eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
270 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تصویری ماندگار از همسران ۴ شهید دفاع مقدس 🔹همسران شهدا : ، ، و @yousof_e_moghavemat
❇️ شهید محمد بروجردی (مسیح کردستان) متولد سال ۱۳۳۳، از مبارزان انقلابی با رژیم پهلوی و از پایه‌گذاران و فرماندهان بود که نقش بسزایی در مبارزه با ضدانقلاب در داشت و سرانجام اول خرداد سال ۱۳۶۲ در جاده مهاباد به شهادت رسید. 🔶 برای آشنایی با این شهید فیلم سینمایی غریب را ببینید. . طراح: برای دیدن بقیه طرح ها کلیک کنید @GOODARZIART . @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
؟!!😠👊 ☆ ♡ وارد اسلحه‌خانه شد. پ.اس.داری با ریش و قد بلندی، پشت میز نشسته بود. تا چشمش به افتاد بی‌آن که از جا بلند شود، گفت: «بفرمایید.» دست‌خط را روی میز گذاشت. جوان اخم کرد و با بی‌میلی گفت: «شما کی هستی که چهل‌تا اس.لحه میخوای؟» نگاهی به قیافه‌‌اش انداخت و با هیبت همیشگی‌اش گفت: «لازم نیست بدونی من کیم و اس.لحه‌هارو واسه چی میخوام. شما وظیفتو انجام بده.» پ.اس.دار جوان تلفن را برداشت تا به مافوقش گزارش کند. گوشی را از دستش قاپید و گفت: «کارمونو راه بنداز بعد برو سراغ تلفن.» پ.اس.دار با لج‌بازی جواب داد: «من باید اجازه بگیرم. این امضا را قبول ندارم.» به شدت عصبانی شد: « رو قبول نداری؟ پس از کی اجازه می‌گیری؟؟!!!» پ.اس.دار خودش را جمع کرد و با غرور کاذبی گفت: «من فقط به دستور جعفری کار می‌کنم. این آقای بروجردی فقط فرماندهٔ تهرونی‌هاست.» یقه‌اش را گرفت و به تندی گفت: «شنیده بودم این‌جا س.پ.اهِ قبیله‌ای راه انداختین اما تصور نمی‌کردم تا این حد پیشروی کرده باشین. من، نه جعفری می‌شناسم نه بروجردی؛ فقط اس.لحه میخوام. حالا تحویل میدی یا خودم دست‌به‌کار شم؟» سپس به افرادی که همراهش بودند اشاره کرد وارد شوند. مسئول اس.لحه‌خانه گلنگدن کشید و گفت: «اگه بیاین جلو می‌زنم.» یک نفر پرید جلو و گفت: «بزن. ما که قراره جاده پاوه رو پاکسازی کنیم، پس بهتره از همینجا شروع کنیم.» درگیری بالا گرفت و هردوطرف روی هم اس.لحه کشیدند. سرو کلّه‌ی فرماندهان بالادستی از جمله بروجردی و جعفری پیدا شد. بروجردی نگاه غضبناکی به جعفری انداخت و صحبت‌هایی بینشان رد و بدل شد. در نتیجه‌ی این کشمکش‌ها، اس.لحه‌ها را تحویل گرفت و رفت توی محوطه. بروجردی از طرز قدم‌برداشتن‌ها، دستوردادن‌ها و رفتار مطمئن شد که او جزو افرادی است که در آینده لازمش خواهد داشت. به بروجردی گفت: «روی من حساب کن.» بروجردی دو بازوی را گرفت و با آن متانت و لبخند همیشگی‌اش گفت: «اگه میخوای توی کردستان موندگار شی، باید از این روزای سخت عبور کنی؛ سعی کن آستانهٔ صبرت رو بالا ببری.» سینه جلو داد و درآغوش گرم مُراد و فرمانده‌اش آرام گرفت. ☆ ♡ 📜 مطلبی که است منتشر می‌شود از کتاب ارزشمند و بسیار جذاب و خواندنی انتخاب شده بود. (با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۲۴ تا ۲۲۶) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😏 ♥︎ •°• سروصدای بیرون اتاق، توجه‌شان را جلب کرد و دویدند توی راهرو. خسته از راه رسیده بود. دلش از نامهربانی‌ها پر بود و بلافاصله در آغوش پناه گرفت. با دل پرغصه‌ای به بروجردی گفت: «- تا کی با این مرد مدارا کنیم؟» بروجردی گفت: «چرا پیله کردی به ؟!! برو سراغ آیت‌الله که نماینده امام است. با ایشان خیلی راحت کنار خواهی آمد.» با ناراحتی جواب داد: «تمام امکانات جنگ دست بنی‌صدر است. نماینده‌اش پیغام داده قصد بازدید از جبهه را دارد.» بروجردی: «خودم از آن‌ها خواستم با شما هماهنگ شوند.» در پاسخش گفت: «دست رد زدم به سینه نماینده‌اش. تهدید کردم در صورت ورود بنی‌صدر مانع نشستن هلی‌کوپترش خواهم شد؛ گمانم از آمدن پشیمان شده باشد.» بروجردی با ملایمت خاصی گفت: «به خاطر امام کمی مدارا کن. ایشان نماینده‌ی امام است. افراد منتسب به او شایعه کرده‌اند در جواب گفت: «نامه‌ای برای امام نوشتم و اوضاع منطقه را گزارش کردم. من بیرون از س.پ.اه حرمت نگه می‌دارم اما نه به اندازه صبر و حوصله شما. اگر کمی به من میدان بدهی، کار یکسره خواهد شد.» بروجردی لبخندی زد و گفت: « جواب داد: «امان از این سحر شما که کُشت مرا.» با لبخند باصفایش به گفت: «تو در حالتِ آرامش، چقدر دوست‌داشتنی هستی احمدآقا.» ♡ ☆ 💚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، با تخلیص و اختصار از صفحه ۳۵۹. @yousof_e_moghavemat