eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.4هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
102 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ☘ › 🔴 اون از اون استقبال باشکوه😅 این‌هم از صندلی هاشون. ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا از این صندلی ها دیگه توو فلافلی ها هم استفاده نمیشه. چرا انقدر ذلیلی آخه تو شاهزاده! ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › این هم نظر دو که داستان «یکی مثل همه» براشون هیچ جذابیتی نداره و حوصله ی متن طولانی هم ندارند . البته یکیشون از چاشنی طنز استفاده کرده .😊 ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا پ،ن؛ با سلام ۱. این داستان بنظرم با تموم ایراداتی که داره، هدف مند پیش میره و در مورد مشکلات فرهنگی کشور نگاهی نو داره، نقادانه و با ارائه راهکاره ۲. یه ده روز دیگه صبر کنید تموم میشه. ۳. اتفاقا با شناختی که از این دو دارم؛ بسیاری گله مندی های شما از قشر مذهبی را در این داستان بیان کرده . ۳. برخی دوستان برعکس شما موافق ادامه اینگونه داستان‌ها بودند . ۴. بعد مدتها یه داستان چندقسمتی بودا، تحمل مون کنید 🤦‍♂ نصف بیشتر نمونده. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › افطاریِ مورد علاقه... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... سمانه همانطور که نفس‌نفس میزد گفت: «شما که خودتون خانمِ حاج آقا هستید و درس حوزه خوندید دی
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت دهم 🔶مسجدالرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله 🔶 خانم‌ها در آبدارخانه دورِ زینب و خانم‌مهدوی و دختران زینب جمع شده بودند. صورت زینب از سیلی که خورده بود قرمز شده بود و جای انگشتانِ سنگینِ نرجس روی صورت زینب مانده بود. یک نفر آب‌قند آورد. یکی دیگر بادبزن برداشت و زینب را باد می‌زد. دختران زینب، با این که در آن لحظه که مادرشان سیلی خورد حضور نداشتند اما متوجه ماجرا شده و خیلی ترسیده بودند. خانم مهدوی اشک در چشمانش حلقه بسته بود. همین طور که صورتِ سرخ شده عروسش را با دستانِ مادرانه نوازش می‌کرد و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، گفت: «تا الان تو زندگیم خیلی رنج دیدم. خودم و حاج آقا از خیلی‌ها خوردیم. خیلی دلم شکسته. اما کسی رو نفرین نکردم. به روح مادرم تا حالا کسی رو نفرین نکردم. نرجس رو هم نفرین نمی‌کنم. ولی بد چوبی می‌خوره. هر کی رو صورتِ زنِ جوون و باحیا دست بلند کنه، خیر از زندگی و روزگارش نمی‌بینه. حالا از ما گفتن بود. الهی قربون صورت قرمز شُده‌ات برم.» المیرا دو تا قند دیگر در آب ریخت و آن را هم زد و رو به زینب گرفت و گفت: «بخور فدات شم. ناراحت نشیا. دختر منم سیلی خورد. اینقدر محکم سیلی خورد که دیگه هر کاریش کردم با من نیومد مسجد. دختر طلبه‌ و جوون و پرانرژی که الان باید صفِ اول نمازجماعت خانمها باشه و مثل نگین بدرخشه، افتاده رو مبل خونمون و همه‌ش تو اینستا می‌چرخه. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ بخاطر زبونِ همین نرجس خانم! جوری نرجس به خودم و شوهرم توهین کرد که هنوز دلِ الهام خون هست. بگیر عزیزم. اذون گفتند. چند قلپ بخور. روزه‌ات هم قبول باشه فدات شم.» زینب همچنان سرش گیج می‌رفت. چرا که یک سیلی از نرجس خورده بود و یک ضربه بد هم از صندلی که آنجا بود خورده بود و به سرش ضربه سختی وارد شده بود. اندکی اطراف دو تا شقیه‌اش فشار داد. موهایش را که اندکی بیرون افتاده بود، درست کرد. دو تا قلپ آب‌قند خورد و رو به خانم‌ها گفت: «فقط ازتون دو تا خواهش دارم.» خانمها که چهار پنج نفر بودند به زینب نزدیک‌تر شدند. زینب گفت: «اولیش این که هیچ کس از این موضوع نباید خبردار بشه. هیچ کس! مخصوصا حاج‌آقا داود. اگه این رو بشنوه، روحیه‌شون ممکنه خراب بشه و ناامید بشند. شما را به قرآن به کسی نگید. نرجس مثلا خواسته از من زهر چشم بگیره که بقیه غلاف کنند. اما اشتباه کرد. کارِ خودش‌رو سخت‌تر کرد. پس خواهش میکنم به کسی نگید.» همه سر تکان دادند و چشم گفتند. زینب ادامه داد: «چشمتون پر نور ان‌شاءالله. دومیش هم این که اصلا به روی نرجس نیارید. مبادا بهش حرفی بزنید. یا با دخترای تیمِش تند برخورد کنید. ما تا برخورد تند نکنیم، و یا بهتره بگم اگه سکوت کنیم، هنوز ابتکار کار، دستِ خودمونه. حواستون خیلی جمع باشه. به روی کسی نیارید. بگذارید بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟» خانم‌ها صورت زینب را بوسیدند و کمک کردند که او هم از سر جایش بلند شود. زینب چادرش را درست کرد. کمی صورتش را بیشتر پوشاند و وقتی می‌خواست به خانه برود رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «مادرجان من میرم خونه. بقیه من‌رو اینجوری نبینند بهتره. خوبیت نداره. فقط شما محبت کن و از حاج آقا یه وقت بگیرید تا فردا یا فرداشب بریم پیششون و باهاشون درباره گروه دخترا صلاح مشورت کنیم.» المیرا گفت: «خب خودمون نمی‌تونیم گروه دخترا راه بندازیم؟» زینب گفت: «چرا المیرا جون. ولی اساس مسجد باید رو پاشنه یک مدیریت بچرخه. مدیریت مسجد هم مالِ روحانی مسجده. وقتی این آقاحاج‌داود میتونه اینطور ظرفیت بالایی فعال کنه، بعیده درباره دخترا ایده خاصی نداشته باشه. بگذار اگر هم ایده خاصی نداره، اون کار رو به ما واگذار کنه. نه این که خودمون سرخود بریم دنبال جذب دخترا. ضمناً سلام من‌رو به الهام جون برسون. دلتنگشم.» المیرا لبخندی زد و گفت: «بزرگیت زینب جون. حتما.» بعد از نماز عشا شد و ملت شروع به افطار با لقمه‌های نون پنیر و سبزی و شربت و آب جوش کردند. ده دوازده نفر پسربچه با مدیریت احمد داشتند پذیرایی می‌کردند. احمد به آنها می‌گفت: «اگه داد زدید... اگه حرف زشت زدید، من میدونم و شما! به بچه‌های کوچیکتر که از سر جاشون بلند میشند و به طرف شما میاند و میخواند خارج از صفِ نماز، لقمه و شربت بگیرند، حتما بهشون بدید و نگذارید دست خالی برگردند. اینا تحمل ندارند. شما هم لازم نکرده همین دو دقیقه تو فکرِ عدالت و عدل و نظم و انضباط و ترتیب و این چیزا باشید. بِده بره. اشکال نداره.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت دهم 🔶مسجدالرسول
‹ ☘ › ... از زمین و زمان مسجد بچه می‌ریخت. چون موقع تعویض شیفِ مسابقه ابتدایی ها و متوسطه اول بود. صدا به صدا نمی‌رسید. صالح یک تیم را مأمور کرده بود که دمِ در مسجد بایستند و برخلاف دیگر مساجد، هر بچه‌ای که می‌خواهد از مسجد برود بیرون، از او دو تا سوال بپرسند: «۱. پذیرایی شدید؟ دیگه لقمه و شربت نمیخواید؟ ۲. صدات خوبه؟ دوست داری بیایی گروه سرود؟» بچه‌هایی که جوابشان در پاسخ به سوال اول منفی بود، او را به یکی از بچه‌ها می‌سپردند که او را به صالح معرفی کند و صالح فورا برای او لقمه و شربت فراهم کند. اگر هم جواب سوالش مثبت بود، باید به سوال دوم پاسخ میداد. یا جواب آنها منفی بود یا مثبت! یعنی یا می‌گفتند صدایشان خوب است یا نه! اگر می‌گفتند صدایشان خوب است، به گروه کسانی معرفی می‌شدند که اسامی بچه‌ها را برای گروه سرود می‌نوشتند. اگر هم می‌گفتند صدایمان خوب نیست و یا حوصله سرود نداریم، اسمشان را جداگانه می‌نوشتند تا دیوید فکری به حال آنان بکند. یک گروه هم مأمور بودند که بچه‌های کوچکتر، یعنی بچه‌های پیش دبستانی و یا بچه‌هایی که اصلاً کاری به شرکت در مسابقه نداشتند و مدام درِ مسجد و یا در حیاط جمع می‌شدند را شناسایی کنند و به آنها پذیرایی بدهند. در این وسط، یک گروه مشغول و مراقب کفش‌ها و کفشداری شدند. یک گروه مراقب نرفتن هیچ پسری به طرف بخشِ خواهران بودند. یک گروه مسئول این که کسی حرف بد نزند و اگر کسی به کسی فحش داد و یا دعوا راه انداخت، او را کت بسته به داود یا احمد و یا صالح معرفی کند. اما در بین ده‌ها گروهی که تشکیل شده بود، یک گروه کارش از بقیه گروه‌ها باحال‌تر بود. آنها که هیکل و زورشان از بقیه هم‌سالانشان بلندتر و بیشتر بود، مسئول این بودند که اگر کسی یا گروهی در ps4 یا ps5 باخت، اما مقاومت کرد و یا نخواست دسته را به نفر بعدی تحویل بدهد و یا خواست مثلاً بازی را به هم بزند و یا به نوعی اغتشاش و دعوا راه بیندازد، او را به حکم حکومتی داود، به یک جشن پتو میهمان می‌کردند. جالبتر است بدانید که هر کسی افتخار این را نداشت که بپرد روی سر و کول و شکم و سر و جمجمه بینوایی که زیر پتو قرار داشت. برای آن کار هم یک تیم مخصوص مشخص شده بود و به محض تشخیصِ گروه اول مبنی بر اغتشاشگر بودن فلانی و یا فلان گروه، گروه بعدی فعال می‌شد و اجرای احکام را به عهده داشت. اینقدر آنها جدی و متعهدانه کارشان را انجام می‌دادند که رویم به دیوار! یک بار خودِ دیویدخان، به نتیجه بازی‌اش با یکی از بچه‌های متوسطه اول ناراضی بود. نُصح و نصیحت گروه اول به جناب دیوید خان افاقه نیامد و دیوید همچنان معترض بود و عرصه را خالی نمی‌کرد. کسی نمی‌داند که آیا حضرت عباسی، دیوید قصد اغتشاش و آشوب داشت یا خیر؟ اما گروه اول، او را آشوبگر تشخیص داد و بدون فوتِ وقت، مصلحت نظام را هم ملاحظه نکردند و دیوید را به اجرای احکام معرفی کردند. نگویم دیگر که چه شد و چه کردند آنان با بدن لاغر و نحیف دیوید. بگذریم. خدا لعنتشان نکند. آن شب گذشت و بچه‌ها تا اذان صبح بازی کردند. احمد با دو تا تیم مشغول تمیز کردن مسجد و تزیین مسجد برای جشن میلاد امام حسن علیه‌السلام شدند و صالح با دو تا گروه دیگر، مشغول تفکیک اسامی و راه انداختن گروه مجازی و گروه سرود بودند. داود هم تا صبح با بچه‌های متوسطه دوم بود و بخشی را با آنها فوتبال بازی کرد و بخشی را هم به عنوان داور ایستاد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... از زمین و زمان مسجد بچه می‌ریخت. چون موقع تعویض شیفِ مسابقه ابتدایی ها و متوسطه اول بود. ص
‹ ☘ › ... پدر پرهام با شوخی از داود پرسید: «حاجی چرا شما تو همه تیم‌ها هستی؟» داود با لحن خاص و شوخ‌طبعی ذاتیَش گفت: «من نماینده خداوند در همه تیم‌ها هستم. باید حضور داشته باشم. شما با نماینده خداوند مشکل دارید؟» پدر پرهام که در برابر جنازه نحیف داود، حکم فیل و فنجان را داشتند، جواب داد: «یا حضرت عباس! نه. من غلط بکنم. ما را چه به این غلطا؟» داود دوباره با حالتِ جدی اما با ته‌چاشنی پُز، جوری که همه خنده‌شان گرفته بود گفت: «خلاصه حواستون خیلی جمع باشه. اگه یه بار دیگه به حضور موثر بنده در هر نقطه‌ای از زمین گیر بدی و یا بخوای جایگاه منو زیر سوال ببری، من میدونم و شما! من شاید دلم بخواد تو اُوت هم بازی کنم. به کسی چه؟» بابای پرهام هم رو به دروازه‌بان کرد و گفت: «من موندم تو چطوری شوتِ دیویدخان رو می‌گرفتی! اصلاً با اجازه کی می‌رفتی طرفِ توپ؟ بدبخت میشیا! یهو میشی ضد خدا و ضد دین و ضد همه چیز! والا به قرآن!» این را که گفت، خودش خنده‌اش گرفت. بقیه بچه‌ها و داود هم داشتند از خنده می‌ترکیدند. اذان صبح را که گفتند و ملت به خانه‌اش رفت، داود و احمد و صالح مثل جنازه افتادند و دیگر نفهمیدند چه شد. دو ساعت قبل از اذان ظهر بود. داود، احمد و صالح را از خواب بیدار کرد. از بس خسته بودند، حتی یادشان رفته بود سحری بخورند. بخاطر همین، به جای چند حرکت نرمشی که هر صبح انجام می‌دادند، مُتکا گذاشته بودند و یه وَری کنار هم جمع شدند و صحبت می‌کردند. داود: «امشب شبِ جشن هست. نگرانِ پذیرایی شب جشن نیستم. ماشاءالله خانما حواسشون به این چیزا هست.» احمد گفت: «خب صالح بخونه برامون. تو هم ده دقیقه حرف بزن.» داود گفت: «یه جوری گفتی صالح بخونه و تو هم ... که فکر کردم میخوای بگی صالح بخونه و تو هم برقص!» هر سه تایی خنده‌شان گرفت. احمد گفت: «منم حواسم به بازی بچه‌ها هست. شاید یه عده از بچه‌ها نخواند بیاند جشن! خب ادامه مسابقه و بازیشون انجام بدند.» داود گفت: «درسته. موافقم. نظر تو چیه صالح؟» صالح گفت: «من تو فکر یه سرود خیلی خوشگلم که روی کاغذای کوچیک چاپ کنیم و بدیم دستِ بچه‌ها و مردم و همه با هم بخونیم. فقط یه سوال! میشه تو مسجد کف زد؟» داود گفت: «آره. چرا نشه؟! طبق فتوای حضرت آقا دست زدن به طور متعارفش در مساجد هیچ اشکالی نداره. اینو که میگند حرامه و این چیزا، بعضی از پیرمردا و بعضی هیئت اُمنای مساجد درآوردند. وگرنه حضرت آقا قربونش برم با کسی تعارف نداره و قشنگ فتوا میده.» صالح گفت: «خیلی هم عالی. حله. این با من. چنان گرمش کنم و بترکونم که به مدد خودِ امام حسن علیه‌السلام، همه بچه‌ها و مردم خوششون بیاد. ضمنا دو تا گروه مجازی داریم. اسم دوتاش هم گذاشتیم حجره دیوید. تبلیغ جشنِ امشب‌رو در اون گروه‌ها هم میگذارم.» بعد از نماز ظهر، سه چهار نفر خانم از دوستانِ زینب خانم و سه چهار نفر از بچه‌های نرجس، در مسجد ماندند و عده‌ای آقایان مسجد و بچه‌پسرها شروع به تزیین مسجد و حیاط و پیاده‌رو و صحن مسجد کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... پدر پرهام با شوخی از داود پرسید: «حاجی چرا شما تو همه تیم‌ها هستی؟» داود با لحن خاص و شوخ
‹ ☘ › ... المیرا که تخصص خاصی در پختن کیک داشت و زنِ خیلی باسلیقه‌ای بود، شروع به پختن نون‎خامه‌ای در منزل کرد. کیکَش که آماده شد، با زینب قرار گذاشته بودند که کیکش را به مسجد بیاورند تا سالم‌ترین و طبیعی‌ترین خامه را که یکی دیگر از خانم‌ها آورده بود در آن بریزند. در همان مسجد، خانم‌ها کمک کنند و خامه سفید و خامه کاکائویی را به کیک‌ها اضافه کنند. بخاطر همین، کیک‌ها را که خیلی زیاد بود، المیرا با کمک الهام و ماشینش به مسجد آورد. الهام از ماشین پیاده نشد. تیپِ همیشگی‌اش را داشت با این تفاوت که آن روز، روسری‌اش زرد و گل‌گلی بود و خودش تا مسجد رانندگی کرد. وقتی مادرش پیاده شد از او پرسید: «مگه تو پیاده نمیشی؟» الهام مکثی کرد و گفت: «نه. حوصله ندارم. میرم کتابخونه و بعدش میرم خونه.» المیرا گفت: «پاشو بیا مسجد. بخدا خوش میگذره. زینب کلی اسمت آورد. گفت سلامش برسون. بیا حداقل زینب‌رو ببین و برو!» الهام گفت: «حالا باشه سر فرصت. دو تا ظرف بزرگ هم تو صندوق عقب هستا. یادت نره اونا رو ببری.» المیرا گفت: «باشه. بگذار اینا رو ببرم و برگردم.» دقایقی که المیرا رفت تا وسایل را بگذارد داخل مسجد و برگردد، الهام هم مشغول دیدنِ بچه‌ها و مردمی بود که در پیاده‌رو و دربِ مسجد کار و آذین بندی می‌کردند. تا این یکباره چشمش به نقطه‌ای دوخته شد. وقتی به خودش آمد، دید المیرا آمده و او را صدا میکند: «الهام! کجایی دختر؟ ده دفعه صدات زدم. صندوق عقب‌رو بزن تا بردارم.» الهام صندوق عقب را زد اما به مادرش گفت: «المیرا بیا بیا ... بیا گفتم!» المیرا نزدیک ماشین آمد و گفت: «چیه باز؟» الهام گفت: «همون حاج آقا جدیده که اومده... کی بود اسمش؟» المیرا گفت: «آقا داود؟ خب حالا که چی؟» الهام اشاره کرد به کسانی که بیرون از مسجد کار می‌کردند و گفت: «الان اینجاست؟ وسطِ اینا؟» المیرا برگشت و نگاهی انداخت و گفت: «آره ... دستت دراز نکن... زشته... می‌بینند مردم ... آره ... همون آقاهه هست که داره کنارِ دیوار، ریسه باز میکنه و تیشرتِ آستین بلندِ چهارخونه پوشیده. همون!» الهام دوباره نگاه کرد. گفت: «همون که عینک فتوکرومیک داره و موهاشو یه ور زده؟» المیرا ابروهایش را انداخت بالا و به قیافه الهام زل زد و گفت: «بله! همون! چطور حالا؟ زل نزن به جوون مردم. زشته. روزه‌ای ‌مثلا!» این را گفت و رفت تا از صندوق عقب، مابقیِ کیک‌ها را بردارد. مابقیِ کیک‌ها را برداشت و گفت: «برداشتم. برو دیگه. زود بیا خونه. اگه رفتی خونه و دیدی نیستم، بیا همین جا دنبالم.» این را گفت و رفت. اما الهام... الهام نه ها ... الهاااااااااام ! امان از الهام! ماند و به داود زل زد. اندر احوالاتِ اینجور مواقع آمده است که: معمولا این طور موقع‌ها که قرار است کسی حواسش نباشد اما با دل و جان و روان یکی دیگر بازی بشود و او را مثل برق‌گرفته‌ها سرِ جای خودش میخکوب کند، باد میوزد. بله. باد. باد میوزد و موهای او را ژولیده میکند و آن را در صورت و چشم و جلوی عینکش می‌آورد. او هم اگر دستش بند باشد، با یک حرکت چرخشی، سرش را به طرف بالا تکان می‌دهد و موهایش را از جلوی صورت و چشمانش بالا میزند. آن حرکت همانا و بازی به دل بیچاره‌ای که دارد نگاه میکند همانا! حتی تجربه ثابت کرده که همان لحظه، یک عدد لامصّب پیدا می‌شود و یک حرف خنده‌دار به کسی که داریم نگاهش می‌کنیم و حواسش به ما نیست، میزند و او هم خنده‌اش میگیرد و حتی قهقهه میزند و بیشتر دل می‌برد. حالا این‌ها که چیزی نیست. همان لحظه که ما داریم خبرمرگمان نگاهش می‌کنیم و جای برادری ذوقش می‌کنیم، او بی‌اختیار یک کم شیطون می‌شود و با دور و بری‌هایش شوخی میکند و آن‌ها هم به جای خنده، زمین را گاز می‌گیرند که انگار چقدر خوش هستند و چقدر در کنارِ او خوشحالند و چقدر دارند با حضور او عشق و حال می‌کنند. دیگر نگویم از لحظه‌ای که او خسته میشود و روی زمین و دقیقا رو به طرف ما می‌نشیند و به باز کردن ریسه‌ها مشغول میشود و اَد همان لحظه، یک تک‌خورِ نامرد، از دوستی‌اش با او سوء استفاده می‌کند و جلوی چشمِ مایِ بیچاره، از پشت سر بغلش می‌کند و سرِ او را می‌گیرد و به طرف سینه‌اش چسبانده و وقتی صورت ماهش را در اختیار داشت، بوسه‌ای از پیشانی‌اش می‌چیند. حتی اگر آن تک‌خور، پدرِ پیر و زاهدی مانند حاج آقا مهدوی خودمان باشد، تصدیق بفرمایید که خداییش آدم دلش خون می‌شود و دلش می‌خواهد. فقط همین اندازه بگویم که قرار اگر باشد جگرمان با دیدن آن جمالات و حس و حال قشنگ و دلربا به خون آغشته شود، حتی حاج آقا مهدوی هم میتواند نقشِ یک رقیبِ جدی را بازی کند و ... بگذریم... فقط باید بگویم... امان از دل الهام... چه خون شد دل الهام! @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ › 🎥 خارج کردن سنگ ۱۶ سانتی متری از کلیه یک بیمار ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 🔹سنگ ۱۶ سانتی متری بزرگتر از حجم کلیه در بیمارستان تخصصی خانواده اصفهان از بدن بیمار خارج شد. 🔹بیمار ۷۰ ساله باوزن بیش از ۱۰۰ کیلو است که براثر بزرگ شدن سنگ وبی حرکت ماندن آن در کلیه جراحی باز ضرورت پیداکرد ودر مدت ۲ ساعت باحضور تیم تخصصی، عمل با موفقیت انجام و سنگ ۱۶ سانتی متری از بدن بیمار خارج شد. 🔹سنگ کلیه خارج شده ۴ سانتی متر بزرگتراز ابعاد کلیه است وچون فضای کلیه راپرکرده بود علائمی نشان نمی‌دادو بصورت باز تحت عمل جراحی قرار گرفت. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
19.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ › 🎥 مادر ۲۵ ساله ساکن اصفهان در اولین زایمان خود با بارداری طبیعی، صاحب نوزادان چهار قلو شد ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد قیمت گل نشناسد، مگر آن مرغ اسیر که خزان دیده بود پس به بهاری برسد ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 › « ﷽ » 🌸 سوره تحریم ثواب تلاوت این صفحه و ذکر (۱۰۰مرتبه) هدیه به مدافع حرم در ••• هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش ❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا ❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱 بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ 🌸لا تَقْنَطوْا من رَحْمَةِ اللهِ إنّ اللهَ يَغفِرُ الذُنوبَ جَميعَاً.... • زمر۵۳🌱 مبادا بزرگی گناهانی که کردید شما رو از مِهر و لطف خدا ناامید کند. کمند ابلیسه. ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا ❤️شب و روز تکرار کنیم هر کاری کرده باشیم خداوند ما را خواهد پذیرفت تکرار کنیم ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 splus.ir/z_rood1 سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا 💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا