرت است. و ما بر این امر توافق کردیم. مسجد آل الرسول را برای برگزاری مراسم جشن آماده کردیم. 🔹️زمان مراسم با ایام داغ تابستان مصادف بود گرمای هوا در آفتاب به ۶۳ درجه، و در سایه به ۵۳ درجه میرسید. در آن زمان یکی از دشوارترین کارها برای ما این بود که هنگام ظهر به دستشویی برویم دستشویی در حیاط قرار داشت و میبایستی بیست متر فاصله را طی کنیم تا به آن برسیم.گرمای خورشید طاقت فرسا بود، چهره را کباب میکرد و پوست را میسوزاند. در سراسر روز هوا همچنان داغ بود. در ساعت ده شب انسان یک رشته باریک نسیم لطیف را حس میکرد بعد این رشته ها افزایش می یافت و با هم جمع میشد و هوا را لطيف و نشاط آور میکرد اما زمین همچنان ملتهب میماند و هر قدر روی زمین رختخواب و تشک می انداختی، باز نمیشد براحتی روی آن نشست. 🔹️در عصر روز جشن ، هوا کاملاً متفاوت بود. ابرهایی در آسمان بالا آمد و جلوی حرارت خورشید را گرفت. سپس نسیم لطیفی که در آن ساعتها سابقه نداشت وزیدن گرفت و به دنبال آن کمی قطرات ریز باران بارید پیش بینی کردیم که شب جشن شبی دلپذیر باشد. روز عید میلاد پیامبر اکرم (ص) و روز جشن، با هوای خوب و معتدل و قطرات باران همراه شد. مردم گروه گروه بیرون آمدند تا از هوا لذت ببرند و راهی مسجد آل الرسول شوند که مملو از نمازگزاران شده بود شبستان و ایوان هم از جمعیت پر بود. 🔹️همان طور که گفتم، شبستان با قالی های گران بها فرش شده بود. در محراب به نماز مغرب ایستادم. در رکعت دوم نماز صدای غریبی مانند صدای یک گاری شاخه های نخل که سر شاخه ها به زمین کشیده شود، به گوش میرسید. صدا قطع نشد. اگر گاری بود، باید میگذشت و صدا قطع میشد. لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم فهمیدم که سیل به راه افتاده است. 🔹️پس از پایان نماز دیدیم ،سیل شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. 🔹️ جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانه ها را یکی پس از دیگری می شنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود. همه چیز وحشتناک بود؛ تاریکی ناشی از قطع برق ، سیل خروشان و بی امان خراب شدن خانه ها و فریاد کمک خواهی مردم ...در چنین حالت بحرانی و وحشتناک، ذهن انسان فعال میشود و به دنبال هر وسیله ای برای مقابله با وضع موجود میگردد. 🔹️قبلا این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریز ناپذیری میتوان به تربیت سيد الشهداء ( ع) به اذن خدای متعال توسل جست. قطعه ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر (ص) بدان شرافت بخشیده، در جیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم، لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۶ 🔰پس از آنکه سیل بند آمد کمیته ای برای کمک به سیل زدگان تشکیل دادیم. آن شب فعالیت مهمی امکانپذیر نبود؛ لذا کار را به صبح فردا موکول کردیم. به خانه رفتم؛ خانه دو باب منزل بود که در بین آن دو، یک در مشترک وجود داشت. من و آقای راشد در یکی از این دو منزل و آقای رحیمی و آقای موسوی شالی در منزل دیگر ساکن بودند. این دو نفر هم پس از آقای راشد به ایرانشهر تبعید شده بودند. آقای رحیمی پس از انقلاب، زمانی که نماینده مجلس بود به شهادت رسید. 🔰وقتی به خانه رسیدم، دیدم خانه سالم است و آب فقط تا نزدیکی آن رسیده. در شهر پیچید که خانه تبعیدی ها را آب نگرفته و این را کرامتی برای ما تلقی کردند! اما من به مردم توضیح دادم و گفتم: اینکه آب وارد خانه ما نشده، به این دلیل است که خانه در جای بلند واقع شده و بنابراین معجزه و کرامتی در کار نیست. 🔰صبح روز بعد به اتفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم، تا خانه هایی را که سیل در درّه شهر تخریب کرده ببینیم اتفاقا همین خانه ها علت اصلی سیل در شهر بود؛ زیرا این شهر در طول تاریخ همواره در معرض باران بوده و آب باران از مسیر درّه راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و بنابراین شهر در گذر قرنها سالم مانده است؛ 🔰 به همین جهت هر ساخت و سازی در مسیر آن ممنوع بوده زیرا موجب بسته شدن مسیر سرازیر شدن آب به طرف شهر میگردیده است. اما عده ای که به دنبال زمین مجانی بودند، در این درّه خانه ساخته بودند و در واقع دست به مخاطره زده بودند. هنوز هم برخی از این قبیل افراد در برخی شهرها چنین اقداماتی میکنند؛ اما توجه ندارند که از این راه نه تنها خود، بلکه همه ی شهر را به خطر می اندازند. 🔰 به درّه رفتیم و دیدیم خانه هایی که در آنجا ساخته بودند، همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانواده بلوچ چند زن و یک مرد و چند کودک از دور به طرف ما می آیند. بر دستان مرد، کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند وقتی نزدیک شدند، فهمیدیم کودک مرده است.این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم. 🔰من نسبت به کودکان و زنان حساسیت خاصی دارم. هیچگاه نمیتوانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمل کنم. بارها به دوستانم گفته ام من برای قضاوت میان یک زن و مرد، مناسب نیستم زیرا حتماً از زن جانب داری میکنم و همین طور در مورد کودکان؛ من حتی طاقت این را هم ندارم که در فیلم ببینم کودکی دچار مصیبت میشود. لذا وقتی آن کودک را که در حادثه سیل جان داده بود، دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً گریستم. آن خانواده متوجه گریه و تأثر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متاثر شده اید،شگفت زده شدند. خبر گریه من میان بلوچها منتشر شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید مهدی باکری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۷ 🔹️به شهر برگشتیم و در کمیته نجات امدادی که تشکیل داده بودیم، مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد درصد خانه های شهر ویران شده و تمام خانه هایی را هم که ویران نشده، آب فراگرفته است. بیشتر خانه های ایرانشهر یک طبقه است. 🔹️ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تاکنون غذایی نخورده اند و گرسنه اند. نانواها به علت سیل، نانوایی ها را بسته بودند. آب هم وارد مغازه ها شده بود و هم وارد انبارها؛ و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید. بنابراین گرسنگی، شهر را تهدید میکرد. 🔹️به دوستان گفتم: بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده، برای مردم غذا تهیه کنیم. دیدم مردم، سرگردان و مبهوت در راه ها پراکنده اند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده. در کنار راه یک دکّان بقّالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود، از آب گرفتگی نجات یافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود، به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند نزد او رفتم و گفتم: در دکّان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت. گفتم: هرچه داری بده. همه کارتنهای بیسکویتش را خریدم که البته زیاد هم نبود و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم این فقط یک اقدام مسکن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد. 🔹️به اداره پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان (عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان) تلفن زدم و درباره ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما و اگر بشود، پنیر نیز هر چه زودتر و به هر اندازه که بتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد، و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم. چند بار با صدای بلند تکرار کردم به همه بگویید من با بی صبری منتظر نان و خرمایم . 🔹️وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردم پشت سرمن با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه میکردند طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند، زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند. 🔹️به مسجد آل الرسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه نگاه ها به مسجد دوخته شد. دو سه ساعت بیشتر طول نکشیدی یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آل الرسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است. 🔹️به برادرانم گفتم: به هرکس که می آید، غذا بدهید؛ اگر گفت کم است، بیشتر بدهید؛ اگر دوباره هم آمد به او بدهید و نگویید قبلاً گرفته ای ،باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند و این چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۱۰۸ 🔹️من خودم میان برادران به دقت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدی شکل گرفت و من از تجربه سابق خود در زلزله ی فردوس در سال ۱۳۴۷ استفاده کردم .در شهریور آن سال در فردوس و اطراف آن زلزله نسبتاً شدیدی اتفاق افتاد من و گروهی از برادران برای کمک رسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن تجربیات ارزشمندی در زمینه کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. 🔹️کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار خانه ها و آلونکها و چادرها میرفتیم تعداد افراد خانواده ها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد، دقیق نبود؛ ولی حمل بر صحّت میکردیم و بررسی مجدد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفود کرده بودیم. 🔹️توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم، قرار دادیم، برگه هایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن، سهمیه دریافت میکرد. در این مدت، علاوه بر مواد غذایی که گاه به گاه توزیع میشد، تعداد بسیاری چراغ ، پتو، ظرف ، فرش و زیرانداز و سایر لوازم ساده زندگی توزیع کردیم. کسانی بودند که کوپن تقلبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند. ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود، اما رمزی داشت خود من از آن آگاه بودم من متوجه جعل امضا میشدم، اما به روی آنها نمی آوردم. 🔹️در آن روزهای امدادرسانی آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد. او در سنندج بیمار شده بود و مرخصی گرفته بود تا به کرمان برود، آنها هم به او اجازه داده بودند. او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم.صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم. 🔹️خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست. وقتی دید مردم، از زن و مرد و کودک، موقعی که اتومبیل ما را می بینند، برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام می کنند، شگفت زده شد. با تعجب گفت: به یاد داری در آغاز، مردم حتی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟ گفتم: بله، به یاد دارم؛ اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود این چنین جایگاهی در دل آنها می یابد. 🔹️در پایان پنجاه روز امدادرسانی و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپا کردیم، و من در آن جشن سخنرانی کردم؛ که هنوز متن ضبط شده سخنرانی و تصاویر جشن موجود است. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید حاج حسین بصیر ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۱۰۹ 🔹️ماه رمضان فرا رسید و فرصت ارتباط با مردم بیش از سایر ماه ها فراهم شد. رئیس پلیس از این محبوبیت و پایگاه مردمی سخت ناراحت بود و نمیدانست در قبال ما تبعیدی های شهر چه کند. بارها کوشید ذات پلید خودش را به ما نشان دهد. وقتی ماه رمضان شد،خوشبختانه این رئیس پلیس به مرخصی دو هفته ای رفته بود و به جای او یک افسر جوان معقول و فهمیده آمد که از گفت و گویش با ما آثار دوستی و همدلی دیده میشد. نخستین دیدار ما با او در مسجد صورت گرفت . اینکه رئیس پلیس بیاید در مسجد با ما ملاقات کند، امری غیر طبیعی بود. 🔹️شبی با دو نفر از برادران تبعیدی در خیابان قدم میزدم که اتومبیلی در کنار ما ایستاد،یک افسر جوان از آن پیاده شد و خواست تا با من به تنهایی حرف بزند و مطلب محرمانه ای را در میان بگذارد. از آن دو برادر جدا شدم و کمی با او قدم زدم او به من گفت تبعیدی های ایرانشهر در سه شهر توزیع خواهند شد؛ یکی به جیرفت دیگری به ایذه، و سومی به اقلید اعزام میشوند. چهارمی هم پیش از آن آزاد شده بود. آن افسر خواست که این خبر فقط در بین تبعیدی ها بماند برادران را از موضوع با خبر کردم. 🔹️در آن هنگام افسر جوان در شُرف رفتن از ایرانشهر بود، چون رئیس پلیس از مرخصی بازگشته بود. دیری نگذشت که به ما اطلاع داده شد باید برای انتقال به تبعیدگاه جدید آماده شویم. پس از آن ، افراد پلیس شبانه آمدند و از آقای رحیمی خواستند برای عزیمت آماده شود. سپس به من گفتند: شما هم دو ساعت بعد عزیمت خواهی کرد. 🔹️تلاش کردیم آنها را متقاعد کنیم که وقت سفر را تا صبح به تأخیر بیندازند اما آنها اصرار داشتند که سفر در شب انجام شود سرّ این امر را هم فهمیدیم ما وقتی به این شهر آمدیم بیگانه و ناشناس بودیم؛ اینک داریم شبانه از شهر خارج میشویم زیرا قدرت حاکمه نگران واکنش اهالی شهر است . 🔹️آقای رحیمی مشغول بستن ساک و وسایلش بود و افراد پلیس از او می خواستند عجله کند. وقتی زیاد به آقای رحیمی فشار آوردند، او در برابر پلیسها و رئیسشان از کوره در رفت و سخنرانی پرشور کوتاهی کرد که هنوز کلمات آن در گوشم طنین انداز است. به آنها گفت: «گول این قدرت زوال پذیر را نخورید، چون به زودی حتماً افول خواهد کرد و قدرت اسلام طلوع خواهد نمود.» 🔹️ او به این سخنان حماسی ادامه داد و ما در آن وقت گمان میکردیم اینها شعارهایی بیش نیست .من خودم از این شور و حماسه ای که گمان میکردم نابجا است، احساس خجالت کردم. 🔹️به هر حال، آقای رحیمی را بردند و نوبت من رسید. من به جیرفت باید میرفتم. به آنها گفتم من اتومبیل دارم و باید با اتومبیل خودم بروم. گفتند: این غیر ممکن است گفتم بنابراین من از رفتن خودداری میکنم و شما هر کاری میخواهید بکنید، رئیس پلیس راهی جز موافقت نداشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran