eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
15.4هزار ویدیو
103 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
زاینده رود ✅️
سلام دوستان ... امیدوارم حالتون خوب باشه . با یه مستند داستانی به نام «کف_خیابون۱» به نویسندگی #حدا
بسم الله الرحمن الرحیم « کف خیابون ۱ » نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ۱_۱ دلیل این همه حساسیت را میتونستم درک کنم. به قول قدیمیا: «بچه دیشب که نیستم!» میتونستم بفهمم که داره اتفاقاتی میفته که نمیشه چندان پرس و جو کرد. چون هنوز هیچی معلوم نبود و مدرک مستدلی در دست نبود و بولتن های خبری اداره هم خیلی کلی مینوشتند و نمیشد ازش چیز دندون گیری درآورد. تا اینکه روز ۸ فروردین ۸۸ ... اولین روز کاری من در سال جدید... توی راه آیت الکرسی خوندم و یه کمی هم صدقه دادم ... رفتم اداره... بعد از دیده بوسی ها و سلام و علیکهای معمولی، رفتم توی اتاقم و سیستمم را روشن کردم... نامه ای روی کارتابلم ظاهر شد که ازم خواسته شده بود، صبح شنبه راس ساعت ۸ در جلسه ستادی اداره حتما شرکت کنم... بدون هیچ توضیحی! به ساعتم نگاه کردم... ساعت ۷:۵۸ بود... یعنی فقط دو دقیقه وقت داشتم تا سه طبقه برم بالا و بشینم رو به روی کسی که همیشه آنتایم هست و نمیشه باهاش شوخی کرد... فقط یادمه پاشدم کتم را برداشتم و حتی منتظر آسانسور هم نشدم و مثل جت خودمو به طبقه سوم رسوندم... تا هماهنگ کردند و رفتم داخل، دیدم ۶ نفر دیگه هم هستند و فقط من سه چهار دقیقه در روبوسی با همکاراها وقت تلف کردم و... حالا ولش کن... خلاصه تا نشستم، دیدم همشون دارند میخندند... خب شما جای من... وقتی نشستید توی جلسه ای که تا وارد شدی و نشستی، همه نگاهت کنند و خنده بکنند، چه حالی بهتون دست میده؟! با اینکه نه میدونین موضوع چیه و نه میدونید چجوری باید جمعش کرد؟! گرفتم داشتند به چی میخندیدند! دقیقا از وقتی کارتابلم را چک کردم تا وقتی رسیدم پشت در اتاق جلسات رییس، هفتاشون داشتن از طریق مانیتور دوربین منو میدیدند و با هم شرط بندی میکردند ببینند میرسم یا نه؟! خداوکیلی بچه های ما را باش! فقط یکی از بچه ها تونسته بود درست حدس بزنه که من سر ساعت ۸ و ۲۰ ثانیه میرسم پشت اتاق جلسات!! اینم از شیوه شادی بچه های ما! خدا این شادی را ازشون نگیره! راستی اسم سازمانی همین کسی که درست حدس زده بود داوود هست و بچه اقلید فارس... یا بهتره بگم داوود بود... خلاصه... وقتی جلسه به حالت جدی تر برگشت، رئیس شروع کرد به تشریح موضوع جلسه... بذارید یه کم از شیوه اداره کردن جلسات توسط این آقاهه واستون بگم یه کم کفتون ببره تا بعد... گفت: «با سلام و صبح بخیر! خدا کنه سال خوبی داشته باشیم. جلسه را شروع میکنم. موضوع: ابلاغ ماموریت! زمان: ۲۱ دقیقه که هر کدومتون ۲ دقیقه برای سوالات جانبی فرصت دارید که با ۷ دقیقه من میشه ۲۱ دقیقه.» بعدش هم شروع کرد به تشریح ابلاغ ماموریت های ما هفت نفر... گفت: «شما هفت نفر که از رده های درون و برون مرزی هستید، تمام ماموریت های سال ۸۸ شما حداقل به مدت شش ماه کان لم یکن هست و باید به ابلاغ جدید عمل کنیم. فکر نکنید شما تنها و در استان فارس اینطوری هستید. بلکه طبق اولین ابلاغیه سال جاری، همه استان ها موظف به چینش در جدول ارسالی هستند و به استان های مختلف اعزام دارند.» این یعنی ماموریت ترکیه من پرید... خب الهی شکر... خیلی هم خوشم نمیومد برم ترکیه... ذاتا از ترکیه خوشم نمیاد... حالا اگر کشورهای عربی مثل عربستان و امارات و بحرین بود یه چیزی... ادامه داد و گفت: «قرار شده نیروهای استان ها به خاطر اهمیت موضوع با استان های دیگر تبادل بشن و احکام ماموریت دریافت کنند.» بعد دونه دونه اسم بچه ها را خوند و اسم شهر مدنظر برای ماموریتشون را بهشون گفت... تبریز... گرگان... قائم شهر... خمینی شهر... بندر عسلویه... زابل... تا رسید به من... گفت: «و محمد! تهران!» بعدش دونه دونه ماموریتمون را تشریح کرد... تا رسید به من! گفت: «محمد تو باید بری تهران! حکم ۴ ماهه برات تعیین شده. اگه تونستی زودتر تمومش کنی که هیچ! اما اگه تا چهار ماه تموم نشد تمدید میشه. مجرد و با میزان دسترسی ۵۰ درصد با اداره کل...» من فقط پرسیدم: «از کی شروع میشه! تاریخ و ساعت معرفیم کی هست؟» نگاه به ساعت دیواری دفترش کرد و گفت: «ساعت ۱۱ پرواز چارتر از شیراز به تهران دارند. بلیطش را از دفترم بگیر. به نام خودت صادر شده. تو همین پاشو برو! پاشو که دیرت میشه. بالاخره تا بری وسایلت را جمع کنی و بری فرودگاه، دیرت میشه ها!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
بسم الله الرحمن الرحیم « کف خیابون ۱ » نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #کف_خیابون۱_۱ دلیل این هم
۱_۲ واسه من همیشه سخت ترین لحظه ماموریتها، وقتیه که به خانمم میخوام بگم دارم میرم ماموریت! اونم ۴،۵ماه طول میکشه و باید مجردی برم وبرنامه تماس وپیامکها هم میشه شرایط قهوه ای! شرایط قهوه ای برای خانواده ماها یعنی نه میشه خیلی راحت بود ونه جای نگرانی هست!خلاصه یعنی حواست به مکالماتت باشه اون روز تارسیدم خونه ومطرح کردم که دارم میرم ماموریت ۴ماهه، خونمون شد کربلا چشمتون روز بد نبینه! خانمم کاری کرد که اصلا به زبونم نمیاد. حتی گفت: «حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی! اصلا پاشوبرو بنایی وکارگری! اما شبهابرگرد خونه و اسمی از ماموریت وشرایط قهوه ای و کوفت وزهرمار نیار! انگار همه مردند و فقط آسمون سوراخ شده که تو را میفرستند این ور و اون ور! شوهرمعصومه و شوهرمحدثه و شوهرملاحت وشوهرفاطمه و شوهرنجمه و اینا چراجایی نمیرند و همیشه شیراز هستند؟! همیشه هم جوری برمیگردی که تا لباس راحتی میپوشی، میبینم دو سه تا زخم وشکستگی جدید روی بدنت گذاشتند!» گفتم:«لطفا درکم کن! مثل تو فیلمهاحرف نزن! ما چیکار شوهرای مردم داریم؟! مگه من اسم زن مردم میارم که تو اسم شوهراشون میاری؟ لابد توقع داری منم مثل تو فیلمها بگم این ماموریت آخرمه ودیگه کار نمیکنم؟! نه عزیزدل محمد! از این خبرها نیست. اگه زنده موندم، حالاحالاها کار داریم. خودت را قرص ومحکم بگیر. نذار شیطون.» گفت: «شیطون کیه؟ کدوم شیطون؟ کدوم کشک؟ از کی تاحالا اسم دلتنگی زن برای شوهر ِ بت منش گذاشتن شیطون که ماخبر نداریم؟» بعد شروع کرد به گریه. خب راست میگفت، زن است دیگر. گاهی، یعنی معمولا دلش میگیره. خلاصه اون روز اشک منم درآورد. میگفت: «از وقتی زنت شدم همه دوستام را از دست دادم. میگند شوهرش امنیتیه میگند لابد اگه اومدن خونمون، میخوام راپورت زندگیشون بدم به تو. حتی اگه پسر وپدرشون بخاطر موادمخدر و هرجرمی دیگه دستگیر بشند، فکر میکنند من بدبخت بی کس و کار دارم راپورتشون میدم گفتم شوهرم میشه همدمم، اما کدوم شوهر؟! شوهری که تا زنگ میزنم براش ومیخوام یه کم قربونم بشه و قربونش برم، باید حواسم باشه که برادران تلاشگر وهمیشه درصحنه ادارتون صدامون نشنوند و شنود نشه! بعدش هم فقط میتونم همه هنرم راجمع کنم و ازش بپرسم:حالت چطوره محمد آقا؟! تو هم دربیایی بگی: الحمدلله حاجخانم! شما چطورین؟! تو حتی به من پشت تلفن میگی حاج خانم! میگی شما! حالا اگه اسمم را پشت تلفن بگی ومنم یه کلمه جان بذارم پشت اسمت، امنیت ملی وروابط ژئوپولوتیک نظام بهم میخوره؟! یا فکر میکنی مثلا تشویش اذهان عمومی پیش میاد؟! خدا نجاتم بده از دست تو! که هم بدبختانه دوستت دارم و هم دیگه خونه بابام راهم نمیدن که بخوام برگردم!» من همیشه تا یاد پدرخانمم میفتم خندم میگیره! خانمم هم میدونه! دید سرمو انداختم پایین ودارم میخندم وسط گریه اش خندش گرفت وگفت: «زهرمار! برو به بابای خودت بخند!» منم دیگه نتونستم خندم راکنترل کنم وگفتم:«با بابای تو بیشتر حال میکنم! راستی وقتی میفهمه من رفتم ماموریت، چی میگه؟ یه تکه کلام داره ها. بگو اونو..» همینجوری که داشت اشکش را پاک میکرد و بابغضش میخندید گفت: «خودت که میدونی! تا حالا صدبار برات گفتم وخندیدیم!» گفتم: «جان محمدت! فقط یه بار بگو و دیگه نگو!» هر کاریش کردم نگفت. خیلی ازم دلخور بود. باید آرومش میکردم اما داشت وقت از دستم میرفت. حواسم نبود وخیلی تابلو به ساعت نگاه کردم. فورا گفت: «آره پاشو که دیرته! پاشو که وقت برای زن وبچه هات گذاشتند، اتلاف وقتت محسوب میشه! پاشو که ما ارزشش نداریم. پاشو مامور ویژه! پاشو برو بت من! پاشو زورو!» خودش هم میدونست که تا آرومش نکنم و برام دعانکنه نمیرم. میدونست وحالا داشت بازم اذیتم میکرد. میدونم که بعدا که ممکنه این اوراق بدست مردم بیفته و بخونند، فورا بگند: «خانمه و احساسات داره و حق با اونه و باید درکش کنی و..» اما کسی هم حال ماموری را نمیفهمه که داره دیرش میشه، بلیطش هم چارتره ترافیک خیابونای شیراز هم که ماشاءلله برای ساعت سه عصر باید حضور و معرفی بزنه. ترافیک منطقه مهرآباد و آزادی تهران هم که وامصیبتا ضمنا یادش هم رفته برگه دوم حکمش را مهر کنه و بیاره و هزار تا فکر دیگه. الا یکی مثل خودمون که این شرایط را تجربه کرده باشه بگذریم! بوسیدمش. به زور بوسم کرد. از زیر قرآن ردم کرد. برگشتم بهش گفتم دعا کن آدم بشم! بادلخوری و چشمای قرمزش گفت: «دعامیکنم سالم برگردی! آدم شدنت پیش کش!» در فرودگاه مدرس شیراز، با عمار قرارگذاشتیم که یه پرینت دیگه از کاغذ دوم با مهر تایید واسم بیاره. وقتی رسیدم فرودگاه، عمار اونجا بود. کاغذ را بهم داد. کاغذ قبلی راتحویل گرفت. گفتم:«میزان دسترسیم بدک نیست اما نذار فکرم مشغول بشه. بلدی که. رتق و فتق کارها با تو!» خدافظی کردیم و رفتم... ادامه دارد... را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون_۱_۳ بعد از جلسه و مختصر پذیرایی که کردند تک به تک رفتیم دراتاق تقسیم من نفر ششم یا هفتم
۱_۴ همینجوری که داشتم باخودم فکر میکردم و اوضاع اون لحظه برام خیلی عادی به نظر نمیرسید، قطار شهری اومد و سوار شدیم جمعیت زیادی پیاده و سوار شدند. من هم مواظب کیف و ساکم بودم و هم مواظب اسلحه ام. رفتم و یه گوشه ایستادم فاصله من و اطرافیانم حدودا ۳۰سانت بود. خیلی کار خطرناکی بود. گاهی به صورت خیلی نامحسوس، با آرنجم به اسلحه ام اشاره میکردم ببینم هست یا نه؟ اما باید طبیعی برخورد میکردم که نظر کسی جلب نشه. چون مسیر طولانی بود، چندین بار قطار شهری ایستاد و جمعیت را پر وخالی کرد. تا اینکه سر و کله یه خانم مانتویی و نه چندان محجب پیدا شد.. با ته آرایش و یه کیف معمولی رو به من کرد و گفت: «سلام آقا! شبتون بخیر! ببخشید شما این آدرس را بلدید؟» من یه نگاه به کاغذش انداختم. دیدم نوشته: «باسلام. ۲۳۳ هستم. به کوروکی زیر دقت کنید تا آدرس منزل شماره دو تهران پارس را خوب یاد بگیرید. ضمنا پاتوق من از دو ایستگاه بالاتر تا سه ایستگاه پایین تره. برای ارتباط با من، کافیه حدود ۱۵دقیقه قبلش با ستاد ارتباط بگیرید.» کوروکی را حفظ کردم وکاغذشو دادم بهش و گفتم: ببخشید! من فقط خیابونش را بلدم. بهتره از کسی دیگه بپرسید. ۲۳۳ هم لبخند زد و تشکر کرد و رفت. خب! با این برخورد، خیلی چیزا اومد دستم. مثلا اینکه در پرونده مرحله اول، جامعه آماری ما مردم هستند و لذا باید کاملا مردمی رفت وآمد بشه تا رودست نخوریم، و یا اینکه فهمیدم مترو نقش تعیین کننده ای در نقل و انتقال ما داره و باید تمام چاله چوله هاش را خوب یاد بگیرم تا به وقت نیاز، مشکلی پیش نیاد و همچنین فهمیدم که منم شماره دارم و باید همین امشب شماره ام را دریافت کنم و ماموران موازی من هم دارن کارای خودشون را پیش میبرند و ممکنه حتی هدف همدیگه قرار بگیریم. و ده ها نکته دیگه... پیاده شدم و رفتم به طرف خونه، شاید حدودا ۲۰دقیقه پیاده روی کردم. تقریبا به خونه نزدیک شده بودم که ایستادم. با خودم فکر کردم که هنوز تا ساعت ۱۱ چند دقیقه وقت دارم. پس بهتره خیلی عادی، کوچه های اطراف خونه را هم رصد کنم تا بدونم دقیقا کجا قراره زندگی کنم. حدود یک ربع، به صورت پیاده و چشمی، تا شعاع ۵۰۰متری منزل مورد نظر رصد کردم و تونستم یه نقشه نسبتا واضح از کوروکی های اطراف را توی ذهنم بسپارم. جای خوبی بود. چون دو تا مسیر تخلیه (مسیری که میشه در مواقع خطر، با امنیت بیشتری تردد و مکان را تخلیه کرد) و دو تا مسیر ورودی و یه درب پشتی داشت. زنگ زدم و وارد خونه شدم. خودمو معرفی کردم و کارای اولیه مربوط به تحویل پرونده را انجام دادم حدودا ۱۰الی ۱۲نفر در خونه بودند که دو سه نفرشون اصلا حرف نمیزدند و بعدش فهمیدم که ایرانی نیستند و برای دوره پیک بدو (دوره آموزش بدو برون مرزی برای سنین ۲۰ الی ۲۵سال) به تهران اومده بودند. بچه های خوبی بودند. خیلی صمیمی و خودمونی. هر کدوممون واسه ماموریت خاصی دور هم جمع شده بودیم و کسی از کسی نمیپرسید ماموریت تو چیه و چیکار میخوای بکنی؟ فرم شناسایی (شناسنامه اصلی) پرونده را تحویل گرفتم. نوشته بود حدودا ۱۲۴صفحه با تمام اسکن ها و عکس ها و نوشته های مامور قبلی و ... مامور قبلی این پرونده یکی از بچه های استان سمنان بوده که حدودا دو ماه روی این پرونده کار کرده بوده که در جریان یه پرونده دیگه در خارج از کشور شهیدمیشه و حتی نمیتونند جنازه اش را برگردونند. خدا رحمتش کنه. معلوم بود خیلی آدم دقیق و مشتی بوده و دوماه شبانه روز کار کرده بوده که شده این ۱۲۴صفحه! اسمش یادمه اسم سازمانیش «شاهرودی» بود شهید شاهرودی! وقتی داشتم کارای تفهیم اصلی را انجام میدادم، خانمم زنگ زد و دودقیقه باهاش حرف زدم. معلوم بود هنوز دلخوره. و از همه بیشتر، دلخورتر شده بود که چرا از ظهر واسش زنگ نزده بودم؟! گفتم گرفتار بودم و نمیتونستم و از این حرفها اما مدام چشمم به ساعت بود داشت میشد ۱۱و۵۰دقیقه اومدم کفشمو در بیارم و راحت تر بشینم روی تخت که یه چیزی به ذهنم اومد. چون احتمال میدادم ساعت ۱۲خبرایی بشه، با همون کیف و ساک و... رفتم دسشویی! ترجیح دادم توی دسشویی باشم و خیلی در دید نباشم تا بهتر ببینم قراره چه اتفاقی بیفته؟! ساعت همینجوری داشت دقیقه به دقیقه میگذشت تا ساعت به ۱۱و۵۸دقیقه رسید، ناگهان برقها قطع شد! من فقط شنیدم که سر و صدای زیادی پیچید میدونستم که نباید از دسشویی بیام بیرون معمولا وقتی حمله یا مانور باشه و ببینند که اکثرا در محوطه مکان موردنظر هستند، امن ترین مکان دسشویی هست! البته نه چندان امن! چون ممکنه اونا هم مثل من فکر کرده باشن و بریزن رو سرت مثل همین صحنه ای که واسه من اتفاق افتاد! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون۱_۴ همینجوری که داشتم باخودم فکر میکردم و اوضاع اون لحظه برام خیلی عادی به نظر نمیرسید، ق
۱_۵ فهمیدم مانور دارند اما نمیدونستم چقدر جدی هستند! بخاطر همین، تا یه نفر با لگد در دسشویی را باز کرد، با سر رفتم توی شکمش و انداختمش زمین! هیکلی بود بخاطر همین توی راهروی کوچیک و اصولا هرجای تنگ و ترش، ابتکار عمل از آدمای هیکلی برداشته میشه و برگ برنده دست کسانی هست که هیکلشون کوچیکتر باشه. فهمیدم که از عمد اینو انداختند جلو تا آموزشش بدند منم حسابی آموزشش دادم.. با هم گلاویز نباید میشدیم. چون زیر دست و پای چنین آدمی در چنین جایی رفتن، خودکشیه. من فقط تونستم بچسبونمش به دیوار و با سر زانوم بزنم توی شکمش اونم بی جنبه! ته قنداق تفنگش را نثار صورتم کرد اگر حتی یک ثانیه بیشتر معطل کرده بودم، الان زیر تیغ جراحی فک صورتم بودم فورا جاخالی دادم و از زیر دستاش، رفتم پشت سرش... رفتن به پشت سر یه آدم هیکلی در جای تنگ، مثل اینه که داری آخرین شانست را امتحان میکنی یا باید بکشیش یا باید بیهوشش کنی! خب از بچه های خودمون بود، نباید میمرد. هرچند کلا اجازه قتل مستقیم نداشتم. اما فقط ترجیح دادم بیهوشش کنم تا از شرش خلاص بشم، زدم توی گودی گردنش و بیهوشش کردم. وقتی کارم با اون تموم شد، خیلی آروم رفتم بالا پله پله که قدم برمیداشتم احساس کردم خیلی ساکته... فقط دو احتمال داشت: یا دارند همه منو میبینند یا منتظرند برم بالا و کلکلم را بکنند! من فقط یه کار کردم روی یکی از همون پله ها نشستم! آره فقط نشستم و منتظر موندم ببینم چی میشه؟! چون نمیدونستم بالا چه خبره؟ پایین که اون بابا بیهوش بود و تا به هوش بیاد و به خودش بیاد و اسمش یادش بیاد و اینا... حداقل نیم ساعتی طول میکشه پس فقط باید مینشستم و ببینم این سیرک کی میخواد تموم بشه؟ سه چهار دقیقه گذشت یه صدایی اومد که گفت: «سلام آقا! خسته نباشید! بفرمایید بالا! مانور تموم شد.» اما من تکون نخوردم! بازم اون صدا گفت: «بفرمایید جناب! مانور تموم شد! جلسه داره شروع میشه. بفرمایید لطفا!» بازم تکون نخوردم و همینجوری که آروم آروم بند کفشم را باز میکردم، آماده و بی حرکت نشستم و به طرف صدا نگاه میکردم! آخه دربارم چی فکر میکردن که داشتن به این تابلویی امتحانم میکردند؟! یاد برنامه حیات وحش بخیر! میگفت قورباغه یه صفتی داره که وقتی میخواد جهش کنه، خودشو اول جمع میکنه. به طرف بالا به صورت ناگهانی خیز برمیداره تمام وزنش را به طرف هدفش پرتاب میکنه پاهاش آویزون... به طرف جلو جهش میکنه و مکانش را تغییر میده... فقط همینو بگم که وقتی دیدند من خودمو آفتابی نمیکنم، مثل عقاب، سه نفرشون پریدند جلوی من و با تفنگ پینت بال به طرفم شلیک کردند! من فقط فرصت کردم بدون هیچ مقدمه ای خودمو و تمام وزنمو و حیثیت و شرافت کاریم و کلا هر چی داشتم و نداشتم! مثل همون قورباغه ای که ذکر خیرش بود، به طرف دیوار رو به روی میله های راه پله پرتاب کنم تا مورد اصابت شلیک پینت بال قرار نگیرم و بدنمو کبود نکنند! وقتی به خودم اومدم، خودمو مثل اعلامیه روی دیوار دیدم که سینه و شکمم را محکم چسبونده بودم به دیوار برگشتم و پشت سرم نگاه کردم سه رنگ قرمز و زرد و سیاه با شدت و شتاب زیاد به جایی که نشسته بودم پاشیده شده بود! آخه از این فاصله نزدیک، کسی اینجوری با پینت بال به طرف هم شلیک نمیکنند! اینا دیگه کی بودند؟! این پرتاب کردن خودمو و نگاه کردن پشت سرم، شاید پنج شش ثانیه هم نشد فرصت توقف و در اعماق فکر فرو رفتن و این حرفا نبود... من فقط دلم میخواست تا خاتمه مانور اعلام نشده، یه حالی ازشون بگیرم. فورا دو تا کفشمو که بندش را باز کرده بودم و آماده و دم دستم بود آوردم بیرون. کفشام نیم پوتین بود.. نیم پوتینم هم قرصه و هم نسبتا سنگین. مثل فنر برگشتم سر جام دقیقا رو به روشون تا میخواستند به خودشون بیان تمام زورمو توی دستام جمع کردم دیگه فرصت نشونه گیری و ذکر و ورد نبود... جوری با شدت و سرعت، دو تا نیم پوتینم را به طرف صورتشون پرتاب کردم که دوتاشون نقش بر زمین شدند و سومی هم که ترسیده بود، فورا پناه گرفت... سوت اعلام پایان مانور زده شد بیایید با هم مرور کنیم مانوری با کمتر از ۱۵ دقیقه یکی بی هوش توی دسشویی خوابیده دو تا صورت کبود توی حال افتادند یه نفر هم مثلا پناه گرفته اما مشخصه خیلی ترسیده حالا بقیه بچه های ما کجاند؟! بگذریم... اگه بخوام بگم طولانی میشه. اما اونا چندان درگیر نشده بودند و پس از پایان مانور، یکی از پشت مبل پیداش شد یکی از توی فریزر یکی از روی سقف کاذب پرید پایین یکی دو نفر هم بالای درخت کاج کنار ساختمون ما وسط کوچه و... فقط میتونستم بگم: «خیره ان شاءالله... پرونده ای که نکوست، از مانورش پیداست!» ادامه دارد ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۱_۶ اون روز و اون شب هم به هر ترتیبی بود گذشت. اون از صبحش و جلسه اداره اون از پیش ازظهرش و مجلس روضه ی خانمم اون از اون همه لیچار و حرفی که بارم کرد اون از پرواز و ترافیک بعدش اون از جلسه اداره ومعرفی اجمالی پرونده و مترو و اون خانمه اینم از بساط مانور شبش! داشتم از خستگی میمردم گفتم تحویل پرونده را بذارید واسه صبح الان دارم دیوونه میشم از بی خوابی، تا روی تخت دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چه شد. بلافاصله بعداز نمازصبح، رفتم بیرون واسه ورزش، معتقدم که دویدن و ورزش کردن حتی توی «پارک» های تهرون هم اشتباهه چه برسه به خیابونها و کوچه هاش! از بس هوا آلوده است. یه کله پاچه ای هم همونجاها بود، یه دست کامل زدم بر بدن، جاتون خالی... تا یه کم به خودم رسیدم و جمع و جور کردم، حدودا ساعت ۷ شد. اولین کسی بودم که جهت تحویل اصل پرونده اقدام کردم. کسی که قرار بود پرونده را بهم تحویل بده، قبلا از همکاران مستقیم شهید شاهرودی بوده. خیلی با هم حرف زدیم. گفت: «من سر این پرونده که احتمالا سریالی هم باشه، خیلی آسیب دیدم. حتی نزدیک بود خانوادم را از دست بدم! بخاطر همین از شما خواسته شده که تنهایی و مجردی تشریف بیارید تهران و اینو دنبال کنید! شهید شاهرودی، داماد ما بود. با هم شروع کردیم و با هم دنبال میکردیم. به نتایج خوبی هم رسیدیم. ترجیح میدم به جای اینکه بخوام توضیح اولیه بدم، خودتون به صورت کامل مطالعش کنید.» گفتم: «بسیار خوب! نکته دیگه ای هست که بخواید قبل از مطالعه پرونده بدونم؟!» گفت: «نکته دیگه. نه. الان چیز خاصی به ذهنم نمیاد. فقط اگر احساس کردید جایی ازش سر در نیاوردید، خودم درخدمتم و میتونید به خودم مراجعه کنید.» گفتم: «من به محل ثابت کاری و منزل غیرسازمانی نیاز دارم.» گفت: «حق با شماست. محل کار شما شعبه چهارم اداره است که در خیابون سمیه واقع شده. منزل هم شما منطقه اش را مشخص کنید ببینم چیکار میتونم بکنم.» گفتم: «پس اجازه بدید اول پرونده را بررسی و آنالیز کنم تا بتونم منطقه ای که منزل لازم دارم را عرض کنم.» قرار شد اصل تمام پرونده را همین الان روی میز کارم در شعبه چهار خیابون سمیه تحویل بگیرم. خدافظی کردم و وسایلمو برداشتم و با یه تاکسی سرویس به طرف خیابون سمیه رفتم. طرفای خیابون مفتح و هتل مارلیک. دم در شعبه چهار پیاده شدم. تابلو نداشت اما پیداش کردم. رفتم داخل و پس از معرفی و صدور کارت تردد و کارهای اداری مربوط به حضور و ورود و خروج و میزان دسترسی به اطلاعات و منابع و... را ظرف دو سه ساعت انجام دادم. خیلی همکاری خوبی داشتند و مشکلی از لحاظ اداری نداشتم. شعبه چهار، یه ساختمون چهار طبقه با مساحت شاید حدودا ۵۰۰متر و کلی اتاق و سالن و ... که طبقه زیر زمین اولش نمازخونه باصفایی داشت و طبقه دوم زیر زمینش هم سالن غذا خوریش بود. رفتم توی اتاقم. یه اتاق حدودا ۲۰متری در طبقه دوم که یه پنجره باحال هم داشت. گلدون گل نداشت که سفارش دادم. قرآنم را آوردم بیرون و کنار آیینه کوچیک اتاقم قرار دادم. اسلحه و تجهیزات مختصری هم که باهام بود، درآوردم و آویزون کردم. دو تا سیستم، دو خط تلفن، تعدادی کتاب مربوط به عملیات های شهری و مدیریت سیستماتیک و... عکس امام و حضرت آقا، میز و چند تا صندلی و... در را از پشت قفل کردم. جانمازم را از کیفم درآوردم و انداختم. عادت کردم که قبل از هر پرونده، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا بخونم، تا نخونم دست به سیاه و سفید نمیزنم. وضو داشتم، ایستادم رو به سجاده السلام علیک یا فاطمه الزهرا نیت کردم؛ دو رکعت هدیه و استغاثه به بی بی... الله اکبر... ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون۱_۵ فهمیدم مانور دارند اما نمیدونستم چقدر جدی هستند! بخاطر همین، تا یه نفر با لگد در دسشو
۱_۶ اون روز و اون شب هم به هر ترتیبی بود گذشت. اون از صبحش و جلسه اداره اون از پیش ازظهرش و مجلس روضه ی خانمم اون از اون همه لیچار و حرفی که بارم کرد اون از پرواز و ترافیک بعدش اون از جلسه اداره ومعرفی اجمالی پرونده و مترو و اون خانمه اینم از بساط مانور شبش! داشتم از خستگی میمردم گفتم تحویل پرونده را بذارید واسه صبح الان دارم دیوونه میشم از بی خوابی، تا روی تخت دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چه شد. بلافاصله بعداز نمازصبح، رفتم بیرون واسه ورزش، معتقدم که دویدن و ورزش کردن حتی توی «پارک» های تهرون هم اشتباهه چه برسه به خیابونها و کوچه هاش! از بس هوا آلوده است. یه کله پاچه ای هم همونجاها بود، یه دست کامل زدم بر بدن، جاتون خالی... تا یه کم به خودم رسیدم و جمع و جور کردم، حدودا ساعت ۷ شد. اولین کسی بودم که جهت تحویل اصل پرونده اقدام کردم. کسی که قرار بود پرونده را بهم تحویل بده، قبلا از همکاران مستقیم شهید شاهرودی بوده. خیلی با هم حرف زدیم. گفت: «من سر این پرونده که احتمالا سریالی هم باشه، خیلی آسیب دیدم. حتی نزدیک بود خانوادم را از دست بدم! بخاطر همین از شما خواسته شده که تنهایی و مجردی تشریف بیارید تهران و اینو دنبال کنید! شهید شاهرودی، داماد ما بود. با هم شروع کردیم و با هم دنبال میکردیم. به نتایج خوبی هم رسیدیم. ترجیح میدم به جای اینکه بخوام توضیح اولیه بدم، خودتون به صورت کامل مطالعش کنید.» گفتم: «بسیار خوب! نکته دیگه ای هست که بخواید قبل از مطالعه پرونده بدونم؟!» گفت: «نکته دیگه. نه. الان چیز خاصی به ذهنم نمیاد. فقط اگر احساس کردید جایی ازش سر در نیاوردید، خودم درخدمتم و میتونید به خودم مراجعه کنید.» گفتم: «من به محل ثابت کاری و منزل غیرسازمانی نیاز دارم.» گفت: «حق با شماست. محل کار شما شعبه چهارم اداره است که در خیابون سمیه واقع شده. منزل هم شما منطقه اش را مشخص کنید ببینم چیکار میتونم بکنم.» گفتم: «پس اجازه بدید اول پرونده را بررسی و آنالیز کنم تا بتونم منطقه ای که منزل لازم دارم را عرض کنم.» قرار شد اصل تمام پرونده را همین الان روی میز کارم در شعبه چهار خیابون سمیه تحویل بگیرم. خدافظی کردم و وسایلمو برداشتم و با یه تاکسی سرویس به طرف خیابون سمیه رفتم. طرفای خیابون مفتح و هتل مارلیک. دم در شعبه چهار پیاده شدم. تابلو نداشت اما پیداش کردم. رفتم داخل و پس از معرفی و صدور کارت تردد و کارهای اداری مربوط به حضور و ورود و خروج و میزان دسترسی به اطلاعات و منابع و... را ظرف دو سه ساعت انجام دادم. خیلی همکاری خوبی داشتند و مشکلی از لحاظ اداری نداشتم. شعبه چهار، یه ساختمون چهار طبقه با مساحت شاید حدودا ۵۰۰متر و کلی اتاق و سالن و ... که طبقه زیر زمین اولش نمازخونه باصفایی داشت و طبقه دوم زیر زمینش هم سالن غذا خوریش بود. رفتم توی اتاقم. یه اتاق حدودا ۲۰متری در طبقه دوم که یه پنجره باحال هم داشت. گلدون گل نداشت که سفارش دادم. قرآنم را آوردم بیرون و کنار آیینه کوچیک اتاقم قرار دادم. اسلحه و تجهیزات مختصری هم که باهام بود، درآوردم و آویزون کردم. دو تا سیستم، دو خط تلفن، تعدادی کتاب مربوط به عملیات های شهری و مدیریت سیستماتیک و... عکس امام و حضرت آقا، میز و چند تا صندلی و... در را از پشت قفل کردم. جانمازم را از کیفم درآوردم و انداختم. عادت کردم که قبل از هر پرونده، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا بخونم، تا نخونم دست به سیاه و سفید نمیزنم. وضو داشتم، ایستادم رو به سجاده السلام علیک یا فاطمه الزهرا نیت کردم؛ دو رکعت هدیه و استغاثه به بی بی... الله اکبر... ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون_۱_۲۲ چند روز طول کشید تا تونستم با افشین قاطی شم. باید میشد مهره خودمون، هنوز خیلی پاک و
۱_۲۳ مهم بود که بدونیم خط های فائزه دست کیاست؟ چون اگه قرار بود از فائزه بازجویی بشه، باید حداقل چند قدم جلوتر از خودش باشم چه برسه به اینکه زیر و روش را بدونم و نتونه گولم بزنه و واسم شعر سر هم کنه. بچه های تیم مخابرات حدودا دو سه ساعت بیشتر طول نکشید تا تونستند بفهمند خط پیش کیاست؟ چرا همین دو سه ساعت طول کشید؟ چون اون دو نفر اصلاً با اون دو خط مکالمه ای نداشتند که بشه زودتر هویتشون را کشف کرد. فقط باهاش پیامک به دخترها و زن پهای مزون میدادند. چون مکالمه ای نداشتند، بچه ها از روش های دیگه واسه احراز هویت استفاده کردند که مجاز به نقلش نیستم. بگذریم. وقتی حریفمون اینجوری حرفه ای عمل کردند و خط مال یکی دیگه است، و عدم مکالمه و فقط پیامک. دائما روشن و... میشد حدس زد که با دو سه تا پرونده افغال ساده رو به رو نیستیم. مخصوصا وقتی فهمیدیم که یکیشون کیه و چیکاره است؟ یکی از خط ها پیش شخصی به نام «کوروش» بوده، خب ممکنه بگید این که خیلی هم غیر طبیعی نیست و میشد حدس زد. اما کوروش کیه؟! مردی بسیار خوش تیپ وخوش پوش. ۴۴ ساله، اصالتا اهل تهران، فوق لیسانس دانشکده هنر، متاسفانه کارمند اخراجی یکی از ادارات مهم دولتی به جرم عدم تقید به شئونات اسلامی در محیط کار و احراز و اعتراف یک مورد رابطه نامشروع با زن شوهردار. با ثبت چهار اختراع در زمینه تکنولوژی رنگ، دارای دعوت نامه از دانشگاه انگلستان برای گذراندن دوره های طرح های DDFT. صاحب اصلی مزون و باشگاه ورزشی مردانه و زنانه. با سابقه دو طلاق در طول زندگی، دارای یک دختر ۱۵ ساله و کلی خصوصیات دیگه که الان لازم نیست دنبالش بگم. معمولاً هماهنگی های لازم برای شوها و افراد مدلینگ و مانکن های مختلف توسط خود کوروش انجام میشده. تمام خطوط تلفن کوروش را برای تحقیقات لازم داشتم. اما با کمال تعجب کوروش با اینکه سنش ۴۴ سال بود و اون همه ارتباطات و... داشت، حتی یک خط تلفن هم به نامش نبود!! میدونستم که ممکنه از ایمیلهاش هم چیز دندونگیری در نیاد اما باز هم با این وجود، یکی از بچه ها را مامور چک کردن ایمیل ها و روابط فیس بوکی کوروش کردم. مطالب خوبی به دست اومد اما خیلی پراکنده بود و نمیشد چیز دندونگیری ازشون درآورد. فقط واسم جالب بود که اکثر دوستان فیس بوکی کوروش، اعضای جامعه «بهایی» های ایران بودند!! اما چیز خاصی در این روابط فیس بوکی که به درد اصل پرونده بخوره ندیدیم به جز توهین به نظام و سران مملکت و ... اما... اما یکی دیگه از خط ها چند هفته بود که خاموش بود. قبلش هم پیامکهای خاصی به افراد مختلف داشته که اکثرا حول محور مزون و شو و مدلینگ و این جور چیزا بود. ولی چرا چند هفته خاموش بود؟! پاسخ به این سوال خیلی سخت بود. یه شب تا صبح نشستم و تماما پیامکهای بین اون خط مفقود شده با خطی که دست کوروش بود خوندم و تحلیل کردم. از بس مطالب متنوع و مهم داشت که دلم نمیاد نگم ولی از یه طرف دیگه، از بحث اصلی پرونده افشین دور میشیم. بخاطر همین زوم کردم روی مباحث بین کوروش و اون شخص مفقود شده که درباره افسانه و مامانش گفتگو کرده بودند. خب درباره هیکل و تیپ و قیمت لباسها و حتی... با عرض معذرت. قیمت اندام های این مادر و دختر هم با هم به توافق رسیده بودند. نوشته بودند: «اینجوری اعلام کن که: قیمت انواع لباس های مجلسی شوی آمل: ۷۰۰ دلار قیمت ست انواع لباس های زیر : ۳۰۰ دلار قیمت .... دختر : ۱۰۰۰ دلار قیمت .... مادر : ۹۰۰ دلار حداکثر تخفیف برای عمو جون به شرط امضای پروانه کسب مزون خیابون نادری پنجاه درصد البته منهای ....» 👈 وایسا ببینم... عمو جون؟! امضای پروانه کسب؟! این کلمات، بوی تعفن ماجرا را شدیدتر میکرد، هم شدیدتر و هم خطرناک تر. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون۱_۲۳ مهم بود که بدونیم خط های فائزه دست کیاست؟ چون اگه قرار بود از فائزه بازجویی بشه، بای
۱_۲۴ در مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند! این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند. یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!! وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشند، سر از جاهای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره! از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه انگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست. و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردند و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون. اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند. خیلی فکر کردم. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم. پیگیری پیامکها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه. مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم، واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم. بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردند. خوب هم شورع کردند. حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟ ⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️ روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم: گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم. با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید! گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟ نمیدونست چی بگه، با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام. مامانم کجاست؟ گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم! گفت: باشه، یعنی نمیدونم. من حالم خوب نیست. تنهام بذارید. مامااااااااان! گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم. گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید! گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدید؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟ با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم! گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم! دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه. گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده؟! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون۱_۲۴ در مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، می
۱_۲۵ تا اسم افشین آوردم، مثل برق گرفته ها شد. گفت: شما افشین را از کجا میشناسید؟ با اون چیکار دارید؟ گفتم: باهاش کاری نداریم. ما حتی با تو هم کاری نداریم، ما فقط میخواهیم بدونیم که کی این بلا را سرت آورده و حتی سبب شده که افشین!، استغفرالله... (فکری همون لحظه به ذهنم اومد که از نظر کارشناسمون خیلی بهتر بود!) گفت: چرا ناقص حرف میزنید؟ بگید افشین چش شده؟ داداشم کجاست؟ چرا نیستش؟ گفتم: نمیخواستم توی جلسه اول چیزی بهتون بگم و آزارتون بدم، اما ظاهرا شما متوجه حساسیت موضوع و مشکلتون نیستید! ببین خواهر من! شبی که شما خونریزی کردی و آوردنت اینجا، داداش باغیرت و نوجوونت، به غرورش برخورد، احساس ورشکستگی کرد، همه چیز و همه دنیا براش تموم شد. ببینید افسانه خانم! چطوری بگم، افشین اون شب اینارو که دید، فرداش در دستشویی کنار مسجد گاراژ اوس جلالش ببخشید اینو میگم، چجوری بگم؟ رگشو زد، رگ دستشو زد... افسانه جیغ بلندی کشید. همه پرستارا ریختند دم در اتاق. همکارم اجازه ورود بهشون نداد، افسانه دوباره جیغ کشید و داد و بیداد کرد. گفت: افشین کجاست؟ افشین و رگ زدن؟ الان حالش چطوره؟ اشک تو چشمام جمع شد و سرم و انداختم پایین. آروم و ناراحت گفتم: متاسفم. افسانه دیگه رفتاراش در کنترل خودش نبود، شروع کرد به سر و صورت خودش زدن. منم سرم پایین بود و اشکمو پاک میکردم. دستمالی از روی میز کنار تختش برداشتم و گوشه چشمام را پاک کردم. افسانه خیلی حالش بد شد، گریه های بلند و هر از گاهی هم جیغ. باید کار را تموم میکردم. اگه افسانه روی همین تخت و همین حالا که حالش خرابه باهام حرف زد و یه کد بهم داد، که داد. وگرنه دیگه بعید بود که بتونیم بدون استفاده از روش های خاص خودمون به حرفش بیاریم. آخرین سکانس اون روز باید اجرا میشد! پاشدم و گفتم: ببخشید اذیتتون کردم، فکر کردم درباره داداش افشینتون میدونید. متاسفم. خدانگهدار! هنوز دو سه قدم به طرف در اتاق نرفته بودم که با همون حالت گریه و صدای گرفتش گفت: آقا! برگشتم به طرفش و گفتم: استراحت کنید! نمیخواد چیزی بگید! شما باید صبور باشید و ... حرفمو قطع کرد و گفت: تاجزاده! اون بدبختم کرد. بهش میگند دکتر تاجزاده! قرارمون این نبود، قرار نبود حامله بشم. اما اون کارشو کرد و بیچارم کرد. بعدش هم خودش مثلا میخواست جنینو سقط کنه، منو برد پیش یه نفر، شمال... بابلسر... فکر نمیکردم سر از دست دادن داداشم دربیاره. کامل برگشتم به طرف و ازش پرسیدم: این دکتر تاجزاده را کجا میشه پیدا کرد؟ گفت: نمیشه پیداش کرد. میگند خیلی آدم گنده ای هست، همون شب هم معلوم بود که گنده است. آخه با محافظ و دم و دستگاه اومده بود شوی کنار دریا! شوی پلن ۲۲ اونجا بودیم. اونجا منطقه آزاده. محصوره، من اونجا دیدمش، چیز دیگه ای ازش نمیدونم. گفتم: دیگه هم باهاش قرار داشتی؟! گفت: یه بار دیگه خودم و... گفتم: و کی؟! سرشو انداخت پایین و با حالت شرمساری گفت: یه بار هم مامانم رفت پیشش! گفتم: خب سر و نخ دیگه ای نداری ازش؟ کجا رفتید پیشش؟ گفت: نه دیگه. همین بود، اسپانسر شوهای پلن ۲۲ میگفتن تاجزاده است. گفتم: نمیدونی تاجزاده چیکاره است؟ گفت: نه اما! یه بار میشنیدم که داره به زبون عربی حرف میزنه. گفتم: عربی؟! نمیفهمیدی چی میگفت؟ گفت: نه، فقط میدونم که بعد از اون تماس، به ما که حدودا ۲۰ نفر بودیم گفت براتون یه مهمون ویژه دارم. مهمونی که میتونید حسابی تیغش بزنید. گفتم: نمیدونی مهمونه از کجا بود؟ کجا قرار مهمونی داشتید؟ گفت: فکر کنم قرار بود مشهد باشه. نمیدونم از کجا بود. شاید عربستان!!!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون۱_۲۵ تا اسم افشین آوردم، مثل برق گرفته ها شد. گفت: شما افشین را از کجا میشناسید؟ با اون چ
۱_۲۶ افسانه حرف های دیگری هم زد که بعدا خودتون میفهمید. اما مهم ترینش همینهایی بود که گفتم. چون حالش خیلی بد بود و مدام گریه و ناله میکرد ولش کردم. حدس بدی در ذهنم شکل گرفت. دعا میکردم اشتباه باشه و اون چیزی نباشه که حدس میزدم. اما الان ما چند تا کلیدواژه و سر نخ داشتیم: پلاژ ۲۲ – تاجزاده – محافظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – ۲۰ نفر زن !! باید سریع دست به کار میشدم. از افسانه خداحافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون. فورا بیسیم زدم ببینم بچه ها میدونند مامانش کجاست یا نه؟ بچه ها گفتند رفته باشگاه! با خودم گفتم چطور مردم روحیه باشگاه رفتن دارند وقتی که دخترش با اون وضعیت تو بیمارستانه و از پسرش هم قاعدتا خبر نداشتند!! غیر طبیعی بود! حتی اگر حیوان هم باشه، بازم بچه هاش را در اون شرایط ول نمیکنه که بره باشگاه برای درشت و کوچیک کردن اندامش! گفتم که... غیر طبیعی بود. ماجرا بودار به نظر میرسید. فورا به بچه ها گفتم یه زن مانتویی امروزی از بچه های خودمون را بفرستند داخل باشگاه ببینند چه خبره؟! همین کار را کردند. خانم زبده ای با شناسه ۲۳۳ که راسته کارش در متروها و از تیم پیاده بود و میگفتند ۴ ساله که مسلح میخوابه و مسلح بلند میشه و مسلح زندگی میکنه، برای این ماموریت انتخاب شد. خانم ۲۳۳ به مدت ۱۰ دقیقه رفت داخل باشگاه و اومد بیرون. فورا دستور دادم که با من مکالمه ای داشته باشه: ۲۳۳: سلام قربان! امر بفرمایید! من: سلام. خسته نباشید. رویا اونجا بود؟ ۲۳۳: فکر کنم باشه. ندیدمش. دسترسی نداشتم. من: تشریحش کن! ۲۳۳: مفصل یا خلاصه؟ من: لطفا هر چی دیدید که فکر میکنید مهمه! ۲۳۳: سراسر دوربین مدار بسته، عبور دو مرحله ای، ثبت نام فقط با معرفی نامه، وسایل منحصر به فرد، احساسم میگفت دو تا از مردها مسلح باشند، هیچ کدوم از مردها روی صندلی ننشسته بودند و این منو مشکوک تر میکرد! من: نکته اش همین جاست! ثبت نامتون کردند؟! ۲۳۳: نه قربان! هر کاری کردم ثبت نامم نکردند. گفتند فقط با معرفی نامه! من: نگفتی از کجا باید برم معرفی نامه بگیرم؟ ۲۳۳: گفتند طرف قرارداد ما بعضی شرکت ها و دانشگاه هاست! من: ای داد بیداد! پس فقط یه حدس میمونه! ۲۳۳: بله قربان! فقط یک حدس و اونم این که اونجا قطعا باشگاه نیست و باشگاه، فقط یک پوشش هست! من: دقیقا! تشکر. لطفا در دسترسم باشید. به شما نیاز دارم. ۲۳۳: چشم اما شرایط من مهتابی است. چه دستور میفرمایید؟ (شرایط مهتابی: شرایطی که برای ادامه اش برگ ماموریت لازم است و بدون برگ ماموریت، ادامه فعالیت بدون دستور مستقیم کتبی و یا شفاهی مقدور نیست.) من: مشکلی نیست. میگم براتون صادر کنند. تشکر. احساس میکردم داریم توی گرد و غباری فرو میریم که هر چی میریم داخلش، ته نداره و حتی معلوم نیست از پرونده اصلی دور بشیم یا نه؟! حتی معلوم نیست با کیا طرفیم و قراره دنبال چی باشیم دقیقا؟! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#کف_خیابون_۱_۶۳ ۲۳۳ را لینک کردم به ابوالفضل. همه چیزهایی که درباره اون زن باید ابوالفضل میدونست تا
۱_۶۴ ابوالفضل چرخیده و رفته قسمت بالای سر مقبره آیت الله بروجردی. اونجا ایستاده و از همون جا به الناز و اون طلبه بنده خدا نگاه میکرده. جوری که اونها متوجه نشند! ابوالفضل میگفت: «میدیدم که الناز با چه ناز و عشوه ای پلاستیک لقمه ها را گرفته بود جلوی اون بنده خدای از همه جا بی خبر! و میدیدم که اون بنده خدا هم تردید از رفتارش میریخت! من همه اش تو دلم به اون بنده خدا میگفتم قبول نکن! جان مادرت ازش قبول نکن! قبول نکن تا بخوره توی پوزش و روش کم بشه! اما حواسم نبود که اصلا اون بنده خدا از همه جا بی خبره و الناز را نمیشناسه! هیچ دلیلی نداشت که ازش قبول نکنه! چرا از مردم توقع علم غیب و کشف و شهود داشته باشیم؟ باید کف دستش بو میکرد که با دو سه تا لقمه داره توی دام الناز پرونده دار همه کاره میفته؟! الناز، جوری که مثلا کسی نشنوه، با تن صدای آروم و لطیف بهش گفت: «فکر کنید من نذر دارم! اما نه برای ثوابش، برای دل خودم. برای یه حس خواهرانه که نسبت به کسی پیدا کردم که دارم چند روز از دور نگاهش میکنم و اون اصلا خبر نداره، دو سه تا لقمه ساده است. شما به رسم ادب، نمیدونم به رسم رد نکردن دست یه خواهر، چه میدونم حالا هر چی. فقط ازم قبول کنید تا برم دو رکعت نماز شکر بخونم و برم! بفرمایید!» واقعا شرایط سختیه. اون طلبه شروع کرد وسایل و کتابهاش را برداشت و توی کیفش گذاشت. از حالاتش معلوم بود که میخواد بره. اما الناز دو وجبی اون طلبه زانو زد و نشست! منی که ازش حداقل دو سه متر فاصله داشتم، بوی عطر غلیظ تن و بدن زنونه و دو سه کیلو مواد آرایش دست و صورتش را میشنیدم! چه برسه به اون طلبه بیچاره که الناز در اون فاصله ازش نشسته بود! اون طلبه مثل هر کسی دیگه که در حرم و جاهای مذهبی و زیارتی ممکنه نذری تعارفش بکنند از الناز لقمه ها را گرفت! اما مشخص بود که لقمه ها را گرفته تا یه جوری از دست الناز راحت بشه و حضور یه زن با اون تیپ و قیافه در کنار خودش براش دردسرساز نشه و توی چشم نیاد! بعدش هم فورا مشغول جمع کردن وسایلش شد. همین طور که داشت وسایلشو جمع میکرد، الناز بهش گفت: «مچکرم داداشی که دستمو پس نزدید! راستی چند روز پیش خودکارتون را اینجا جا گذاشته بودید! از بس بعد از مباحثتون عجله داشتید، حتی فرصت نکردید درست دور و برتون را نگاه کنید و بعدا برید! اینم خودکارت!!» اون طلبه با تعجب گفت: «دست شما درد نکنه! آره... خودکارمو جا گذاشتم اما این که خودکار من نیست!» الناز خنده ای کرد و گفت: «این یه خودکار دیگه است! جدید و نو. اون رو برداشتم واسه خودم. ببخشید بدون اجازه شما واسه خودم برداشتم!» اون طلبه که کم کم داشت شاخ درمیاورد گفت: «خواهش میکنم اشکال نداره. اما دیگه لطفا برید، دیگه هم اینجا نبینمتون! و الا مجبورم جور دیگه رفتار کنم!» بعدش هم زود وسایلشو برداشت و بلند شد که بره. الناز بهش گفت: «چشم! دیگه منو اینجا... نه، باشه. هر چی شما بگید. اما میشه شماره تون را داشته باشم که اگر سوالی داشتم مزاحمتون بشم؟! البته قول میدم خیلی مزاحمتون نشم!» اون طلبه راه افتاد. الناز هم دنبالش راه افتاد. واقعا لحظات سختی داشت برای اون طلبه که عرق هم کرده بود سپری میشد. همینطور که انگار داشت از دست عزرائیل در میرفت گفت: «من گوشی ندارم! یعنی خط همراه ندارم! برید. خدانگهدار....» اما الناز دست از سرش برنمیداشت، منم رفتم دنبالشون. طلبه بیچاره داشت آب میشد که داره یه زن با اون تیپ و قیافه مثل سگ افتاده دنبالش! الناز گفت: «اما برای شما خط و گوشی واجبه! شاید کسی باهاتون کار واجب و سوال شرعی داشت! حالا اینا به کنار فقط یه سوال! اگر براتون بخرم، ازم قبول میکنید؟! میخوام همین جا نذر کنم، نذر کنم که اگر حاجتم براورده شد واسه شما یه گوشی و دو تا خط بگیرم تا راحت باشید!» اون طلبه که بو برده بود که این النازه یه چیزیش میشه، یه کم سرعت گرفت و دو سه متر از الناز فاصله گرفت، الناز هم که اصرار داشت که یه پل ارتباطی بتونه ازش داشته باشه، ولش نمیکرد. اومد که جا نمونه و سرعتشو زیاد کنه تا بهش برسه، از پشت سر کفشمو انداختم جلوی پاهاش. اونم تعادلش بهم خورد و محکم نقش زمین شد! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا