eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
282 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌺عن الامام العصر علیه السلام: 《الا اُبَشِّرُکَ فِی الْعِطاسِ؟ قُلْتُ: بَلی. فَقالَ: هُوَ امانٌ مِنَ الْمَوْتِ ثَلاثَهَ ایّام》 نسیم خادم گوید: در حضور حضرت عطسه کردم، فرمود: می‌خواهی تو را بر فواید عطسه بشارت دهم؟  عرض کردم: بلی.  فرمود: عطسه، انسان را تا سه روز از مرگ نجات می‌بخشد🌺 إکمال الدّین: ص ۴۳۰ح ۵ وسائل الشّیعه: ج۱۲ ص۸۹ @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان آرامبخش در میدان و شنیده شدن صدای انفجار: تنها یک موجود زنده برای همیشه زنده می ماند و آن است @yousof_e_moghavemat
گردانی در (ع) داشتیم به نام ، یا بقول رزمندگان لشگر گردان قاطریزه.به فرماندهی این گردان وظیفه اش از یک طرف رساندن آب و غذا و مهمات به رزمندگان در خط مقدم بود و از طرف دیگر انتقال مجروحین و شهدا به عقب جبهه بود. و شاید سخترین لحظه برای رزمندگان این گردان وقتی بود که باید پیکر شهیدی رو به عقب می آوردند. ✅ این عکس مربوط به است که در اواخر اردیبهشت ماه 67 در ارتفاعات که مشرف به بود انجام شد. در تصویر پیکر دو رزمنده شهید لشگرده سیدالشهداء (ع) دیده میشود که روی مرکب بسته شده است . شاید ساعت ها طول کشید که این ابدان مطهر تا پشت جبهه رسید و این دو رزمنده که مرکب مسافران بهشت را هدایت میکنند چه حالی داشتند. اگر من بودم پشت سرشون یک شکم سیر گریه کرده بودم. و میخوندم.... ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. و خوشا به حال این حیوان که مرکب بهشتیان شد. راوی : جعفر طهماسبی @yousof_e_moghavemat
✍روایت "حضرت آقا"از شهیدی که مادرش فکر می کرد است ... : ●"در اطلاعاتی که به من داده شد، خواندم که در بین همین شهدای همدانِ شما، یک سردار سپاهی - که دارای شأن و موقعیتی هم بوده است - وجود داشته که وقتی مادرش از او می‌پرسد تو در سپاه چه کاره‌ای، جواب می‌دهد: من در سپاه جاروکشی می‌کنم. مادرش خیال می‌کرده واقعاً این جوان در سپاه یک مستخدم معمولی است. ●حتی وقتی برای این جوان به خواستگاری هم می‌روند و خانواده‌ی دختر سؤال می‌کنند پسر شما چه‌کاره است، مادرش می‌گوید در سپاه مستخدم است! بعد در اجتماعی که مراسمی بوده، یک نفر داشته سخنرانی می‌کرده، این مادر می‌بیند آن شخص خیلی شبیه پسرش است. می‌پرسد این شخص کیست. می‌گویند این فلانی است؛ یکی از سرداران سپاه. آن مادر، آن وقت پسرش را می‌شناسد! 📎توضیح: شهیدناصرقاسمی فرمانده بسیج همدان در سالهای میانی جنگ و فرمانده محور عملیاتی لشکر انصارالحسین در عملیات کربلای پنج بود که در شلمچه به شهادت رسید 🌷 @yousof_e_moghavemat
تابلوى خط مقدم را بر زمين زدند تا راه را گم نکنيم؛ اين تابلو نشانه‌اى بيش نيست بايد به خط مقدم مرامشان بنگريم و راه را بيابيم ... @yousof_e_moghavemat
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. اگر هم چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور. 🔹رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهایي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست! 🔸ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد. بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد: ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود. 🔺راوی: جمعی از دوستان🔻 📚از کتاب: سلام بر ابراهیم۱ @yousof_e_moghavemat
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 شهید آوینی: اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می‌گردد و شیطان جاودانه کره زمین را تسخیر می‌کند با صدای همیشه جاودان @yousof_e_moghavemat
کوله پشتیِ پر از گلوله آرپی جی۷ روی دوشش بود که با اصابت ترکش آتیش گرفت! نتونستن کوله رو ازش جدا کنن... به بچه ها گفت شماها برید و بعد با چفیه دهنشو بست تا عملیات لو نره... ازش فقط کف پوتین ها که نسوز بود باقی موند... دانش آموز @yousof_e_moghavemat
«دلجویی» اما حسابی تند شد ... سکوت کردم و با دلخوری از او جدا شدم. خانه که رسیدم، خانمم گفت: حاج قاسم دوبار زنگ زد و کارت داشت. گفتم: ولش کن، خودش دوباره زنگ میزنه. مطمئن بودم نمیگذارد این قضیه به شب بکشد. همان هم شد... زنگ زد و بی خیال دعوای چندساعت قبل مان گفت:حسن کجایی؟ _خونه _بابت آرپی جی ها دستت دردنکنه،خیلی عالی بود. بعد هم سراغ یکی از بچه ها رو گرفت. _ببینم حسن از فلانی خبرداری؟ کلاً موضوع را عوض و آخرش را با شوخی وخنده جمع کرد. خودم هم یادم رفت که یک ساعت پیش دلخوری پیش آمده بود... نفر دوم ایستاده از سمت راست نقل از : حسن پلارک،فکه ۲۰۲ @yousof_e_moghavemat
وقتی که نیستی غمِ دلتنگی تو را به قابِ عکس چطوری نشان دهم؟! @yousof_e_moghavemat
۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۰ 💠 سالروز عقب راندن ارتش عراق از 🔹روستای احمیر در ۵ کیلومتری شمال غرب سوسنگرد واقع شده است. پس از عقب راندن نیروهای عراقی از سوسنگرد در ۱۳۵۹/۸/۲۶، متجاوزان در نزدیکی شهر و در غرب این روستا تشکیل خط دادند تا این که در علیات امام مهدی(عج) (۱۳۵۹/۱۲/۲۶) یک گردان پیاده خودی به یک گردان مکانیزه دشمن شبیخون زد و ضمن انهدام بخشی از آن، مجددا به عقب بازگشت. 🔸دو ماه بعد در ۱۳۶۰/۲/۳۰ عملیات دیگری انجام گرفت. در این نبرد، رزمندگان از طریق کانال زیر زمینی سه کیلو متری، که با تلاش دو ماهه خود از شرق به غرب، به موازات جاده سوسنگرد-بستان تا ۸۰۰ متری خط پدافندی دشمن ایجاد کرده بودند، غافلگیرانه تا نزدیکی نیروهای عراقی پیشروی کرده، سپس به طور ناگهانی آنها را مورد حمله قرار دادند و روستای احمیر را آزاد کردند و بدین ترتیب دشمن به سوی روستای بردیه عقب رانده شد. دوران @yousof_e_moghavemat