🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 سردار شهید حاج احمد متوسلیان
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۹۵
🔹️این همسایه سلول من یک بار هنگامی که مشغول نظافت بود، دید مقداری کره و مربا روی یک قالب یخ در داخل ظرف بزرگ آب در راهروی زندان گذاشته اند. البته ظرف آب سرپوشیده بود اما او یک لحظه سر ظرف را باز کرد و دید که در آن چیست و فهمید که این کره و مربا از چیزهایی است که نگهبان کشیک از صبحانه زندانیان دزدیده. چون غذای شام آن روز بد بود و نگهبان از آن خوشش نمی آمد، لذا پیش بینی خود را کرده بود و اینها را که دزدیده بود روی یک قالب یخ گذاشته بود تا موقع شام بخورد.
🔹️حالا دل رفيق من به هوس این غذای دزدی افتاده بود؛ بویژه که آن روز، روزه هم بود، با چابکی فوق العاده ای در ظرف را باز کرد و خوردنی های داخل آن را برداشت و به سلول رفت با مورس به من خبر داد که چه کرده است. به او گفتم آن را در افطار نوش جان کن.
🔹️ شب که شد، نگهبان با اشتهای فراوان به سراغ ظرف آب آمد تا آنچه را در آن گذاشته بود، بردارد؛ اما وقتی دید محتویات آن به سرقت رفته دیوانه شد! باور نمیکرد که زندانی بتواند چنین کاری بکند. از دیگر نگهبانان پرسید و وقتی یقین کرد که این کار زندانیان است، تصمیم گرفت با سایر نگهبانان سلولها را تفتیش کند.
🔹️رفيق ما بخشی از این غذا را خورده بود و قدری از آن باقی مانده بود. با ترس و دستپاچگی با من تماس گرفت و پرسید. در حالی که خودش به تنهایی در سلول است با بقیه خوردنی چه کند؟ گفتم: هر قدر از آن را میتوانی بخور و باقی را زیر فرش بگذار و آثار جرم را از بین ببر! سلولها بازرسی شد. سلول همسایه من هم بازرسی شد؛ اما چیزی نیافتند و قضیه به خیر گذشت
🔹️اکنون رخدادهایی از خاطر من میگذرد که برای کسانی که با زندگی در سلول تاریک در بسته و بی ارتباط با جهان خارج آشنا نباشند، عادی و معمولی به نظر میرسد؛ اما برای کسی که در چنین سلولی زندانی شده رخدادهایی مهم است و به خاطر اهمیتی که دارد، با روشنی تمام در حافظه باقی میماند؛
🔹️ از آن جمله تابش رشته ای از نور خورشید در داخل سلول، یک روز روشنی اندکی که توانسته بود از همه تیرگی ها و غبارهای بالای روزنه سلول بگذرد و به داخل سلول نفوذ کند، توجهم را جلب کرد. از شادی نتوانستم خودم را کنترل کنم فریاد زدم: آهای .... مژده ... آفتاب ... آفتاب ..... چشمهای ما به این نور که ما را با گستره فضای آزاد و رها پیوند میداد دوخته شد.
🔹️ به مدت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالی به آن نگاه میکردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدت بیشتری دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود. تا آنکه خورشید در زاویه ای قرار گرفت که دیگر این عطیه ناچیزش به ما نمیرسید!
🔹️یک روز با صدای گنجشکهایی که در بیرون سلول جیک جیک میکردند، بیدار شدم صدای شادی بخشی بود؛ نوید فرارسیدن فصل بهار را میداد.فهمیدیم که پشت سلول درختهایی هست. شاید هم تازه برگ کرده و شادی و سروری به فضا بخشیده بود که گنجشکها نغمه سرایی میکردند. تمامی این تصویرهای زیبا را صدای گنجشکها در ذهن ما ایجاد میکرد، لذا دل ما باز میشد و شعف و لذتی در ما بر می انگیخت.
🔹️یکی دیگر از چیزهایی که از این زندان هنوز هم غالباً در خاطر من هست صدای اذان صبح است که با صدایی بسیار ضعیف به گوش میرسید و قطعاً از راه دوری می آمد. امواج این اذان توانسته بود با استفاده از فرصت سکوت و آرامش شهر و هوای صاف سپیده دمان، به درون سلول رخنه کند تا گوش من با شوق تمام آن را دریافت نماید و لذتی در جانم برانگیزد که هنوز هم هرگاه به یاد می آورم، برایم شعف انگیز است. به خاطر دوری فاصله برخی کلمات به گوش نمیرسید؛ اما هر روز هنگام سپیده دم بدون استثنا منتظرش بودم و به آن گوش می سپردم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۹۶
🔰در این زندان هر چیزی برای خود اهمیت و معنا داشت، زیرا جزو مشخصات و ویژگیهای زندگی در سلول بسته و جدا مانده از جامعه بود. خواب دیدن از این جمله است.
🔰من در این زندان رؤیاهای صادقه شگفت آوری دیدم؛ از جمله اینکه روزی پس از نماز صبح خوابیدم در خواب دیدم که در بیابان خشکی ایستاده ام و در برابرم رودخانه متروک خشک و بی آبی قرار دارد؛ در کناره های این رودخانه هم درختانی کهن سال و خشک و بدون برگ دیده میشود. بعد ناگهان از دور سگ درشت هیکل و ترسناکی پدیدار شد که همچون سگان هار پارس میکرد و به سوی من میدوید. اما او آن طرف رودخانه بود و رودخانه میان من و او قرار داشت. ترس شدیدی بر من چیره شد. متحیر بودم که چه کنم. به چپ و راست نگاه کردم بلکه پناهگاهی بیابم، اما کو پناهگاه؟ همین که سگ به فاصله ده متری من رسید سرعت خود را کم کرد؛ بعد صدایش نیز بتدریج پایین آمد و ساکت شد و سپس کاملا آرام گرفت. سگ با صدای آرام به زوزه کشیدن پرداخت و بعد از من روی گرداند و رفت. تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم. وقتی بیدار شدم از این خواب چیزی در ذهنم باقی نمانده بود.
🔰لحظاتی بعد نگهبان با برگه ای در دست، در سلول را باز کرد و گفت: علی کیست؟ برای آنکه اسامی را محرمانه نگه دارند تنها نام کوچک شخص را میبردند و نام خانوادگی او را نمیگفتند.گفتم منم گفت کدام علی؟ گفتم علی خامنه ای.گفت: رویت را بپوشان و با من بیا بیرون . معمولاً هنگام احضار اشخاص، روش آنها این گونه بود؛ باید شخص زندانی پیراهن خود را از تن درآورد و آن را روی صورتش بیندازد تا بعد او را به مکان مورد نظر ببرند.
🔰مأمور مرا وارد اتاق کرد و روی یک صندلی نشاند و گفت: سرت را بلند کن این عبارت به معنای امر به برداشتن پوشش صورت بود. پوشش بالا رفت و دیدم بازجوی مسئول پرونده من که به خاطر شباهت چهره ای که داشت، ما او را «انور سادات» مینامیدیم، در برابرم ایستاده است. او شروع کرد به طرح سؤالهای همیشگی و من هم پاسخ میدادم.
🔰 در این اثنا مردی در اتاق را باز کرد سرش را آورد داخل و خطاب به بازجو گفت دکتر! چای داری؟ عنوان «دکتر» و «مهندس» را بازجوها به هم میگفتند؛ و این کلمه صرفاً نشان دهنده عقده حقارت و پستی شخصیت این نادانهای تقریباً بیسواد بود. سراغ چای گرفتن هم در واقع ردگم کردن بود که سؤال کننده از این طریق میخواست وانمود کند حضورش جنبه عادی دارد و با قصد قبلی آنجا نیامده است.
🔰 وارد اتاق شد بعد چنان که گویی با دیدن من غافلگیر شده، گفت: این چیست؟ این هم در زندان رژیم یک نوع سؤال معروف بود، چون من هرگز نشنیدم که بازجویی در مورد یک زندانی بگوید: این کیست؟ بازجو پاسخ داد: این خامنه ای است و از مشهد است.
🔰مرد تازه وارد، مثل اینکه با شنیدن نام من شگفت زده شده باشد، گفت: عجب! این همان است؟ این همان کسی است که میخواهد «خمینی مشهد» بشود؟ این هم عبارتی بود که در پرونده من بارها تکرار شده بود.بعد افزود: دکتر! او آدم خطرناکی است. سپس سرش را تکان داد و خطاب به من گفت: خامنه ای تو از اینجا جان سالم به در نمیبری، بعد گفت: من میخواهم از تو معنای «تقیه» و «توریه» را بپرسم بدون آنکه منتظر جوابی از سوی من باشد، رو به بازجو کرد و گفت اینها به کاری غیر از کار واقعی خود تظاهر میکنند و آن را «تقیه» مینامند و حرفی میزنند که ظاهر آن چیزی غیراز حقیقتش است؛ و این را «توریه» مینامند. ظاهراً از تقیه ما خیلی ناراحت بود. باید هم ناراحت میبود، زیرا ما در برابر دستگاه حاکم تقیه میکردیم تقیه سنگری برای مبارزه ی ما بود.
🔰من در طول این مدت سرم را به پایین افکنده و لب فرو بسته بودم. بعد که دیدم برای تعریف این دو اصطلاح اصرار دارد، در حالی که سرم پایین بود. پاسخ ساده ای متناسب مقام دادم. گفت: نه، مسئله این طور نیست. و شروع کرد به تهدید من از زمانی که وارد شد، احساس ترس کردم؛ زیرا حس کردم ماموریت اذیت و آزار مرا دارد.
🔰 وقتی تهدیدش بالا گرفت، ترس من هم افزایش یافت. در همین حال سرم را بلند کردم و به چهره ی این مرد تهدید کننده نگریستم.دیدم عجب، این همان سگی است که در خواب دیده ام کاملاً و با همه مشخصات!
🔰فوراً تصویرهای آن رویا به ذهنم بازآمد شتافتن سگ به سمت من و پارس کردن شدید و بی وقفه ی او ... و بعد متوقف شدنش بدون آسيب رساندن به من یکباره آرامش و طمأنینه ای عجیب و آسودگی خاطر کاملی قلبم را فراگرفت؛ یقین کردم که این مرد آسیبی به من نخواهد رساند. و همین گونه هم شد.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻شهید ابراهیم هادی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۹۷
🔆البته درجلسات بازجویی مشابه دیگری هم بود که طی آن من در معرض کتک خوردن با ضربات دست و انواع شکنجه های روحی و تراشیدن محاسن قرار گرفتم. بازجوها عادت داشتندکه اگر جلسه به طول می انجامید و می دیدند زندانی سرسختی و استقامت دارد، در صدد شکست روحی او بر می آمدند.
🔆 پنج شش نفر یا بیشتر در اتاق بازجویی جمع می شدند، زندانی را دوره میکردند و او را به باد انواع توهینها و ناسزاهای زننده میگرفتند. البته بازجوی اصلی یک نفر بود، بقیه کم کم وارد میشدند و وانمود میکردند که ورودشان عادی و بدون قصد قبلی بوده است. وجه مشترک همه شان هم درخواست چای از جناب دکتر بود.
🔆 اینها مرا بارها دوره کردند و من در پاسخ دادن به تمام سؤالهای آنها تردید نمیکردم. در تمام پاسخها هم متوجه بودم که پاسخ من از هر نکته ای که بهانه ای برای محکومیت من بشود، خالی باشد. در یکی از این جلسات یک بازپرس به نام «کوچصفهانی» با ریشخند و غرور و لحنی توهین آمیز از من پرسید: _سيد!... سعیدی را میشناسی؟
_بله او دوست من بود.
و این مسئله بر مأموران امنیتی پوشیده نبود، چون ما هر دو خراسانی بودیم. بعد گفت:
_می دانی که او در زندان مرده است؟
_بله
_آیا می دانی که بازجویی او در این اتاق انجام شده بود؟ والبته مضمون این سؤال او دروغ بود
🔆 من ساکت ماندم و او ادامه داد
_ به سعیدی گفتم: هرچه اطلاعات داری، بیرون بریز به من پاسخ داد: باید به قرآن تفاّل بزنم تا ببینم این کار خوب است یا نه. من به او گفتم: این فال بد است و نه فال خوب . او حرف مرا نشنید و دید آنچه دید.
🔆کوچصفهانی در این لحظه کمی سکوت کرد، سپس از جا برخاست به من نزدیک شد، قلمی را برداشت، از یک سر آن گرفت و مانند کاری که برخی معلمهای متکبر با شاگردان خود میکنند، با سر دیگر قلم بنا کرد به
روی سر من زدن آنگاه گفت:
سید! این فال بد است... این فال بد است .....
به حماقت و دروغ پردازی و صحنه های ساختگی او برای تهدید من در دل خندیدم. حرفهای او کمترین تأثیری در من نداشت.
🔆 یکی از خواب های خودم در زندان این بود که در عالم رؤیا خود را در یکی از مساجد مشهد دیدم. این مسجد را می شناسم، هنوز هم وجود دارد و در میانه بازار واقع است. امام آن مسجد آقای علم الهدی، از شاگردان مقرب و نزدیکان خاص آقای میلانی بود و آقای میلانی او را به عنوان امام این مسجد تعیین کرده بود در دو سمت در مسجد دو مرد را دیدم که گویی دو فرشته بودند و قامتش آن چنان بلند بود که من پاهایشان را می دیدم و بالاتنه آنها را نمیدیدم. بعد دیدم فرشهای مسجد را برای تعمیرات جمع کرده اند و برخی از سنگهار قرنیز دیوارها ریخته و خاک و سنگ در کف مسجد پخش شده است. وقتی بیدار شدم، خوابی را که دیده بودم، به خاطر آوردم و به رفیقم گفتم یا آقای علم الهدی در گذشته و یا آقای میلانی.
🔆در همان روز یا روز بعد برای بازجویی احضار شدم. مرا به اتاق دیگری غیر از اتاق همیشگی بازجویی بردند. دیدم رئیس بازجوها به نام «کاوه» منتظر من است. از من بازجویی کرد و از جمله مطالبی که در این بازجویی گفت، این بود که:
_ لابد مطلع شده ای که آقای میلانی فوت کرده است!
_من چگونه میتوانم مطلع شوم؟
_بله، او فوت کرده است.
این موضوع مربوط به اوایل سال ۱۳۵۴ است.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۹۸
🔰روزی در سلول با دو نفر از هم سلولی ها نشسته بودم.مأمور طبق معمول آمد و گفت:
_علی کیست ؟
_من علی هستم.
_علی چی؟
_علیِ خامنه ای .
_سر و صورتت را بپوشان و دنبال من بیا.
مرا به اتاق کاوه(رئیس بازجوها ) برد به محض آنکه چشمش به من افتاد، گفت:
_شما آزاد هستی!
🔰خیلی تعجب کردم آنچه را از رئیس بازجوها شنیده بودم، باور نمیکردم، از اتاق او بیرون آمدم این بار به من اجازه داده شد از اتاق بازجو بدون پوشاندن سر و صورت بیرون بیایم چون پوششی بر چهره نداشتم برای نخستین بار راهروی زندان را میدیدم
🔰هر كس بعداً خبر آزاد شدن مرا شنید، دچار تعجب شد و اولین سؤالش این بود چرا شما را آزاد کردند؟ و من فوراً پاسخ میدادم به مقامات زندان اعتراض کنید!
🔰اول به سلول رفتم و دیدم یکی از دو هم سلولی در آنجا است و دیگری نیست. از آزادی من خوشحال شد. با او خداحافظی کردم. سپس مرا به اتاق لباسها بردند. این همان اتاقی است که هنگام ورود به زندان، لباسهایمان را آنجا درآوردیم و لباسها هنوز همان جا بود.
🔰نزدیک غروب بود و هوا هنوز گرم. آزادی من مقارن با اواخر تابستان بود، در حالی که لباسهایم زمستانی بود؛ چون در زمستان بازداشت شده بودم. قبا و عبا و عمامه را پوشیدم. از در ورودی زندان بیرون رفتم
🔰همه چیز تازگی داشت. هر چه میدیدم جالب بود: مردم ... راه رفتن بدون نگهبان،... چراغهایی که پس از عادت به تاریکی طولانی اکنون چشمهایم را می آزردند.من در زندان همواره صحنه آزاد شدن خودم را در خواب می دیدم؛ مثل سایر زندانیان که آنچه را دلشان آرزو میکند در خواب می بینند.ولی آیااین،باز هم خواب است ؟
🔰به سمت توپخانه (میدان امام خمینی فعلی)رفتم که نزدیک زندان است. مقدار کمی هم پول با خود داشتم. احساس گرسنگی کردم، غذا خریدم و خوردم؛ بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقید باشد ودر کوچه و خیابان چیزی نخورد.
🔰سپس به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم. باور نمیکرد ... این شمایید؟ بیرون آمده اید؟ چگونه شما را آزاد کردند؟ سپس گفت: من مشتاقانه منتظر شما هستم.
🔰به خانه آقای بهشتی رفتم. برادر، شفیق هم آنجا بود. میخواسته از خانه آقای بهشتی خارج شود ولی وقتی تلفن کردم مانده بود تا مرا ببیند. نخستین چیزی که در قیافه من توجه آنها را جلب کرد صورت تراشیده من بود تعجب کردند. گفتم تراشیدند ولی دوباره مانند اولش خواهد شد.ساعتی آنجا ماندم. بعد مبلغی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگ ترم که ساکن تهران بود رفتم از آنجا با مشهد تماس گرفتم بعدهم به مشهد رفتم.
🔰افراد خانواده بعداً از رنجها و گرفتاری ها و نومیدی های خود در مدت حبس من چیزهای عجیبی برایم تعریف کردند. همسرم برایم نقل کرد. که مادرش پسرم مجتبی را که کودکی بود سرشار از معصومیت و پاکی و سلامت روحی و عشق و عاطفه و پایبندی به برخی عبادات به حرم حضرت رضا (ع) میبرده و به او میگفته به وسیله امام رضا (ع) به خدای متعال متوسل شو و از خدا بخواه که پدرت را از زندان آزاد کند. کودک معصومانه رو به امام (ع) میکرده و به او توسل میجسته.
🔰یک شب دیگر مجتبی با مادر بزرگش به حرم رفته و صحنه تکرار شده؛ اما این بار نشانه های تأثری شدید در مجتبی ظاهر شده، گریه و زاری کرده و با لحنی که حاکی از لبریز شدن کاسه صبر کودک و سوز و گداز عمیق او بوده با امام رضا(ع) صحبت کرده او مثل کسی که در برابر امام ایستاده با امام صحبت میکرده و بشدت اشک میریخته؛ به حدی که مادر بزرگش از کرده خود پشیمان شده و تصمیم گرفته که دیگر این کار را از مجتبی نخواهد. دو روز بعد تلفن خانه به صدا در می آید تا صدای من را بشنوند؛ من آزاد شده بودم و از خانه ی برادرم در تهران با آنها تماس گرفته بودم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🔴 انتشار برای نخستین بار
▫️توصیه شهید حاج قاسم سلیمانی به مسئولین:
فقط مردم را دلداری دادن، وعده دادن، نمیشود.
باید بیخوابی کشید و نخوابید.
در میان فقرا خوابید و ماند تا درد فقیر را فهمید.
🏷 #انتخابات
📲 @Soleimany_ir
🌼 با یاد خداوند
🌼 توسل به اهل بیت (ع)
🌼 جلب توجهات حضرت ولی عصر (عج)
🌼 یاری طلبیدن از شهدا
🌼 به خصوص سید شهدای خدمت شهید ابراهیم رئیسی و سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
با حضور پرشور خودمان در پای صندوق های رای،ان شاالله حماسه عظیمی را رقم خواهیم زد.
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۹۹
🔆درگذشت حاج آقا مصطفی خمینی در سال ۱۳۵۶ بحران سختی بر کشور حکمفرما شد.در این سال، حاج آقا مصطفی خمینی فرزند امام در نجف در شرایط ابهام آمیزی در گذشت. مرگ او غم و اندوهی عمیق در میان مردم برانگیخت که به صورت مجالس مملو از خشم و نارضایی و اعتراض علیه قدرت حاکمه درآمد.
🔆پس از رسیدن خبر درگذشت حاج آقا مصطفی (رضوان الله علیه)، ما در مشهد برای موضع گیری لازم برنامه ریزی کردیم من به اداره پست و تلگراف رفتم و چهار تلگراف تهیه کردم؛ یکی به نام خودم، دیگری به نام آقای طبسی سومی به نام آقای محامی و چهارمی به نام آقای هاشمی نژاد.
🔆 وقتی تلگرافها را به کارمند پست دادم، شگفت زده شد و آنها را به دوستانش نشان داد در نتیجه جوی از حیرت کارمندان را فراگرفت چون متن تلگرافهای تسلیت که متضمّن تكريم شخص حضرت امام و همدردی عمیق با ایشان بود و عباراتی ستیزه جویانه نسبت به قدرت حاکمه داشت.
🔆کارمند پست گمان کرد وقتی هزینه مخابره را به من بگوید، منصرف خواهم شد؛ اما با پرداخت یک اسکناس هزار تومانی که
برای امثال من مبلغ سنگینی بود،او را غافلگیر کردم!
🔆 تلاش کردیم مراسم ترحیمی در یکی از مساجد برگزار کنیم. اما مقامات جلوگیری کردند و مسجد را بستند در قم مؤمنين مراسم ترحیم برگزار کردند، اما به دستگیری تعدادی از آنها انجامید. آن روزها فعالیتهای اسلامی بینظیری همه شهرهای ایران را دربر
گرفته بود.
🔆کسانی مانند من سخت سرگرم فعالیت سیاسی و تشکیلاتی در میان طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه، تدوین نشریه های حاوی اندیشه سیاسی، تماسهای مخفیانه و همچنین برگزاری جلسات تفسیر قرآن، بیان مفاهیم انقلابی اسلامی و بسیاری فعالیتهای دیگر بودند. در آن ایام آقای خلخالی از قم با من تماس گرفت و گفت: تعدادی از افراد دستگیر شده اند و باید قاعدتاً نوبت من و شما هم برسدا گفتم: برای چه؟ مگر من چه کرده ام که دستگیر شوم؟!
🔆در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت تیر ایستاده اند.
🔆 به ذهنم گذشت که آنها عده ای چپی هستند و قصد تصفیه مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطلاع داده بود که چپی ها دست به کشتار و تصفیه اسلام گراها زده اند، و از من خواسته بود که هوشیار و مواظب باشم چپیها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در حادثه ای غیر منتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۰۰
🔹️به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوراً در را بستم، آنها تلاش کردند مانع شوند ، اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم، بعد به فکرم رسید که ممکن است آنها از دیوار بالا بیایند یا از راه دیگری وارد خانه شوند.
🔹️آنها با اسلحه خود شروع کردند به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در بود و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات می اندیشیدم، یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که بر خلاف تصوّر من آنها از چپی ها نیستند. به طرف در رفتم و در را باز کردم
🔹️شش نفری حمله کردند و در میان در بیرونی خانه و در اندرونی، با خشونت و قساوت مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت بیدار شده بود و از پشت شیشه نازکی که میان من و آنها حایل بود با حیرت و شگفتی به صحنه کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد.
🔹️ساواکی ها بی رحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من میزدند. به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به داخل منزل بروم. به آنها گفتم:این جوانمردی نیست که خانواده ام مرا دست بسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم.
🔹️دیدم همسرم دل شکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچک ترین شان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آنها گفتم:
_نترسید، اینها مهمانند!
ماموران ساواک به بازرسی خانه مشغول شدند و تا آشپزخانه و دستشویی را هم گشتند.
🔹️همسرم اقدام جالبی کرد وارد اتاقی شد که من با افراد در آنجا ملاقات میکردم اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانه ام باز میشد و در دیگری به محیط اندرونی .همسرم اعلامیه های محرمانه ای را که در اتاق بود، جمع کرد؛ و من نمیدانم چگونه متوجه وجود این اعلامیه ها در آن اتاق شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند، وارد آن اتاق شود حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم .
🔹️بعدها خودش به من گفت او اعلامیه ها را جمع کرده و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکی ها آنها را پیدا نکنند. مأمورین وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشته ها و اوراق مرا برداشتند که تعدادی از آن کتابها هنوز مفقود است.
🔹️یک ساعت یا بیشتر تمام گوشه کنارها خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح رسید گفتم میخواهم نماز بخوانم یکی از آنها با من تا محل وضو آمد وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و نماز خواندم. یکی از آنها هم نماز خواند ولی بقیه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتی یک وجب از خانه را بدون وارسی نگذاشتند.
🔹️ به نظرم من از همسرم قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم هنگام خداحافظی واقع قضیه را به بچه ها گفتم.
🔹️وقتی از خانه بیرون آمدم، دیدم خانه در محاصره عده دیگری از افراد است. اتومبیلی را به داخل کوچه باریکی که خانه در آن واقع بوده آوردند. این اتومبیل یک جیپ معمولی بود. بدون آنکه چشمم را ببندند مرا در اتومبیل نشاندند. یکی از آنها پشت بیسیم تکرار میکرد: عقاب .. عقاب ... عقاب .... گرفتیمش .... گرفتیمش!
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻شهید محسن حججی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۰۱
🔆مرا به مرکز ساواک مشهد بردند و در یک زیر زمین جا دادند. در این زیرزمین راهروهای باریکی بود که در دو طرف آنها سلّولها قرار داشت. چند ساعت آنجا ماندم. در این بین به قرآنی که همراه داشتم، تفاّل زدم. آیه ای آمد که حاوی مژده و بشارت بود. فوراً آن را در پشت قرآن نوشتم.
🔆برایم ناهار آوردند. پس از صرف ناهار مرا در اتومبیلی نشاندند که به سمت بیرون شهر به حرکت کرد. نمیدانستم چه میخواهند بکنند، چون وضع با دفعات پیشین فرق میکرد؛ اتومبیل معمولی .... بدون بستن چشمها ... و حرکت به سوی خارج شهر
🔆 اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد. فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن. من در پاسگاه ژاندارمری پنج روز ماندم. در این مدت، خانواده و دوستان چند بار به دیدنم آمدند. در پاسگاه ژاندارمری یک زندان نظامی هم بود اما مرا به زندان نبردند، بلکه در اتاق افسر کشیک جای دادند. رئیس پاسگاه سرهنگ بود و از شخصیت و نجابت بسیاری برخوردار بود؛ لذا برخوردش با من مثل برخورد زندانبان با زندانی نبود. من نوعی آزادی داشتم. صبح زود از اتاق بیرون می آمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم.
🔆به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است. از این خبر خوشحال شدم، زیرا میدانستم که دوستم شیخ محمد جواد حجتی کرمانی در این شهر تبعید شده است. روز حرکت بستگان و دوستان برای خداحافظی آمدند. لحظات خدا حافظی ناراحت کننده نبود؛ زیرا من به تبعید میرفتم که به مراتب از زندانهای سابقم آسان تر و راحت تر بود.
🔆در گاراژ اتوبوسها، یکی از اتوبوسهایی را که به زاهدان میرفت، سوار شدیم. تا پس از آن از زاهدان به ایرانشهر برویم. در این سفر سه نفر با من همراه بودند، که یکی از آنها افسر و دو نفر دیگر درجه دار بودند.
🔆اتوبوس در شهر گناباد برای نماز و غذا توقف کرد، چون چند بار به گناباد سفر کرده بودم، مردم گناباد مرا می شناختند همچنین تعدادی از شاگردان من از جمله آقای فرزانه ، شهید کامیاب، آقای صادقی اهل این شهر بودند.
🔆رابطه من با طلبه هایم نیز معمولاً بیش از رابطه استاد و شاگرد بود و میان من و این طلاب، رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود. برای شرکت در مراسم ازدواج آنها ، به گناباد سفر کرده بودم و با مردم گناباد آشنا شده بودم و آنها هم مرا می شناختند.
🔆وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، جوانی به طرف من آمد و گفت: آقا برای من یک استخاره بگیرید. در همان حال که داشتم برای او استخاره میگرفتم و مأموران همراه هم از نزدیک مرا میپائیدند آن جوان آهسته گفت: من برای استخاره نیامده ام بلکه خواستم بدانم چرا تحت نظرید و با مأمور به این شهر آمده اید؟ گفتم: مرا می شناسی؟
🔆گفت بله سپس برایش جریان را گفتم و از او خواستم به برادران اطلاع دهد که من به ایرانشهر که به آنجا تبعید شده ام میروم. سپیده دمان روز بعد به زاهدان رسیدیم. به مسجدی رفتیم. من نماز خواندم. سپس صبحانه خوردیم و مدت یک ساعت یا بیشتر در شهر ماندیم. پس از آن با اتوبوس دیگری به طرف ایرانشهر حرکت کردیم.
🔆وقتی رسیدیم، ابتدا مرا به مقر فرمانداری شهر بردند، اما به آنها گفته شد: او را به مرکز پلیس ببرید. در مرکز پلیس برایم پرونده ای تشکیل دادند و از من تعهد گرفتند که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا، به مرکز پلیس بیایم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۲
🔆یکه و تنها از مرکز پليس بیرون آمدم و سراغ مسجدی را گرفتم. مرا به «مسجد آل الرسول» راهنمایی کردند و مطلع شدم که این تنها مسجد شیعیان شهر است. البته مساجد دیگری هم هست که به برادران اهل سنت تعلق دارد.مسجدی که به آن وارد شدم، در نهایت زیبایی و شکوه بود؛ با قالی های نفیس و گران بها مفروش شده و در حیاط آن درختان بلند و جوی آب شیرینی بود نظیر آب تهران که به گوارایی و شیرینی مشهور است.
🔆احساس نوعی شادی و خوشی به من دست داد؛ زیرا هوای شهر گرم و لطیف بود و با طبیعت بدن من که سرمای سخت زمستان را تحمل نمیکند، سازگاری داشت، منظره شهر هم با شکوه و زیبا بود. لباسها را از تن درآوردم و در گوشه ای گذاشتم، سپس وضو گرفتم و به نماز ایستادم. حالت انقطاعی به من دست داد که هنوز هم شیرینی آن در مذاقم باقی است؛ چون در آن ساعات، از خانواده و فرزندان و دوستان منقطع شده بودم و با همه وجود رو به سوی خداوند متعال داشتم چنین احساسی آن قدر لذت دارد که بیش از آن به تصور نمی آید.
🔆ساک به دست از مسجد بیرون آمدم دیدم مردم به من به عنوان یک تبعيدی جديد نگاه میکنند که به شهرشان آمده است؛ چون شهر آنها به عنوان تبعیدگاه سیاسیون شناخته شده بود به خیابان اصلی شهر رفتم. نشانی یکی از مؤمنین را به نام آقای رئوفی داشتم و به دنبالش میگشتم. مرا به دکّانش راهنمایی کردند. دیدم دکّان بسته است.
🔆 گشتی در اطراف زدم و دوباره آمدم اما دکّان هنوز بسته بود لحظاتی ایستادم و از شیشه ویترین به داخل نگاه کردم. دیدم یک فولکس واگن کنار من ایستاده و دو نفر در آن هستند. یکی از آنها پرسید: چه کسی را میخواهید؟ گفتم: آقای رئوفی را .گفت: رئوفی را می شناسید؟ گفتم: نه ، ولی فلانی او را به من معرفی کرده. از اتومبیل پیاده شد و گفت: من رئوفی هستم و این هم برادر مان است. معانقه کردیم و سوار اتومبیل شدیم.
🔆وقت نماز مغرب نزدیک بود. به طرف فاطمیه رفتیم. نماز مغرب را خواندم. خیلی خسته بودم. گفتم میخواهم استراحت کنم. انها مرا مخیر کردند که در آن مکان استراحت کنم یا به خانه شان بروم. ترجیح دادم همان جا بخوابم. یک ساعت بعد بیدار شدم، ولی هنوز خواب روی چشمانم سنگینی میکرد، چهره های ناآشنایی را دیدم که به مناسبت ماه محرم در فاطمیه گرد آمده بودند، سپس آقای حجتی کرمانی را دیدم و باهم به خانه آقای رئوفی رفتیم.
🔆سه چهار روز در خانه آقای رئوفی ماندم، سپس من و آقای حجتی علیرغم اصرار آقای رئوفی بر اینکه در خانه اش بمانیم تصمیم گرفتیم به خانه ای دیگر برویم خانه مورد نظر را پیدا کردیم. در صدد انتقال به آن خانه بودیم که هیئتی بیست نفره از زاهدان برای دیدن ما آمد. در رأس این هیئت، شیخ معین الغربا از علمای معروف زاهدان در آن ایام بود. به آنها گفتیم قصد انتقال به منزل جدید را داریم. آنها هم در نظافت و آماده سازی خانه باما مشارکت کردند در این خانه چند ماه ماندیم و سپس به خانه بهتری نقل مکان کردیم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻سردار مدافع حرم شهید محمدهادی حاج رحیمی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۳
🔰آقای معین الغربا دومین نفری بود که در تبعیدگاه به دیدن ما آمد.اولین نفر، آقای کریم پور بود که وقتی در خانه رئوفی بودیم، نیمه شب به سراغ ما آمد و در زد. صاحبخانه در خانه نبود. وقتی صدای در زدن را شنیدم احساس خاصی به من دست داد. پس از آنکه در مشهد شبانه به خانه ما ریختند، هر بار که شب در خانه را میزدند، ناخودآگاه این احساس شبیه به ترس، به من دست میداد.
🔰 آقای حجتی در را باز کرد. جوانی افتاده و آراسته وارد شد.فهمیدیم از بستگان آقای رئوفی است و به زندانیان و تبعیدی ها علاقه عجیبی دارد. برای کار در راه خدا همتی فوق العاده داشت او طرحی را برای فعالیت اسلامی با ما در میان گذاشت.بعداً درجنگ تحمیلی به شهادت رسید؛ رحمة الله عليه .
🔰اولین کسی که از مشهد به دیدار من آمد، حاج علی آقا شمقدری بود. او نماینده قشر خاصی از شاگردان من بود که تحصیل کرده نبودند اما فرهنگ اسلامی بالایی داشتند و به حدی آگاهی از حقیقت اسلام داشتند که فرهیختگان و اهل علم شاید از آن بی اطلاع بودند. روح آنها از مفاهیم انقلابی اسلام سیراب شده بود و در نتیجه با تمام وجود خود با اسلام زندگی میکردند.
🔰 حاج شمقدری، همه جلسات مرا در مشهد با دقت و توجه پیگیری میکرد و مفاهیم عمیق اسلامی را می نوشت. در دومین روز نقل مکان به خانه اول این مرد به اتفاق فرزندان کوچک و برادرانش به ديدن من آمد. بعدها پسرش و برادرش هم در راه خدا و دفاع از دین خدا به شهادت رسیدند.
🔰از دیگر کسانی که در تبعیدگاه وقتی در خانه دوم بودیم، به دیدن ما آمد، آیت الله صدوقی بود که بعد از انقلاب به شهادت رسید. عده ای از جمله آقای راشد هم با او بودند. این دیدار اندکی پیش از نوروز در اواخر ماه اسفند صورت گرفت. آنان سپس به چابهار رفتند که آیت الله مکارم شیرازی در آنجا تبعید بود.
🔰 به خاطر علاقه ای که به من و آقای حجتی داشتند، در بازگشت هم یک شب دیگر پیش ما ماندند. آقای راشد یزدی از جهت خوش مشربی و لطیفه گویی معروف است.
با وجود علم و ادبی که دارد، مرد شوخ طبعی است که خنده از لبانش و نکته و لطیفه از زبانش جدا شدنی نیست. برای نخستین بار با او آشنا شدم وانس گرفتم. او هم با من مأنوس شد و از من خوشش آمد.
🔰هنگام بازگشت به یزد مرتباً میگفته چقدر دلم میخواهد به ایرانشهر تبعید شوم تا در کنار آقای خامنه ای بمانم! نکته خیلی جالب اینجا است که تقریباً دو هفته پس از آنکه آنان از پیش ما رفتند، یک افسر پلیس آمد و برگه ای آورد و به من داد. دیدم نوشته ای
به امضای آقای راشد است و در آن به من اطلاع میدهد که در پاسگاه پلیس است.
🔰فوراً به پاسگاه رفتم دیدم ایشان نشسته و هشت افسر او را دوره کرده اند و او برایشان لطیفه میگوید و آنها غرق در خنده اند! پرسیدم. برای چه اینجا آمده اید؟ معلوم شد روز دهم فروردین که چهلم شهدای تبریز بوده. به این مناسبت در یزد منبر رفته آنها هم او را بازداشت کرده و با آمبولانس مستقیماً به ایرانشهر آورده اند او را به خانه بردم و پس از آن در فعالیتهایی که در این شهر داشتیم با یکدیگر همکاری میکردیم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر خدا را که در پناه حسینیم...
✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۴
🔆باید یادآور شوم که آقای حجتی در اوایل نوروز و پیش از آمدن آقای راشد تبعیدگاهش تغییر کرد و از ایرانشهر به سنندج که در آن فصل هوای خنک و لطیفی دارد منتقل شد وقتی در سنندج بود، برایم نامه هایی میفرستاد و در آنها می نوشت: وقتی شما در گرمای ایرانشهر زندگی میکنید این هوای لطیف بر من حرام است.
🔆در فروردین هوای ایرانشهر گرم شد. در همین ایام خانواده برای دیدار من به ایرانشهر آمدند. میثم شش ماهه بود برای خانواده امکان ماندن با من در ایرانشهر وجود نداشت چون از اوایل تابستان هوا در این شهر بشدت گرم میشد و تا ۵۳ درجه میرسد در خانواده کودکان خردسال داشتیم و خانه تجهیزات سرمایشی و وسایل آسایش نداشت؛ دو تا از بچه ها هم باید مدرسه میرفتند؛ لذا پس از دو هفته به مشهد بازگشتند.
🔆اوایل با مردم شهر مراوده ای نداشتیم. با رئوفی و برادرش و تعداد کمی دیگر از افراد، جلسه کوچکی تشکیل میدادیم و بحث میکردیم. هر از چندگاه هم افرادی از زاهدان و قم و مشهد به دیدن ما می آمدند. پس از مدتی تماسهای فردی را با اشخاص، بویژه جوانان ، شروع کردم.
🔆نخستین کسی از جوانان ایرانشهر که با او آشنا شدم، جوانی بود به نام« آتش دست ». او دانش آموز دبیرستانی بود و حدود شانزده سال داشت. پدرش از کسبه خرده پای شهر بود. از طریق او با جوانان همفکرش آشنا شدم. با آنها جلسه ای تشکیل دادیم که تا رفتن من از ایرانشهر ادامه داشت.البته آتش دست بعداً تحصیلاتش را ادامه داد و وارد دانشگاه شد. پس از انقلاب با خانواده و نامزدش پیش من آمد و من عقد ازدواجشان را خواندم. بعدها به جبهه رفت و به شهادت رسید؛ رحمة الله علیه.پدرش هنوز هم گاهی نزد من می آید.
🔆تلاش کردم دایره فعالیتم را به بیرون از شهر گسترش دهم، چون در شهر چنین کاری مجاز نبود از سوی مردم «بزمان» شهری در ۱۰۰کیلومتری ایرانشهر است ،زمینه ای فراهم شد؛ لذا به اتفاق آقای حجتی با ماشین یکی از دوستان به آنجا رفتیم سفر ما به آنجا هفتگی یا دو هفته یک بار ادامه یافت. در آنجا نماز جماعت میخواندم و سخنرانی کوتاهی میکردم. مقامات محلی حساس شدند و راننده را زیر فشار قرار دادند. صاحب اتومبیل این موضوع را به ما نگفت، اما فهمیدیم او در مخمصه افتاده، و لذا برنامه رفتن به بزمان را قطع کردیم.
🔆یکی از نخستین کارهای من در ایرانشهر، احياء مسجد آل الرسول بود؛ چون مسجد به حالت تعطیل درآمده بود. علت این مشکل این بود که بانی مسجد در ایرانشهر اقامت نداشت، بلکه در دهه اول محرم هر سال می آمد و مجلس روضه ای برپا میکرد و بعد از دهه برمیگشت و مسجد بدون استفاده ی قابل توجهی معطل باقی میماند.
🔆متأسفانه انقسام مذهبی در ایرانشهر باعث شده بود مساجد اهل اسلام مسجد شیعیان جدا شود. اهل سنت مساجد کوچکی داشتند که هر کدام تعدادی نمازگزار داشت؛ اما شیعیان یک مسجد داشتند(مسجدال الرسول) که در طول سال معطل میماند. من پیشنهاد احیاء مسجد را دادم و خیلیها تایید کردند با همکاری آقای راشد به اقامه نماز جماعت در آن پرداختم پس از نماز ده پانزده دقیقه برای مردم صحبت میکردم و در صحبتم مطالب را کوتاه و گویا میگنجانیدم نماز و این صحبت کوتاه از بلندگو پخش میشد.
🔆این کار نقش مهمی در احیاء روحیه دینی در میان شیعیان داشت؛ کما اینکه در میان مؤمنان اهل سنت نیز که پایبندی به نماز و قرائت فصیح آن و تنوع سوره های قرآنی پس از حمد را میدیدند تاثیر مثبت داشت.سپس به مردم پیشنهاد کردم که نماز جمعه برپا کنیم و این کار را کردیم. مردم در نماز جمعه شرکت میکردند؛ چنان که بزرگ ترین نماز جمعه ایرانشهر بود آقای راشد به دلیل علاقه شدیدش به این نماز خود شخصاً اذان میگفت.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻سردار شهید محمد ابراهیم همت
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۵
🔹️بتدريج روابط خوبی با علمای اهل سنت پیدا کردیم. من به یک نقشه عملی برای رفع موانع ذهنی میان سنی و شیعه شهر از طریق یک همکاری دینی مشترک میاندیشیدم.باب گفت و گو را با یکی از علمای اهل سنت ایرانشهر به نام مولوی قمر الدین گشودم که امام جماعت مسجد نور بود. به او گفتم مسئولیت دینی ایجاب میکند تا به آینده اسلام و خطراتی که آن را تهدید میکند و موانعی که در برابر آن است، نظر داشته باشیم؛ و همه مسلمانها صرف نظر از وابستگی مذهبی خود در این نگاهِ آینده نگرانه مسئولیتهای خطیری بر عهده دارند.
🔹️در چهارچوب این دیدگاه طرح عملی ساده ای ارائه کردم: برپایی یک مراسم مشترک بین سنی و شیعه از دوازده ربیع الاول که به روایت اهل سنت سالروز میلاد پیامبر اکرم (ص) است تا هفده ربیع الاول که به روایت شیعه سالروز میلاد شریف آن حضرت است. و ما بر این امر توافق کردیم. مسجد آل الرسول را برای برگزاری مراسم جشن آماده کردیم.
🔹️زمان مراسم با ایام داغ تابستان مصادف بود گرمای هوا در آفتاب به ۶۳ درجه، و در سایه به ۵۳ درجه میرسید. در آن زمان یکی از دشوارترین کارها برای ما این بود که هنگام ظهر به دستشویی برویم دستشویی در حیاط قرار داشت و میبایستی بیست متر فاصله را طی کنیم تا به آن برسیم.گرمای خورشید طاقت فرسا بود، چهره را کباب میکرد و پوست را میسوزاند. در سراسر روز هوا همچنان داغ بود. در ساعت ده شب انسان یک رشته باریک نسیم لطیف را حس میکرد بعد این رشته ها افزایش می یافت و با هم جمع میشد و هوا را لطيف و نشاط آور میکرد اما زمین همچنان ملتهب میماند و هر قدر روی زمین رختخواب و تشک می انداختی، باز نمیشد براحتی روی آن نشست.
🔹️در عصر روز جشن ، هوا کاملاً متفاوت بود. ابرهایی در آسمان بالا آمد و جلوی حرارت خورشید را گرفت. سپس نسیم لطیفی که در آن ساعتها سابقه نداشت وزیدن گرفت و به دنبال آن کمی قطرات ریز باران بارید پیش بینی کردیم که شب جشن شبی دلپذیر باشد. روز عید میلاد پیامبر اکرم (ص) و روز جشن، با هوای خوب و معتدل و قطرات باران همراه شد. مردم گروه گروه بیرون آمدند تا از هوا لذت ببرند و راهی مسجد آل الرسول شوند که مملو از نمازگزاران شده بود شبستان و ایوان هم از جمعیت پر بود.
🔹️همان طور که گفتم، شبستان با قالی های گران بها فرش شده بود. در محراب به نماز مغرب ایستادم. در رکعت دوم نماز صدای غریبی مانند صدای یک گاری شاخه های نخل که سر شاخه ها به زمین کشیده شود، به گوش میرسید. صدا قطع نشد. اگر گاری بود، باید میگذشت و صدا قطع میشد. لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم فهمیدم که سیل به راه افتاده است.
🔹️پس از پایان نماز دیدیم ،سیل شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند.
🔹️ جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانه ها را یکی پس از دیگری می شنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود. همه چیز وحشتناک بود؛ تاریکی ناشی از قطع برق ، سیل خروشان و بی امان خراب شدن خانه ها و فریاد کمک خواهی مردم ...در چنین حالت بحرانی و وحشتناک، ذهن انسان فعال میشود و به دنبال هر وسیله ای برای مقابله با وضع موجود میگردد.
🔹️قبلا این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریز ناپذیری میتوان به تربیت سيد الشهداء ( ع) به اذن خدای متعال توسل جست. قطعه ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر (ص) بدان شرافت بخشیده، در جیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم، لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۶
🔰پس از آنکه سیل بند آمد کمیته ای برای کمک به سیل زدگان تشکیل دادیم. آن شب فعالیت مهمی امکانپذیر نبود؛ لذا کار را به صبح فردا موکول کردیم. به خانه رفتم؛ خانه دو باب منزل بود که در بین آن دو، یک در مشترک وجود داشت. من و آقای راشد در یکی از این دو منزل و آقای رحیمی و آقای موسوی شالی در منزل دیگر ساکن بودند. این دو نفر هم پس از آقای راشد به ایرانشهر تبعید شده بودند. آقای رحیمی پس از انقلاب، زمانی که نماینده مجلس بود به شهادت رسید.
🔰وقتی به خانه رسیدم، دیدم خانه سالم است و آب فقط تا نزدیکی آن رسیده. در شهر پیچید که خانه تبعیدی ها را آب نگرفته و این را کرامتی برای ما تلقی کردند! اما من به مردم توضیح دادم و گفتم: اینکه آب وارد خانه ما نشده، به این دلیل است که خانه در جای بلند واقع شده و بنابراین معجزه و کرامتی در کار نیست.
🔰صبح روز بعد به اتفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم، تا خانه هایی را که سیل در درّه شهر تخریب کرده ببینیم اتفاقا همین خانه ها علت اصلی سیل در شهر بود؛ زیرا این شهر در طول تاریخ همواره در معرض باران بوده و آب باران از مسیر درّه راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و بنابراین شهر در گذر قرنها سالم مانده است؛
🔰 به همین جهت هر ساخت و سازی در مسیر آن ممنوع بوده زیرا موجب بسته شدن مسیر سرازیر شدن آب به طرف شهر میگردیده است. اما عده ای که به دنبال زمین مجانی بودند، در این درّه خانه ساخته بودند و در واقع دست به مخاطره زده بودند. هنوز هم برخی از این قبیل افراد در برخی شهرها چنین اقداماتی میکنند؛ اما توجه ندارند که از این راه نه تنها خود، بلکه همه ی شهر را به خطر می اندازند.
🔰 به درّه رفتیم و دیدیم خانه هایی که در آنجا ساخته بودند، همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانواده بلوچ چند زن و یک مرد و چند کودک از دور به طرف ما می آیند. بر دستان مرد، کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند وقتی نزدیک شدند، فهمیدیم کودک مرده است.این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم.
🔰من نسبت به کودکان و زنان حساسیت خاصی دارم. هیچگاه نمیتوانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمل کنم. بارها به دوستانم گفته ام من برای قضاوت میان یک زن و مرد، مناسب نیستم زیرا حتماً از زن جانب داری میکنم و همین طور در مورد کودکان؛ من حتی طاقت این را هم ندارم که در فیلم ببینم کودکی دچار مصیبت میشود. لذا وقتی آن کودک را که در حادثه سیل جان داده بود، دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً گریستم. آن خانواده متوجه گریه و تأثر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متاثر شده اید،شگفت زده شدند.
خبر گریه من میان بلوچها منتشر شد.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻سردار شهید مهدی باکری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۷
🔹️به شهر برگشتیم و در کمیته نجات امدادی که تشکیل داده بودیم، مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد درصد خانه های شهر ویران شده و تمام خانه هایی را هم که ویران نشده، آب فراگرفته است. بیشتر خانه های ایرانشهر یک طبقه است.
🔹️ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تاکنون غذایی نخورده اند و گرسنه اند. نانواها به علت سیل، نانوایی ها را بسته بودند. آب هم وارد مغازه ها شده بود و هم وارد انبارها؛ و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید. بنابراین گرسنگی، شهر را تهدید میکرد.
🔹️به دوستان گفتم: بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده، برای مردم غذا تهیه کنیم. دیدم مردم، سرگردان و مبهوت در راه ها پراکنده اند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده. در کنار راه یک دکّان بقّالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود، از آب گرفتگی نجات یافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود، به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند نزد او رفتم و گفتم: در دکّان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت. گفتم: هرچه داری بده. همه کارتنهای بیسکویتش را خریدم که البته زیاد هم نبود و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم این فقط یک اقدام مسکن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد.
🔹️به اداره پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان (عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان) تلفن زدم و درباره ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما و اگر بشود، پنیر نیز هر چه زودتر و به هر اندازه که بتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد، و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم. چند بار با صدای بلند تکرار کردم به همه بگویید من با بی صبری منتظر نان و خرمایم .
🔹️وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردم پشت سرمن با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه میکردند طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند، زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.
🔹️به مسجد آل الرسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه نگاه ها به مسجد دوخته شد. دو سه ساعت بیشتر طول نکشیدی یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آل الرسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است.
🔹️به برادرانم گفتم: به هرکس که می آید، غذا بدهید؛ اگر گفت کم است، بیشتر بدهید؛ اگر دوباره هم آمد به او بدهید و نگویید قبلاً گرفته ای ،باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند و این چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۱۰۸
🔹️من خودم میان برادران به دقت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدی شکل گرفت و من از تجربه سابق خود در زلزله ی فردوس در سال ۱۳۴۷ استفاده کردم .در شهریور آن سال در فردوس و اطراف آن زلزله نسبتاً شدیدی اتفاق افتاد من و گروهی از برادران برای کمک رسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن تجربیات ارزشمندی در زمینه کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم.
🔹️کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار خانه ها و آلونکها و چادرها میرفتیم تعداد افراد خانواده ها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد، دقیق نبود؛ ولی حمل بر صحّت میکردیم و بررسی مجدد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفود کرده بودیم.
🔹️توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم، قرار دادیم، برگه هایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن، سهمیه دریافت میکرد. در این مدت، علاوه بر مواد غذایی که گاه به گاه توزیع میشد، تعداد بسیاری چراغ ، پتو، ظرف ، فرش و زیرانداز و سایر لوازم ساده زندگی توزیع کردیم. کسانی بودند که کوپن تقلبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند. ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود، اما رمزی داشت خود من از آن آگاه بودم من متوجه جعل امضا میشدم، اما به روی آنها نمی آوردم.
🔹️در آن روزهای امدادرسانی آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد. او در سنندج بیمار شده بود و مرخصی گرفته بود تا به کرمان برود، آنها هم به او اجازه داده بودند. او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم.صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم.
🔹️خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست. وقتی دید مردم، از زن و مرد و کودک، موقعی که اتومبیل ما را می بینند، برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام می کنند، شگفت زده شد. با تعجب گفت: به یاد داری در آغاز، مردم حتی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟ گفتم: بله، به یاد دارم؛ اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود این چنین جایگاهی در دل آنها می یابد.
🔹️در پایان پنجاه روز امدادرسانی و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپا کردیم، و من در آن جشن سخنرانی کردم؛ که هنوز متن ضبط شده سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻سردار شهید حاج حسین بصیر
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۰۹
🔹️ماه رمضان فرا رسید و فرصت ارتباط با مردم بیش از سایر ماه ها فراهم شد. رئیس پلیس از این محبوبیت و پایگاه مردمی سخت ناراحت بود و نمیدانست در قبال ما تبعیدی های شهر چه کند. بارها کوشید ذات پلید خودش را به ما نشان دهد. وقتی ماه رمضان شد،خوشبختانه این رئیس پلیس به مرخصی دو هفته ای رفته بود و به جای او یک افسر جوان معقول و فهمیده آمد که از گفت و گویش با ما آثار دوستی و همدلی دیده میشد. نخستین دیدار ما با او در مسجد صورت گرفت . اینکه رئیس پلیس بیاید در
مسجد با ما ملاقات کند، امری غیر طبیعی بود.
🔹️شبی با دو نفر از برادران تبعیدی در خیابان قدم میزدم که اتومبیلی در کنار ما ایستاد،یک افسر جوان از آن پیاده شد و خواست تا با من به تنهایی حرف بزند و مطلب محرمانه ای را در میان بگذارد. از آن دو برادر جدا شدم و کمی با او قدم زدم او به من گفت تبعیدی های ایرانشهر در سه شهر توزیع خواهند شد؛ یکی به جیرفت دیگری به ایذه، و سومی به اقلید اعزام میشوند. چهارمی هم پیش از آن آزاد شده بود. آن افسر خواست که این خبر فقط در بین تبعیدی ها بماند برادران را از موضوع با خبر کردم.
🔹️در آن هنگام افسر جوان در شُرف رفتن از ایرانشهر بود، چون رئیس پلیس از مرخصی بازگشته بود. دیری نگذشت که به ما اطلاع داده شد باید برای انتقال به تبعیدگاه جدید آماده شویم. پس از آن ، افراد پلیس شبانه آمدند و از آقای رحیمی خواستند برای عزیمت آماده شود. سپس به من گفتند: شما هم دو ساعت بعد عزیمت خواهی کرد.
🔹️تلاش کردیم آنها را متقاعد کنیم که وقت سفر را تا صبح به تأخیر بیندازند اما آنها اصرار داشتند که سفر در شب انجام شود سرّ این امر را هم فهمیدیم ما وقتی به این شهر آمدیم بیگانه و ناشناس بودیم؛ اینک داریم شبانه از شهر خارج میشویم زیرا قدرت حاکمه نگران واکنش اهالی شهر است .
🔹️آقای رحیمی مشغول بستن ساک و وسایلش بود و افراد پلیس از او می خواستند عجله کند. وقتی زیاد به آقای رحیمی فشار آوردند، او در برابر پلیسها و رئیسشان از کوره در رفت و سخنرانی پرشور کوتاهی کرد که هنوز کلمات آن در گوشم طنین انداز است. به آنها گفت: «گول این قدرت زوال پذیر را نخورید، چون به زودی حتماً افول خواهد کرد و قدرت اسلام طلوع خواهد نمود.»
🔹️ او به این سخنان حماسی ادامه داد و ما در آن وقت گمان میکردیم اینها شعارهایی بیش نیست .من خودم از این شور و حماسه ای که گمان میکردم نابجا است، احساس خجالت کردم.
🔹️به هر حال، آقای رحیمی را بردند و نوبت من رسید. من به جیرفت باید میرفتم. به آنها گفتم من اتومبیل دارم و باید با اتومبیل خودم بروم. گفتند: این غیر ممکن است گفتم بنابراین من از رفتن خودداری میکنم و شما هر کاری میخواهید بکنید، رئیس پلیس راهی جز موافقت نداشت.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۱۰
🔆تو یوسف میشوی
در یادم خوابهای عجیبی مانده که یکی از آنها را نقل میکنم به گمانم مربوط سال ۱۳۴۶ یا ۱۳۴۷ باشد. در آن زمان وضع سیاسی مشهد در نهایت شدت و سختی بود اسلام گرایان دچار گرفتاری و محنت زیادی بودند؛ چنان که جز چند اندک از رفقا با من در میدان باقی نماندند و بقیه ترجیح دادند عرصه مبارزه را رها کنند.
🔆در آن شرایط ، خواب دیدم که حضرت امام خمینی (ره) وفات کردم و جنازه ایشان در یکی از خانه های مشهد واقع در نزدیکی خانه پدرمن روی زمین است. مردم بسیاری برای تشییع جنازه جمع شدند، که من هم در میان آنها بودم دردی جانکاه قلبم را می فشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود.
🔆تابوت را از آن خانه بیرون آوردیم و روی دوش گرفتیم. بعد تشییع کنندگان که جمعیت انبوهی بودند در پی جنازه به حرکت درآمدند که در میان آنها شمار بسیاری از علما بودند و من هم با آنها حرکت میکردم طبق معمول جنازه در برابر ما میرفت و تشییع کنندگان که بیشترشان علما بودند نیز به دنبال آن میرفتند. من با آنها میرفتم، با صدای بلند میگریستم و از شدت تألم و تأثر با دست روی زانوی خود میزدم.
🔆چیزی که برغم و درد من می افزود این بود که می دیدم برخی از علما که هنوز چهره هایشان را در خاطر دارم بدون آنکه توجهی بکنند و عبرتی بگیرند و بی آنکه احساس اندوهی در آنها مشاهده شود، با هم صحبت می کنند و می خندند! و من کاری از دستم برنمی آمد جز اینکه این درد و اندوه جانگاه را تحمل کنم.
🔆جنازه به آخر شهر رسید، بیشتر تشییع کنندگان بازگشتند، اما جنازه راه خود را در بیرون شهر ادامه داد و تعداد بیست سی تشییع کننده که من هم جزو آنها بودم همچنان در پی جنازه حرکت میکردند. سپس جنازه به تپه ای رسید. بیشتر تشییع کنندگان در پایین تپه ماندند،جنازه به همراه چهار پنج تشییع کننده به سمت بالای تپه رفت، که من هم با آنها به دنبال جنازه بودم.
🔆بالای تپه معمولاً از پائین کوچک به نظر می آید؛ اما وقتی انسان بر آن فراز قرار میگیرد می بیند بزرگ و گسترده است. اما در خواب، بالای آن تپه همچنان که از پایین دیده میشد کوچک و شبیه یک تختخواب بود و ما تابوت را آنجا قرار دادیم.
🔆من به پایین پا نزدیک شدم تا در حالی که چهره حضرت امام را میبینم با او وداع کنم. وقتی کنار پا ایستادم به چهره امام که در تابوت آرمیده بود، مینگریستم. ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبابه آن به حالت اشاره بود به سمت بالا حرکت میکند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. سپس دیدم امام با چشمان بسته شروع کرد به حرکت برای نشستن، تا اینکه انگشت اشاره اش به پیشانی من رسید و آن را لمس کرد یا نزدیک بود لمس کند. من در این حال با شگفتی و حیرت نگاه میکردم. بعد لبهایش را گشود و دو بار گفت تو یوسف میشوی ... تو یوسف میشوی!
🔆 از خواب بیدار شدم در حالی که تمام جزئیات این خواب در ذهن من بود؛ همچنان که تا به اکنون نیز در ذهنم باقی مانده است. خوابم را برای خیلی از بستگان و دوستان نقل کردم؛ از جمله برای مادرم رحمه الله علیها ، که فوراً این خواب را چنین تعبیر کرد:
بله، یوسف خواهی شد، به این معنی که همواره در زندان خواهی بود!
🔆یکی دیگر از کسانی که این خواب را با تفسیر مادرم برایش نقل کردم ،شیخ حافظی بود که سال ۱۳۴۹ در زندان مشهد با هم در یک سلول بودیم. پس از آنکه من به ریاست جمهوری انتخاب شدم، او نزد من آمد و گفت: روز انتخابات ریاست جمهوری در مکّه بودم چون انتخابات با موسم حج تقارن یافته بود وقتی به سوی صندوق رأی گیری بعثه رفتم، آن خواب و تفسیر مادر شما را از آن به یاد آوردم و به گریه افتادم؛ زیرا فهمیدم مسئله فقط در زندان خلاصه نمیشده است.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید مدافع حرم حسن رجایی فر 🌻
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۱۱
🌷 از باب حق گزاری و قدرشناسی باید کمی هم شده، به نقشی که همسرم در زندگی من داشته،اشاره کنم.ایشان قبل از هر چیز از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛لذا با آنکه خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با آنکه من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتی در نیمه شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند مورد ضرب و جرح واقع شدم ، علیرغم همه اینها هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در او مشاهده نکردم.
🌷با روحیه ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می آمد.در این ملاقاتها، به من اعتماد و اطمینان می داد هرگز نشد وقتی من در زندان بودم خبر ناراحت کننده ای به من بدهد .به یاد ندارم که مثلاً خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد؛ یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد، درباره خانواده و بستگان و والدین گفته باشد.
🌷همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب، و اصرار او بر ساده زیستی در دوران پس از انقلاب، اشاره کنم. بحمد الله خانه ما همواره تاکنون، از زوائد زندگی و زرق و برق های دنیوی که حتی در خانه های معمولی مردم یافت میشود به دورمانده است. و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهم ترین نقش را داشته است.
🌷درست است که من زندگی ام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است. من درباره زهد و پارسایی همسرم، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست.از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید.
🌹هیچ وقت برای خود زیور آلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخت و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد .
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۱۱۲
🌹به یاد دارم از جمله مواردی که زیورآلات خود را فروخت، زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت و مردم برای گرم کردن خانه های خود به خرید مواد سوختی که در آن زمان زغال بود روی آوردند.در چنین مواقعی،تعدادی از مؤمنین به من مراجعه میکردند و پولی در اختیار من میگذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم.
🌹معمولاً زغال را از زغال فروشی میخریدم، بعد به کسانی که نیاز داشتند حواله میدادم تا زغال را از زغال فروشی بگیرند.در آن سال، پولدارها به من مراجعه نکردند، بلکه فقرایی مراجعه کردند،که معمولاً در چنین ایامی برای گرفتن زغال ، در خانه علما را میزنند. اما آن سال این افراد از خانه ی من ناامید باز میگشتند، و این امر مرا بسیاراندوهگین میساخت.
🌹همسرم که این حال را دید، به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود، بفروشم، من مخالفت کردم، ولی او اصرار ورزید. دستبند را گرفتم و خواستم آن را به قیمت هرچه بیشتر بفروشم. معمولاً زرگرها طلا را بر اساس وزن میخرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمیکنند.
🌹اتفاقاً یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد. من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هر چه بیشتر بفروشد. او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت: من هم به اندازه همین پول روی آن میگذارم. لذا مبلغ خوبی فراهم شد و با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید.
🌹این رهایی از قید و بند زوائد زندگی بیشترین تأثیر را در زندگی من داشته. همین زوائد بیرون از حد ضرورت است که انسان را به بردگی میکشاند.بد نیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی که بامن دوستی صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس در حوزه علمیه قم بود.در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد.
🌹من در آن هنگام ساکن مشهد بردم و خانه داشتم اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه بیلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم. زندگی دربیلاقات مشهد ساده و کم خرج بود و طلاب علوم دینی میتوانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولاً در خانه ها یا در اتاقهای آن ییلاقات با هزینه ای پایین که شاید از هزینه ی زندگی در مشهد کمتر بود اقامت کنند.
🌹به آقای ربانی گفتم شما میتوانید در خانه من اقامت کنید که در طی هفته به جز دو روز خالی است. این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می آمدند اختصاص داده بودم؛ که از صبح تا ظهر خانه از آنها پر میشد کلید خانه را به او سپردم و رفتم
🌹چند روز بعد که مرا دید، پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه شما با اثاثیه است؛ نمیدانستم اثاث خانه را تخلیه کرده اید و به ییلاق برده اید. اگر این را میدانستم، به هتل میرفتم او با لحنی حاکی از رابطه صمیمی میان من و او، مفضلاً از نواقص و کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد. مطلب را دریافتم و به او گفتم من از داخل خانه جز چند پتو تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق، چیزی برنداشتم.
🌹 با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: چه میگویید؟! گفتم بله اینها چیزهایی است که من دارم، و اثاثیه ما همه همین است که اکنون در خانه میبینید. من بیش از این اثاثیه ای ندارم. چهره ایشان در هم رفت سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته به تأسف از گلایه ی خویش کلمه ی دلسوزانه ای گفت که همواره آن را به یاد می آورم.
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید مدافع امنیت احمد صالحی مله 🌻
✅️@yek_nokte_az_bikaran