بیدارم ولی هوشیاری ندارم
قبله خونمون و یادم میره، پشت به قبله نماز میخونم
وقتی باهام حرف میزنن جز یه سری اصوات مبهم متوجه موضوع صحبتشون نمیشم
بین خطوط کتاب نمیتونم یه معنا و مفهومی از کلمات پیدا کنم
صداها برام ازار دهندهان
میخندم از درون ولی چهرم اینو نشون نمیده
مزه ها برام کمرنگ شدن
وسط واقعیت زندگیم یهو پرت میشم به یه جایی از کنج ذهنم که نمیدونم کجاس
حالت خلسه ..
وقتی بهم یه کاری و میگن جوری یادم میره که انگار نشنیدم
فقط میخوام بخوابم
فقط ، میخوام ، بخوابم
به حدی از درونگرایی رسیدم که رو کاغذم نمیتونم برون ریزی کنم
هیچیه هیچی
هدایت شده از ʜɪᴄʜɪsᴍ|هیچیسم
به حدی از درونگرایی رسیدم که حتی با خودمم نمیتونم ارتباط برقرار کنم
هدایت شده از منِمن
[ کاغذ؟ احساس نامنی میده ]
وقتی پایِ کاغذ میاد وسط رسما مغزم هنگ میکنه و دچار فقدان کلمات میشه،
فقط از ایده ها و شنیده های قبلیش استفاده میکنه و هیچ چیز جدیدی نمیتونه از خودش ابداع کنه، برعکس وقتی دارم تایپ میکنم این فقدان کلمات ازبین میره و پشت هم کلمات هجوم میارن تا جایی که حوصله انتخاب و گزینششون رو نداشته باشم و کلا دست بردارم .