⏰ساعت نزدیک 12:00 ظهر
روز ٢٨ شهریــــــــور ١۴٠٣
هر چه زنگ در را میزنم کسی
در را بـــــــــــــاز نمیکند.🚫✋🏻
چند قدم به عقب برداشتم اطراف را
نگاهی انداختم اما خبری نیست...
✍🏻 نگران شدم ، تلفنم را بیرون آوردم
شماره بـــــــــــــچهها را یکی پس از دیگری
میگرفتم اما هر چه بــوق می خورد کسی
جواب نمیداد و قطع می شد. 📞
بیشتر نگران شدم...😟
سریع رفتم سمت درب ساختــــمان ،
مثـــل تپش قلب یک دونده دوی صد
مــتر که پشت سر هم میزند، تند تند
زنـگ را زدم ، طبقه بالا ، طبقه پایین
اما چرا هیچ کس جوابی نمیدهد...
شروع کــــــــــردم با مشت به درب کوبیدن
که شاید کسی جوابم را بدهد امـــــا کسی
در را باز نکرد همین که خواستم با مشت
از عصبانیت به در بــکوبم چشمم خورد به
برگ کاغذی که لای در بـــود سریع از آنجا
درش اوردم خطش آشنا بود:📋
سلام کلید را همان جای همیشگی
گذاشتیم و رفتیم حلال کنید...❤️🩹
چرا یادم رفتــــــــــــــــــــه بود😢
بچه ها که همه رفتن و کسی
توی ساختــمان نیست...❌
کلید را برداشتم وارد ساختمان شدم چقدر
سخت است اینجا سوت و کور باشد...😬
با خودم گفتم الان برادرانِ عالِمی با خــــنده
دنبال هم میکنند و از پله هـــــا بالا میآینــــد
که یکدفعه مرا میبینند و همانجــا خشکشان
میزند فقط نگاه معناداری میکنم و ردمیشوم
هنوز به پله ها نرسیدم که ابوالفضل سر و
کلهاش پیدا میشود : بچه ها حاجی اومده؟
➕ بله
هنوز سلام نکرده شروع میشود :حاجی یه
چیزی به حسام نمیگین؟دیگه من نمیتونم.
این چه وضعشه خداوکیلی؟😅
هنوز جوابی به کسی ندادم که صادق خان
عروس هلندی بر دوش وارد می شود : 🦜
آقـــــای محمدی این پرنده را رها میکنم اگــر
سمت شما آمــــــد او هم میخواهد فیلمساز
شود کــــــــــــه یکدفعه پرید و روی شانهی من
نشست...🦜🥲
تا به خودم آمدم. دیدم چند دقیقه ایست
که همانجا توی ساختمان خشکم زده...
همه چــــیز تمام شد و بچــــــه ها یک به یک
رفتند و آن چیزی که ماند #خاطراتشان بود
که تا اَبَد ماندگار خواهد شد...❤️🌱
..
✨نویسنده متن؛ احسان محمدی(مدیریتمدرسه)
..
⚠️اعلام پایان این دوره...✋🏻🪴
..
https://eitaa.com/joinchat/693567672C965b55c9c6
..