💗 حاج احمد 💗
#معرفی_کتاب 📚
☆
♡
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. وضو گرفتم کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا #شمشیر و #زره و همان یک #شتر بود که با آن آب میکشیدم.
تنها و بدون مادرم رفتم. پیامبر تا حیاط به استقبالم آمدند. دستم را گرفتند و باهم رفتیم. روی حصیر نشستیم، سرم را زیر انداختم. از خجالت زبانم بند آمده بود، صورتم داغ شده بود. پیامبر انگار از دل پرآشوب شوریدهام خبر داشتند.
- چرا حرف دلت را نمیزنی؟ راحت باش.
لحنشان مثل همیشه آرام و گیرا بود.
- از بچگی نان و نمکتان را خوردم. افتخار همصحبتی با شما مایهی مباهات من است. همیشه به من لطف داشتید. برای تربیتم وقت گذاشتید. در این چند سال عمر، هیچوقت سرگردان نشدم و از هدف اصلی زندگی فاصله نگرفتم؛ همهی اینها را مدیون شما هستم. خودتان بهتر از هرکس دیگری میدانید که همهکسِ من هستید.
از فداکاریهایم در میدانهای جنگ گفتم. از همه توفیقاتی که برای پیشقدم شدن در اسلام نصیبم شده بود:
- همه اینها را قبول دارم، تو در نظر من برتر از اینهایی.
کسی از درونم مدام فریاد میزند، برو سر اصل مطلب.
- یا رسولالله من دوست دارم با کسی که مایهی آرامشم باشد، ازدواج کنم. #امروز_آمدهام_فاطمه_را_از_شما_خواستگاری_کنم .
دندانهای پیامبر مثل دانههای تگرگ نمایان شد.
- همانطور که میدانی فاطمه قبل از تو خواستگارهای دیگری هم داشت؛ اما به همهی آنان جواب رد داد. منتظر باش بروم نظرش را بپرسم و بیایم.
ساکت و دلنگران به حصیر چسبیده بودم. قلبم محکم میکوبید که لبهای خندان پیامبر نگاهم را پر کرد.
- از خواستگاری شما که گفتم، سکوت کرد. رویش را برنگرداند. #سکوت_علامت_رضاست . الحمدلله خدا خودش این قضیه را به عهده گرفت. قبل از آمدنت، فرشتهای نازل شد و فاطمه را برایت خواستگاری کرد.
نزدیک بود از خوشحالی پر درآورم. احساس خوش غریبی بود. کلی تشکر کردم و سریع برگشتم خانه تا این خبر خوش را به مادرم بدهم. دوست داشتم تا مدتها احساس آن روزم را با خود نگه دارم.
📘 برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #حیدر نوشتهی سرکار خانم آزاده اسکندری، صفحات ۱۳ و ۱۴.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat