💫 در محضر شهدا 💫
به سرمان زد زنش بدهیم، عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند را پیشنهاد کرد.
مادر و خواهرش آمدند اهواز، زیاد چشمشان را نگرفت.
مادرش گفت: توی قم، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن.
چرا از این جا زن بگیره؟
مهدی چیزی نگفت.
بهش گفتم مگه نپسندیده بودی؟
گفت : آقا رحمان، من رفتنیم، زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.
#شهیدمهدیزینالدین
🥀شهدا شرمنده ایم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجهم
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
_________________________________
🇮🇷@yekjorehbandegi
💫 در محضر شهدا 💫
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقهی بالای خانهی ما مینشستند. آفتابنزده از خانه میرفت بیرون. یک روز صدای پایین آمدنش را از پلهها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.
گفت: چی کار کنم؟ مسئولیت بچههای مردم گردنمه. گفتم: لااقل توی سنگر فرماندهیات بمون.
گفت: اگه فرمانده نیمخیز راه بره، نیروها سینهخیز میرن. اگه بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونههاشون.
#شهیدمهدیزینالدین
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
___________________________________
🇮🇷@yekjorehbandegi