eitaa logo
یک نکته از بیکران
138 دنبال‌کننده
479 عکس
89 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۰ 🔆در عصر روز جمعه آیات سوره مطففین را با خود تکرار میکردم تا برای خواندن آن در نماز آماده شوم، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم، با همان چهره های کاملا آشنایی روبرو شدم که همواره در هر بار به خانه میریختند، بدون اجازه وارد خانه شدند. 🔆 یک راست به سمت کتابخانه ام رفتند که کتابها و اوراق و جزوه ها در آنجا بود شروع کردند به جمع کردن هر چیزی که تصور میکردند میتوانید دستاویزی برای محکومیت باشد اذان مغرب شد. به مأموران ساواک گفتم وقت نماز فرا رسیده، و من باید در مسجد باشم تا نماز مردم را امامت کنم اگر دیر به نماز برسم، برای شما بد خواهد شد. با خونسردی پاسخ دادند سید نگران ما نباش. 🔆 در این اثنا یکی از برادران همسرم که دیده بود برای رفتن به مسجد دیر کرده ام، آمد. به او گفتم من امروز نمیتوانم به مسجد بیایم و او همه چیز را فهمید. مرا در اتومبیلی نشاندند و به همان زندان قبلی سال ۵۰ بردند که سلولهای تیره و تار داشت و تنها رشته های باریکی از نور از سوراخهای آن نفوذ میکرد. 🔆در سلول نشستم و خاطرات روزهای گذشته و اصرار خود بر بازگشت به موقع به مشهد را مرور کردم. کاش درخواست جوانان مازندرانی میپذیرفتم و چند روزی نزد آنها میماندم. 🔆پیش از ظهر روز بعد یکی از مأموران آمد و گفت: وسایل خود را جمع کن. گمان کردم میخواهند مرا آزاد کنند؛ وگرنه جمع کردن وسایل در نخستین روزی که در زندان هستم چه معنی ای دارد؟ مرا سوار اتومبیلی کردند و در ایستگاه راه آهن پیاده کردند. 🔆فهمیدم که رهسپار سفری به خارج از مشهد هستم حالا چرا قطار؟ چرا این خسیس ها از تهیه یک بلیت هواپیما دریغشان آمده است؟! در ایستگاه، دو مأمور پلیس با لباس غیر نظامی مرا تحویل گرفتند. من یکی از آنها را می شناختم، چون اهل محله ما بود و هر روز او را میدیدم و حدس میزدم که با دستگاه امنیتی در ارتباط است. 🔆 سوار قطاری شدیم که عازم تهران بود کوپه هم درجه دو بود که جا برای شش نفر داشت. در آن کوپه علاوه بر دو مأمور، سه مسافر عادی هم با ما بودند. این دو مأمور سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر هم مسافرانی معمولی هستیم و لذا از آن دو نفر هم حرکتی سر نزد که حاکی از بازداشتی بودن من باشد. 🔆اما من نگران مسافران بودم که مبادا با من صحبتهایی بکنند که برایشان مشکل سیاسی درست شود. البته این بعید نمی نمود، زیرا مردم معمولاً شکوه و گلایه های خود را درباره اوضاع بدی که داشتند، با روحانیون در میان میگذاشتند. 🔆به همین جهت با لبخند و آرامش و چهره ای گشاده رو به مسافران کردم و گفتم: این دو نفر مأمورند و من در بازداشت آنها هستم؛ میخواهند مرا در تهران به ساواک تحویل دهند!نشانه هایی از همدردی بر چهره ی مسافران نقش بست که در طول سفر از چهره ی آنها محو نشد. 🔆صبح زود به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم ماموران مرا به یک کیوسک مخصوص پلیس در ایستگاه بردند و چیزی نگذشت که افرادی آمدند و از من خواستند تا به همراه آنها بروم، مرا سوار یک اتومبیل کردند، چشمهایم را بستند و با من با خشونت و تندی رفتار کردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم سید رضا طاهر ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۱ 🔆اتومبیل در جایی ایستاد مرا چند متری دورتر از اتومبیل بردند و بعد چشم بند را از جلوی چشمم برد‌اشتند. خودم را در اتاقی دیدم که چند مأمور ازجمله دو مأموری که مرا در قطار همراهی کردند، در آن بودند. یکی از آنها به من گفت لباسهایت را درآور؛ عمامه عبا، قبا، لباده .... جز پیراهن و شلوار چیز دیگری برتنم نماند. به من یک دست لباس مخصوص زندان دادند که عبارت بود از یک پیراهن و شلوار مخصوص 🔆آنها را پوشیدم، چشمم به آن دو مأمور همراه افتاد. دیدم با اندوه و تأثر و دلسوزی به من نگه میکنند. ظاهراً پیش بینی نمیکردند مرا در این وضع ببینند.به رویشان لبخند زدم. سپس زندانبانها به من گفتند پیراهن زندان را از تنم بالا بیاورم و آن را به شکلی که صورتم را بپوشاند، روی سرم بکشم. 🔆مرا از اتاق بیرون بردند و جلوی دری نگه داشتند و در را باز کردندو مرا آن سوی در انداختند و سپس در را بستند. پیراهن را از روی سر و صورت برداشتم ، دیدم در سلولی نیمه تاریک بایک چراغ کم نور حفاظ دار قرار دارم 🔆آن زندان به نام زندان کمیته معروف بود و در همان سال یا سال قبل تأسیس شده بود و از این جهت به این اسم نامیده شده بود که وابسته به یک کمیته سه جانبه مرکب از ساواک، پلیس و ژاندارمری بود. پس از آنکه به علت وجود رقابت ، مخصوصاً میان ساواک و پلیس، بر سر خود شیرینی نزد شاه ، ناهماهنگی میان فعالیتهای این سه نهاد در موضوعات بسیاری آشکار شد این کمیته تأسیس شد. 🔆ساواک و پلیس در یک کمیته واحد امنیتی با هم جمع شدند. ژاندارمری هم به آنها افزوده شد زیرا برخی جنبشهای انقلابی از شهر فاصله میگرفتند و جنگل را مقر خود قرار میدادند. ژاندارمری مسئول امنیت بیرون شهرها بود. 🔆روزهای پی در پی را در سلول گذراندم. چنین روزهایی بسیار سخت وسنگین است و تا کسی گرفتارش نشده باشد، نمیتواند آن را درک کند. یک روز سلول، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. دست کم میتوان گفت: هشت ماهی را که در سلول این زندان گذراندم، برابر گذراندن هشت سال در بند عمومی بوده است. 🔆 گفتنی است که شهید رجایی ۲۸ ماه را در یکی از سلولهای این زندان وحشتناک گذرانده بود. درازای سلول ۲/۲۰ متر و پهنای آن ۱/۶۰ متر بود، و من در این سلول کوچک گاهی خودم به تنهایی و گاه با یکی دو سه زندانی دیگر به سر بردم. یعنی چهار نفر در مساحتی کمتر از چهار متر مربع کاش مشکل فقط در تنگی جا خلاصه میشد که در آن صورت کار آسان بود؛ اما ارعاب روحی و شکنجه ی بدنی هم وجود داشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۲ 🔰ناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوشهایمان را می آزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه می یافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود.در این زندان همه چیز در جهت خرد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد. 🔰حتی در بردن افراد به دستشویی نیز چنین بود. دستشویی ها در داخل سالن زندان بود هنوز زندانی وارد دستشویی نشده بود صدای نگهبان بلند میشد که یالا ... زود باش .... بیا بیرون .... زود بیا بیرون .... و گاهی در دستشویی را هم فشار میدادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید 🔰نگهبانان زندان انواع اهانتها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال میکردند.حرف زدن زندانیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود. لذا گفت و گوها گاهی با پچ پچ و در گوشی و یا با اشاره انجام میشد.اگر نگهبان صدای پچ پچ ما را می شنید با صدایی خشم آلود و نابهنجار سرمان داد میزد. 🔰غذا اغلب از نامرغوب ترین نوع ممکن بود.نحوه ی غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توام بود؛ گویی به حیوانات غذا میدهند! با آنکه بیشتر زندانیان از علما، اندیشمندان و دانشگاهیان بودند 🔰گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر با یک ماه ماندن در بند عمومی است.حالا میگویم یک روز بازجویی شدن، برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است. یک بار من را برای بازجویی فراخواندند؛ در سلول سه نفر همراه من بودند. من را صبح بردند و تا عصر به سلولم برنگشتم. هم سلولی هایم گمان کرده بودند که من زیر شکنجه مرده ام و خیلی نگران شده بودند. 🔰جالب اینکه وقتی پیش آنها برگشتم من را نشناختند؛چون آنها را با محاسن(ریش) بلند ترک کردم و بدون محاسن(ریش) برگشتم. وقتی شروع کردم به حرف زدن، تازه من را شناختند و بعضی شان گریه کردند. 🔰من یک هم سلولی داشتم به نام احمد احمدی نواده ی عالم شهیر شیخ محمد علی شاه آبادی استاد فلسفه و عرفان امام خمینی که پس از بازگشت از بازجویی قدرت راه رفتن را از دست داده بود و روی باسن خود میخزید!آن قدر به شکنجه او ادامه دادند تا در همین زندان به شهادت رسید وقتی او به سلول باز میگشت، غمی سخت بر ما مستولی میشد و دلمان را به درد می آورد اما او فوراً میکوشید درد ما را تسکین بخشد و ما را تسلی دهد و در دلهایمان اعتماد و آرامش برانگیزد. 🔰من صحنه های رفتار وحشیانه را به یاد می آورم، اما نمیتوانم عمق فاجعه را تصویر کنم، مسئولان این زندان در مرتبه بالایی از خباثت و پستی قرار داشتند. صدای شکنجه زندانیان تا صبح شنیده میشد.تا میخواست خوابم ببرد، با صدای ناله ای بیدار میشدم و نمیدانستم که آیا این صدای واقعی است یا نوار ضبط صوت است. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 🔰@yek_nokte_az_bikaran
قاسم شرافت است، بزرگی است، عزت است آدم! شهیدِ زنده که موی دماغ نیست... ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم محمد بلباسی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۳ 🔹️ در این زندان،مشکل بزرگ من مادرم بود.ایشان همان گونه که گفتم از شجاعتی فوق العاده و استقامتی تزلزل ناپذیر برخوردار بود؛ اما کمی پیش از این بازداشت به من مطلبی گفت که نشان می داد به علت تحمل مصائب بسیار فرزند خود کاسه صبرش لبریز شده است. 🔹️یک روز که در خانه شان بودم به من گفت اگر بار دیگر زندانی شوی من خواهم مُرد! در آن روز کوشیدم به ایشان اطمینان خاطر بدهم و بگویم: مادرم! چرا باید دوباره زندانی شوم؟ مگر چه کرده ام؟ وانگهی، اگر این امر مقدّر باشد، چرا باید چنین احساسی داشته باشید؟ چرا چنین سخنی میگویید که من هرگز قبلاً از شما نشنیده ام؟ اما دیدم در کلام خود جدی است. 🔹️از وقتی که بازداشت شدم، سخنان مادر در گوشم طنین می انداخت و دلم را نگران میساخت مدت شش ماه در این وضع ماندم و نمیدانستم بر سر مادرم چه آمده است. پس از شش ماه به من اجازه دادند تنها یک تماس تلفنی داشته باشم. 🔹️ترجیح دادم به منزل پدرم تلفن کنم. پدرم گوشی را برداشت. نخستین سؤالی که از او کردم این بود حال مادرم چطور است؟ پاسخ داد: خوب است. اطمینان نیافتم پرسیدم: کجا رفته؟ گفت: به جلسه روضه ای در خانه فلانی رفته است. مجلس روضه ای را که مادرم مقید به شرکت درآن بود به یاد آوردم و خیالم راحت شد و دلم آرام گرفت. بعد راجع به همسر و فرزندان پرس و جو کردم. 🔹️در این زندان، افکار زندانیان در جهت عبور از دو مانع بود؛ مانع اول نگهبانان( که اغلبشان بی سواد و مزدور بودند و بیشتر ساده لوح) و مانع دوم مأموران امنیتی، زندانیان معمولاً برای غلبه بر مانع نخست نقشه میکشیدند و بیشتر هم در این کار توفیق می یافتند. 🔹️حرف زدن در داخل یک سلول ممنوع بود، چه رسد به حرف زدن با زندانیان سایر سلولها.این کاری خطرناک بود، چون از نظر مأموران اوضاع بازجویی و کسب اطلاعات را به هم میریخت.با این همه حساسیت، «مورس»ابزاری برای گفت و شنود میان زندانیان بود. میان من و سلول شهید رجایی یک سلول فاصله بود.من با سلول مجاور به وسیله مورس حرف میزدم.پیام به سلول رجایی میرفت و پاسخ آن برمیگشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۴ 🔆زبان مورس را در این زندان آموختم داستان از اینجا شروع شد که دیدم از سلول همسایه ام ضرباتی به دیوار میخورد و من معنای آن را نمیفهمیدم. فهمیدم که او از این ضربات مقصودی دارد. یک روز داشتم دیوارهای سلول را با دقت نگاه میکردم . این کاری است که معمولاً زندانیان میکنند تا خود را با چیز تازه ای سرگرم کننداز جمله چیزهایی که بر دیوار خواندم، یادگارها و شوخی ها و لطیفه های زندانیان بود. 🔆همین طور که به دیواری درکنار درِسلول که به زحمت نور به آن میرسید خیره شده بودم، جدولی از حروف و علامات رمزی به چشمم خورد. کم کم با زبان جدول آشنا شدم و دیدم که اینها رمزهای مورس است. لذا شروع به آموختن مورس کردم و رفته رفته مفهوم ضربات همسایه را که بر دیوار میزد، دریافتم. سپس یک بار هم کوشیدم حتی با کندی هم که شده، پاسخش را بدهم 🔆همسایه پاسخم را فهمید و خیلی خوشحال شد. گفت و گوی متقابل میاد من و او آغاز شد. او با سرعت و مهارت با من حرف میزد و من با درنگ و کندی پاسخ میدادم او میکوشید به من کمک کند. همین که یکی دو حرف کلمه ای را می شنید اشاره میکرد که کلمه را فهمیده و به بهان حروف نیازی نیست. 🔆بتدریج در زمینه گفت و شنود با مورس ماهرتر شدم تا جایی که وقتی مورس میزدم کسی که با من در سلول بود، متوجه نمیشد که من چه کاری میکنم. به دیوار تکیه می دادم سرم را به دیوار می چسباندم دستم را کنار سر میگذاشتم و سپس با انگشت به دیوار میکوبیدم و در عین حال به حالتی عادی با هم سلولی خودم نیز حرف میزدم، بدون آنکه متوجه شود من با همسایه زندانی خود گفت وگوی مورسی دارم او هیچ حرکت نیر عادی از طرف من مشاهده نمیکرد جز اینکه احساس میکرد قدری تمرکز حواس ندارم. 🔆 گفت و گو با همسایه، پیرامون همه چیز دور میزد. درباره مسائل مختلف، از هم سؤال میکردیم؛ آیا شما را امروز برای بازجویی بردند؟ امروز چه کردی؟ در خواب چه دیدی ؟ راجع به همسایه ام دریافتم که او دانشجوی دانشگاه است، ولی بیش از این درباره او اطلاع نیافتم، حتی نام واقعی خود را نیز از من پوشیده نگه داشت. این هم امری طبیعی است؛ زیرا کتمان، یکی از ضروریات برای زندانی سیاسی است. 🔆این جوان فوق العاده خوش مشرب و زنده دل و عجیب زرنگ و باهوش بود. به اشکال گوناگون، داوطلب شستن دستشویی های زندان میشد البته زندانیان برای این کار از هم سبقت میگرفتند تا برای دقایقی هم شده از سلول بیرون بیایند. بعد او با استفاده از فرصت بیرون آمدن کارهایی میکرد که حاکی از فرزی و چالاکی و ظرافت کار او بود. 🔆یکبار با زیرکی نگهبان را به جایی دور از سلولها فرستاد و با چابکی و سرعت به سمت سلول من آمد و پوشش دریچه کوچکی را که روی در سلول بود، بالا زد، مرا صدا کرد و بوسه ای بر صورت من زد و بدون آنکه کسی متوجه او شود به محل کار خودش در دستشویی ها بازگشت 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 سردار شهید حاج احمد متوسلیان ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۹۵ 🔹️این همسایه سلول من یک بار هنگامی که مشغول نظافت بود، دید مقداری کره و مربا روی یک قالب یخ در داخل ظرف بزرگ آب در راهروی زندان گذاشته اند. البته ظرف آب سرپوشیده بود اما او یک لحظه سر ظرف را باز کرد و دید که در آن چیست و فهمید که این کره و مربا از چیزهایی است که نگهبان کشیک از صبحانه زندانیان دزدیده. چون غذای شام آن روز بد بود و نگهبان از آن خوشش نمی آمد، لذا پیش بینی خود را کرده بود و اینها را که دزدیده بود روی یک قالب یخ گذاشته بود تا موقع شام بخورد. 🔹️حالا دل رفيق من به هوس این غذای دزدی افتاده بود؛ بویژه که آن روز، روزه هم بود، با چابکی فوق العاده ای در ظرف را باز کرد و خوردنی های داخل آن را برداشت و به سلول رفت با مورس به من خبر داد که چه کرده است. به او گفتم آن را در افطار نوش جان کن. 🔹️ شب که شد، نگهبان با اشتهای فراوان به سراغ ظرف آب آمد تا آنچه را در آن گذاشته بود، بردارد؛ اما وقتی دید محتویات آن به سرقت رفته دیوانه شد! باور نمیکرد که زندانی بتواند چنین کاری بکند. از دیگر نگهبانان پرسید و وقتی یقین کرد که این کار زندانیان است، تصمیم گرفت با سایر نگهبانان سلولها را تفتیش کند. 🔹️رفيق ما بخشی از این غذا را خورده بود و قدری از آن باقی مانده بود. با ترس و دستپاچگی با من تماس گرفت و پرسید. در حالی که خودش به تنهایی در سلول است با بقیه خوردنی چه کند؟ گفتم: هر قدر از آن را میتوانی بخور و باقی را زیر فرش بگذار و آثار جرم را از بین ببر! سلولها بازرسی شد. سلول همسایه من هم بازرسی شد؛ اما چیزی نیافتند و قضیه به خیر گذشت 🔹️اکنون رخدادهایی از خاطر من میگذرد که برای کسانی که با زندگی در سلول تاریک در بسته و بی ارتباط با جهان خارج آشنا نباشند، عادی و معمولی به نظر میرسد؛ اما برای کسی که در چنین سلولی زندانی شده رخدادهایی مهم است و به خاطر اهمیتی که دارد، با روشنی تمام در حافظه باقی میماند؛ 🔹️ از آن جمله تابش رشته ای از نور خورشید در داخل سلول، یک روز روشنی اندکی که توانسته بود از همه تیرگی ها و غبارهای بالای روزنه سلول بگذرد و به داخل سلول نفوذ کند، توجهم را جلب کرد. از شادی نتوانستم خودم را کنترل کنم فریاد زدم: آهای .... مژده ... آفتاب ... آفتاب ..... چشمهای ما به این نور که ما را با گستره فضای آزاد و رها پیوند میداد دوخته شد. 🔹️ به مدت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالی به آن نگاه میکردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدت بیشتری دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود. تا آنکه خورشید در زاویه ای قرار گرفت که دیگر این عطیه ناچیزش به ما نمیرسید! 🔹️یک روز با صدای گنجشکهایی که در بیرون سلول جیک جیک میکردند، بیدار شدم صدای شادی بخشی بود؛ نوید فرارسیدن فصل بهار را میداد.فهمیدیم که پشت سلول درختهایی هست. شاید هم تازه برگ کرده و شادی و سروری به فضا بخشیده بود که گنجشکها نغمه سرایی میکردند. تمامی این تصویرهای زیبا را صدای گنجشکها در ذهن ما ایجاد میکرد، لذا دل ما باز میشد و شعف و لذتی در ما بر می انگیخت. 🔹️یکی دیگر از چیزهایی که از این زندان هنوز هم غالباً در خاطر من هست صدای اذان صبح است که با صدایی بسیار ضعیف به گوش میرسید و قطعاً از راه دوری می آمد. امواج این اذان توانسته بود با استفاده از فرصت سکوت و آرامش شهر و هوای صاف سپیده دمان، به درون سلول رخنه کند تا گوش من با شوق تمام آن را دریافت نماید و لذتی در جانم برانگیزد که هنوز هم هرگاه به یاد می آورم، برایم شعف انگیز است. به خاطر دوری فاصله برخی کلمات به گوش نمیرسید؛ اما هر روز هنگام سپیده دم بدون استثنا منتظرش بودم و به آن گوش می سپردم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۶ 🔰در این زندان هر چیزی برای خود اهمیت و معنا داشت، زیرا جزو مشخصات و ویژگیهای زندگی در سلول بسته و جدا مانده از جامعه بود. خواب دیدن از این جمله است. 🔰من در این زندان رؤیاهای صادقه شگفت آوری دیدم؛ از جمله اینکه روزی پس از نماز صبح خوابیدم در خواب دیدم که در بیابان خشکی ایستاده ام و در برابرم رودخانه متروک خشک و بی آبی قرار دارد؛ در کناره های این رودخانه هم درختانی کهن سال و خشک و بدون برگ دیده میشود. بعد ناگهان از دور سگ درشت هیکل و ترسناکی پدیدار شد که همچون سگان هار پارس میکرد و به سوی من میدوید. اما او آن طرف رودخانه بود و رودخانه میان من و او قرار داشت. ترس شدیدی بر من چیره شد. متحیر بودم که چه کنم. به چپ و راست نگاه کردم بلکه پناهگاهی بیابم، اما کو پناهگاه؟ همین که سگ به فاصله ده متری من رسید سرعت خود را کم کرد؛ بعد صدایش نیز بتدریج پایین آمد و ساکت شد و سپس کاملا آرام گرفت. سگ با صدای آرام به زوزه کشیدن پرداخت و بعد از من روی گرداند و رفت. تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم. وقتی بیدار شدم از این خواب چیزی در ذهنم باقی نمانده بود. 🔰لحظاتی بعد نگهبان با برگه ای در دست، در سلول را باز کرد و گفت: علی کیست؟ برای آنکه اسامی را محرمانه نگه دارند تنها نام کوچک شخص را میبردند و نام خانوادگی او را نمیگفتند.گفتم منم گفت کدام علی؟ گفتم علی خامنه ای.گفت: رویت را بپوشان و با من بیا بیرون . معمولاً هنگام احضار اشخاص، روش آنها این گونه بود؛ باید شخص زندانی پیراهن خود را از تن درآورد و آن را روی صورتش بیندازد تا بعد او را به مکان مورد نظر ببرند. 🔰مأمور مرا وارد اتاق کرد و روی یک صندلی نشاند و گفت: سرت را بلند کن این عبارت به معنای امر به برداشتن پوشش صورت بود. پوشش بالا رفت و دیدم بازجوی مسئول پرونده من که به خاطر شباهت چهره ای که داشت، ما او را «انور سادات» مینامیدیم، در برابرم ایستاده است. او شروع کرد به طرح سؤالهای همیشگی و من هم پاسخ میدادم. 🔰 در این اثنا مردی در اتاق را باز کرد سرش را آورد داخل و خطاب به بازجو گفت دکتر! چای داری؟ عنوان «دکتر» و «مهندس» را بازجوها به هم میگفتند؛ و این کلمه صرفاً نشان دهنده عقده حقارت و پستی شخصیت این نادانهای تقریباً بیسواد بود. سراغ چای گرفتن هم در واقع ردگم کردن بود که سؤال کننده از این طریق میخواست وانمود کند حضورش جنبه عادی دارد و با قصد قبلی آنجا نیامده است. 🔰 وارد اتاق شد بعد چنان که گویی با دیدن من غافلگیر شده، گفت: این چیست؟ این هم در زندان رژیم یک نوع سؤال معروف بود، چون من هرگز نشنیدم که بازجویی در مورد یک زندانی بگوید: این کیست؟ بازجو پاسخ داد: این خامنه ای است و از مشهد است. 🔰مرد تازه وارد، مثل اینکه با شنیدن نام من شگفت زده شده باشد، گفت: عجب! این همان است؟ این همان کسی است که میخواهد «خمینی مشهد» بشود؟ این هم عبارتی بود که در پرونده من بارها تکرار شده بود.بعد افزود: دکتر! او آدم خطرناکی است. سپس سرش را تکان داد و خطاب به من گفت: خامنه ای تو از اینجا جان سالم به در نمیبری، بعد گفت: من میخواهم از تو معنای «تقیه» و «توریه» را بپرسم بدون آنکه منتظر جوابی از سوی من باشد، رو به بازجو کرد و گفت اینها به کاری غیر از کار واقعی خود تظاهر میکنند و آن را «تقیه» مینامند و حرفی میزنند که ظاهر آن چیزی غیراز حقیقتش است؛ و این را «توریه» مینامند. ظاهراً از تقیه ما خیلی ناراحت بود. باید هم ناراحت میبود، زیرا ما در برابر دستگاه حاکم تقیه میکردیم تقیه سنگری برای مبارزه ی ما بود. 🔰من در طول این مدت سرم را به پایین افکنده و لب فرو بسته بودم. بعد که دیدم برای تعریف این دو اصطلاح اصرار دارد، در حالی که سرم پایین بود. پاسخ ساده ای متناسب مقام دادم. گفت: نه، مسئله این طور نیست. و شروع کرد به تهدید من از زمانی که وارد شد، احساس ترس کردم؛ زیرا حس کردم ماموریت اذیت و آزار مرا دارد. 🔰 وقتی تهدیدش بالا گرفت، ترس من هم افزایش یافت. در همین حال سرم را بلند کردم و به چهره ی این مرد تهدید کننده نگریستم.دیدم عجب، این همان سگی است که در خواب دیده ام کاملاً و با همه مشخصات! 🔰فوراً تصویرهای آن رویا به ذهنم بازآمد شتافتن سگ به سمت من و پارس کردن شدید و بی وقفه ی او ... و بعد متوقف شدنش بدون آسيب رساندن به من یکباره آرامش و طمأنینه ای عجیب و آسودگی خاطر کاملی قلبم را فراگرفت؛ یقین کردم که این مرد آسیبی به من نخواهد رساند. و همین گونه هم شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻شهید ابراهیم هادی ✅️@yek_nokte_az_bikaran