‹ ☘ ›
خدا اگه طولش میده
قشنگترش میکنه
صبر کنید ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
دیگر آن شمع فروزان را نمیبینیم
ولی طنین صدای دلنشینش همچنان در گوش ما
و مهربانیش در قلب ما و زیبایی چهرهاش در یاد ماست.
امروز مصادف است با سیزدهمین سال درگذشت پدری زحمتکش و مهربان ذاکرالحسین زنده یاد حاج خدادادموذنی
شادکنیم روحش را با فاتحه و ذکر صلوات🙏🙏🙏
🎗 ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › 🇮🇷 روز جهانی قدس گرامی باد فلسطین محور وحدت جهان اسلام #قدس در آستانه آزادی
‹ ☘ ›
این شب قدری دعای ویژه بکنید برای نابودی اسرائیل ... یعنی امسال سال نابودی رژیم صهیونیستی باشه.
از این به بعد جمعه های روز قدس رو راحت بگیریم بخوابیما . 🤦♂✋
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
چطور میشه یکی مثل جعفری دولت آبادی دادستان سابق تهران بعد بازنشستگی مسافرکشی میکنه یکی هم مثل روحانی از یه خونه مستأجری با سرویس مشترک به ولنجک میرسه و خدم و حشم و خانه آنچنانی...؟
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
جفتشون کارمند یه نظام هستند، این تعارض رو چطور بعضیا میپذیرند؟
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
ای خدا بوسش کرد خوب شد😁😂
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
مرزهای مهربونی رو جابجا کرد😍❤️
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
یه مطلب خوندم دیدم چقدر با مسجدسازی های ما مطابقه :
↡↡
▫️شما ۵۰۰۰ متر زمین بده به مرد جماعت بگو مسجد بساز، یهجور نقشهشو میکشند که زنها حداقل ۳۰ تا پله مجبور بشند برند بالا، تهش هم حداکثر ۱۰۰ متر جا برا قسمت زنونه اختصاص میدند
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
🔰 مراسم احیاء شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان
🕌 مساجد جامع و المهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف شهر زاینده رود محله بیستجان
با همکاری پایگاه مقاومت بسیج المهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف
۱۴۰۱/۰۱/۲۲
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
🚨 هشدار آتشنشانی زاینده رود
با توجه به وزش شدید باد در بعضی از شهرها و پیش بینی ادامه باد و طوفان در ساعات آینده و حتی در روزهای آینده لطفا این نکات ایمنی را مدنظر داشته باشید و در صورت امکان برای دوستان خود ارسال کنید.
⭕ در این روزها خصوصا در ساعات عصرگاهی اگر کار خاص و ضروری ندارید از منزل خارج نشوید.
⭕ از بسته بودن در و پنجره در صورت وقوع باد و طوفان اطمینان حاصل کنید، که در صورت ضربه زدن و کوبیده شدن باعث شکسته شدن و آسیب دیدن نشود.
⭕ اجسام معلق و سنگین مانند گلدان، مجسمه و اشیاء رهاشده در محوطه تراس، بالکن ها، قرنیز پنجره ها و پشت بام ها راجمعآوری کنید.
⭕ لباس های شسته شده و پهن شده در بالکن را که احتمال باد بردن و گم شدن آنها هست را به داخل منتقل کنید.
⭕ اگر در خیابان هستید در صورت وزش باد شدید خود را به یک سرپناه امن و مطمن برسانید.
⭕ از قرار گرفتن در کنار درختان کهنسال و ساختمان های در حال ساخت، که احتمال سقوط اجسام و مصالح ساختمانی وجود دارد جدا خودداری کنید.
⭕ از قرار گرفتن در کنار دکل ها و تیرهای قدیمی برق، کابل های برق، که احتمال سقوط و پارگی کابل و سیم ها وجود دارد خودداری کنید.
🚒🚒🚨🚨
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › داشتند اذان ظهر میگفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک ل
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت چهارم
🔶 صحن مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
- من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانیتر صحبت میکردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمیکنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانیهایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست.
اینها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد سالهای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانیهای طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمیآمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات «بله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی.
داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان میدهند و بله و احسنت میگویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوستقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!»
داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلامها و سخنرانیهای پشت کله هم، مسجد به مرور زمان اینقدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهههای پیشین، دیگه کسی نمیاد!»
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی میفرمایید بزرگان اشتباه میکردند؟»
داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگیاش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.»
ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشاءالله هر کدوم از طلبهها در طول سال، قم تشریف دارند و خبر از حال و درد مردم ندارند و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبههایی میشینند که بیچارهها در طول سال در شهرستانها دارن زحمت میکشند. مساجد را خالی از نوجوان و جوان میبینند؟ تقصیر رو نندازید گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانیهای علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچههای ما جذب بشند. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیاند مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانیهای بصیرتی که ما میگیم گوش بدند و آدم بشند. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم دهنفر هم نمیشدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟»
نرجس به همراه حاجخانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه جلسه نشسته بودند و تنها خانمهای هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد.
داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که همنظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچههای مردم رو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونند و مداحی گوش بدند و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشاءالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همینجا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.»
آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مؤدبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟»
محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!»
آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف میآوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز میمونیم و دستی به سر و روش میکشیم و برای شما آماده میکنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت چهارم 🔶 صحن مسجد
‹ ☘ ›
... داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.»
ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارید دیگه؟!»
داود گفت: «نخیر. تنهام. یعنی... مجردم.»
تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردید؟! ای بابا! بد شد که!»
آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟»
ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنههای بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشاءالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.»
محمودی که با شنیدن کلمه «مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون میخواستیم شما به خانوادهها مشاوره بدید و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.»
داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنند و اگه زشت نبود، به همدیگه میگفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزهها نمیخونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگیها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیرمتخصص نابود شده و چه آه و نفرینها که پشت سر اون بندگان خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بگذاره. شوخی بازی که نیست.»
ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنند، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارید.»
داود دست راستش را روی سینهاش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلم رو میارم. اگر دیگه امری ندارید، زحمت کم کنم؟»
جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی میکرد و از آسیبهای حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچپِچ میکردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج میشدند.
محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.»
داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.»
محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.»
آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود میخواهد قدمزنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند:
«🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷»
با این بیت، انگار یک کولهبار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت.
رفت وسط مردم. پیادهرو به پیادهرو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت و گرم گرفتنهای داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازهها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزهخواری میکنند. حتی جلوی یکی از مغازههای لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار میخوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیادهرو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها میرسد، از عمد نوشابهاش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و میخواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده رودهبر شد و وسط خندههایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید
‹ ☘ ›
... داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت.
نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلیها نشست. عمامهاش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت.
-الو. سلام.
-سلام. کجایی؟ نیستی!
-لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم.
-کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار.
-از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم.
-بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم.
-فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار.
-میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟!
همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوانها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچههای مردم نگاه میکرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچهها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانهای گوشه لبش نقش بست.
🔶 منزل ذاکر 🔶
ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد.
- من دارم تمام تلاشم رو میکنم که به جز بچههایی که مِنّا (بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرأت قلم زدن در این حوزهها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامهنویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظهکاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمیگذاشتم هیچ گردشکاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا میکردم و میفرستادم میرفت.
پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع ندارهها! این که ما هی گردشکار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودتهها!»
فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!»
ذاکر که همزمان داشت از پنجره خانهاش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیادهروی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیهاش با من.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا