زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بچهها و بابای فرهان تا این را شنیدند، جوری جلوی آن دو موتورسوار را گرفتند که هر دو با صورت به
‹ ☘ ›
-مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتابهای خودمونرو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خونه و قفسه کتاب مردم. تخفیفهای سنگین گذاشتیم. گفتیم تلوزیون مرتب تبلیغش کنه. حتی به بعضی ادارات نامه زدیم و مجبورشون کردیم که پونصدتا پونصدتا بخرند و بین کارکنانشون توزیع کنند. موقع نمایشگاه کتاب، گلِ نمایشگاه که بهترین ویو و موقعیت داره، به کتابهای شما اختصاص دادیم. حتی سالیانه خودمون برای سراسر کشور، به اسم حمایت فرهنگی از مناطق محروم، فقط کتاب از شما خریدیم و کاری کردیم که تندتند برسونید به چاپ مجدد. دیگه از اختصاص کاغذ داخلی و خارجی با کمترین نرخ مصوب به شما چیزی نگم بهتره. دیگه نمیدونم چیکار کنیم! شما پیشنهاد خاصی دارید؟
-بنظرتون بهتر نیست ما هم از روش اینا استفاده کنیم. اما با محتوای فاخرِ خودمون؟
-یعنی چی؟ یعنی از راه هنر و تئاتر و این چیزا؟
-بله. ما هم از این روش استفاده کنیم اما به سبک خودمون. با بازیگران و کارگردانان خودمون. ما چی از اینا کم داریم؟
ذاکر برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اذان مغرب شروع شده بود.
-آقای ذاکر! این پیشنهادِ یکی از خانمای خودمونه. ما میتونیم یه پویش راه بندازیم و یکی از کتابهای خودمون رو انتخاب کنیم و برای بهتر دیده شدنش، یک تئاتر فاخر ازش بیرون بیاریم و برای بچهها و خانما اجرا کنیم.
-عجب! تردید دارم صلاح باشه. چی تو ذهنتونه نمیدونم اما وقتی شما پای کار هستید، خیال منم راحته. حالا کدوم کتابرو میخواید محتواشرو برای تئاتر آماده کنید؟ سازنده هست؟
-شک نکنید. خیلی جذابه. اینقدر که مطمئنم مردم ببینند خوششون میاد و حتی روی حجاب و پوشش خانما هم اثر داره. از بس جذابه!
-مشتاق شدم بدونم کدوم کتابه؟!
نرجس با قیافهای متفکرانه و خلاقانه گفت: «کتاب سیاحتِ غرب!»
ذاکر گفت: «همین که درباره مرگ و مردن و قیامت و این چیزاست؟»
نرجس جواب داد: «بله. همین. میخوایم شبِ اولِ قبرِ خانمای باحجاب و شب اول قبر خانمای بیحجاب را به نمایش بگذاریم!!»
ذاکر که کلا هنگ کرده بود و انتظار چنین پیشنهاد و چنین محتوایی نداشت، چشمانش گرد شد و به نقطهای خیره گشت. تنها چیزی که توانست بگوید این سؤال بود که: «بازیگر و کارگردان و این چیزاش...؟!»
نرجس گفت: «متن کتاب را که داریم. البته قراره اقتباس کنیم. نه این که از روی متن کار کنیم. یکی از خانما به اسم سمیه میشه نمادِ خانمِ باحجاب و یکی دیگه از خانما... که البته خودم خوشم نمیاد اون بشه اما دیگه چارهای نداریم... به اسم الهه میشه نماد خانم بدحجاب!!»
ذاکر که داشت از این همه خلاقیت و نوآوری پاره میشد پرسید: «سمانه خانم چی؟ به ایشون هم نقشی دادید؟»
نرجس حرفی زد و نکته ای گفت که حتی خود ما هم مشتاق شدیم فوراً آن نمایش را ببینیم و تا ابد و یک روز بخندیم! نرجس گفت: «بله! موثرترین نقش را به سمانه خانم دادم! نقشِ صدایِ شبِ اولِ قبر!!!»
و این چنین بود که بزرگترین رنسانسِ هنریِ ایرانِ معاصر در مسجدالرسول شروع به زاییدن کرد. عصر تحول در سینمای ایران دقیقا قرار بود در شب عید فطر، توسط این دسته از نخبگان رقم بخورد!
ذاکر همین طور که از سر جایش بلند میشد تا برای شرکت در نماز جماعت برود، رو به نرجس گفت: «عجب رقابتی بشود بین شما و بینِ یک مشت اجانبی که این آخوندِ پر حاشیه تو این محله عَلَم کرده! آفرین به شما به چنین انتخاب هوشمندانهای! هر گونه هزینه و امکانات هم اگر لازم باشد، لیست کنید تا بدهم به بچهها تهیه کنند.»
این را گفت و رفت.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
با سلام ...
بیست و هشتمین دوره ی #ختم_قرآن
🙏📖🙏📖🙏📖🙏
🌺 انشاءالله این دوره ی #ختم_قرآن را در اولین شب جمعه اردیبهشت ماه قرائت میکنیم به نیابت از ارواح پاک علما و شهدایی که این هفته بنام ایشان بود.
🕊 به نیت #سلامتی و تعجیل در #فرج مولانا صاحب الزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
🕊 و به نیت #سلامتی همه ی بیماران
🕊 به یاد مرحوم شهید #آیت_الله_عباسعلی_سلیمانی
🕊 و به یاد مرحوم #امیرحسین_نوروزی در سومین روز درگذشت
🕊 و به یاد مرحوم #علی_قاسمی در چهلمین روز درگذشت
🕊 و به یاد مرحوم #روح_الله_نصیری در هفتمین روز درگذشت
🕊 و به یاد مرحومه #دلبر_قاسمی در یکمین سالروز درگذشت
🕊 و به یاد مرحومه #سیده_فاطمه_السادات_نوربخش در یکمین سالروز درگذشت
🕊 و به یاد مرحوم #حامد_مؤذنی در یکمین سالروز درگذشت و به یاد عالِم این خانواده مرحوم شیخ #عباسعلی_مؤذنی
و کلیهی اموات متعلق به این خانواده ها ...
● و در انتها به یاد تمامی اموات؛ بدوارث و بی وارث، اموات خودمون و اموات قاریان محترم ...
به برکت ذکر شریف #صلوات بر محمد و آل محمد ...♡••࿐
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
📖 جزء ۱ 👈 سرکار خانم حسین زاده
📖 جزء۲ 👈 جناب آقای مؤذنی
📖 جزء۳ 👈 جناب آقای حسینزاده (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم حاج #محمود_حسین_زاده)
📖 جزء۴ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #عباس_محبی و #شاه_بیگم_محبی و همه اموات)
📖 جزء۵ 👈 سرکار خانم رجبی (💐 دسته گلی به نیابت از شهید #محمدباقر_رجبی و کلیه اموات)
📖 جزء۶ 👈 خانواده آقای حدادی
📖 جزء۷ 👈 #کاربرگرامی (امیرعلی)
📖 جزء۸ 👈 سرکار خانم امیدی
📖 جزء۹ 👈 خانواده ی شهید #عباس_غلامی (💐 دسته گلی به نیابت از شهداء )
📖 جزء۱۰ 👈 سرکار خانم مؤذنی
📖 جزء۱۱ 👈 سرکار خانم مؤذنی
📖 جزء۱۲ 👈 سرکار خانم یوسفی
📖 جزء۱۳ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #عباس_محبی و #شاه_بیگم_محبی و همه اموات)
📖 جزء۱۴ 👈 سرکار خانم رجبی (💐 دسته گلی به نیابت از شهید #محمدباقر_رجبی و کلیه اموات)
📖 جزء۱۵ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #عباس_محبی و #شاه_بیگم_محبی و همه اموات)
📖 جزء۱۶ 👈 #کاربرگرامی (🌷)
📖 جزء۱۷ 👈 خانواده آقای سلیمی
📖 جزء۱۸ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم مشهدی #علیمیرزا_مؤذنی و همسر مرحومه شان)
📖 جزء۱۹ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحومه #گوهر_مؤذنی و #زینب_هاشمی )
📖 جزء۲۰ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #عباس_محبی و #شاه_بیگم_محبی و همه اموات)
📖 جزء۲۱ 👈 سرکار خانم باقری
📖 جزء۲۲ 👈 خانواده مرحوم #حاج_محمدحسین_منتظری
📖 جزء۲۳ 👈 خانواده مرحوم #حاج_محمدحسین_منتظری
📖 جزء۲۴ 👈 خانواده مرحوم #حاج_محمدحسین_منتظری
📖 جزء۲۵ 👈 خانواده مرحوم #حاج_محمدحسین_منتظری
📖 جزء۲۶ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #سجاد_مؤذنی)
📖 جزء۲۷ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم #سجاد_مؤذنی)
📖 جزء۲۸ 👈 سرکار خانم سلیمانی
📖 جزء۲۹ 👈 سرکار خانم سهرابی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم حاج #یدالله_سهرابی)
📖 جزء۳۰ 👈 سرکار خانم نازنین زهرا کریمی
جهت شادی روح شهداء و اموات و سلامتی قاریان #صلوات فراموشتون نشه ...
┄┅═✿๑❀๑✿═┅┄
دوستان
جزء های انتخابی خود را هر چه سریعتر به شناسه کاربری
@Hasan_Moazzeni
بفرستید .
تا بنام خودتان در کانال بارگذاری شود .
خدا خیرتون بده .
یا حق ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ ›
🎥 این دنیا همینقدر بی ارزشه…
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
💐 شادی روح رفتگان و گذشتگانمان در این شب جمعه فاتحه ای قرائت کنیم🖤🖤 همراه با ذکر شریف و والای #صلوات 🌷
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
وقتی قهره،
این شعر مولانا رو براش بفرست
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
نکند فکر کنی در دلِ من یادِ تو نیست
گوش کن، نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🔰 نوستالژی/ مجید و بی بی
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
کاش میشد دوباره برگشت به همین روزا...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
اگه پرنده ها دست داشتند ...😀
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › -مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتابهای خودمونرو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خو
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت نوزدهم
🔶منزل الهام🔶
الهام در اتاقش نشسته و در حال کار کردن روی متن و دیالوگهای نمایشنامه بود که المیرا وارد شد. گفت: «تو واسه افطار چی میخوری؟»
الهام سرش را از روی کاغذها برداشت و گفت: «نمیدونم. دلم خیلی هوای آلبالوپلو کرده.»
-باشه. پس همون آلبالوپلو.
-مامان یه چیزی بپرسم؟
-جونم!
-منظوری ندارما. کلا میپرسم. آقاداود و دوستاش سحری و افطار چیکار میکنند؟
-حاج خانم مهدوی میگفت که فقط یه شب قبول کردند که مهمون اونا باشند. بقیهاش دعوت کسی قبول نکردند. خودشون لابد یه کاری میکنند.
-خب شاید بندهخداها معذب باشند که برند خونه مردم. پایهای امشب واسه اونام ببریم؟
-خوبه. آره. همین آلبالوپلو؟ بعضیا نمیخورندا.
-آره. راست میگی. کاش میشد ازشون پرسید که چی دوست دارن تا همونرو درست کنیم.
المیرا چشمانش را نازک کرد و با لبخندی مرموزانه جلوتر رفت و روبروی الهام نشست و پرسید: «الهام تو چته؟ چی شده؟»
الهام که فهمید که نباید آن حرف را میزد، خودش را سنگینتر گرفت و گفت: «هیچی به خدا. کلا گفتم. منطورت چیه مامان؟»
المیرا گفت: «ببین الهام خانم! من و تو بیشتر از این که مامان و دختر باشیم، با هم رفیقیم. مگه نه؟»
الهام گفت: «آره خداییش. من عمرا دوستی مثل تو بتونم داشته باشم.»
المیرا گفت: «من دخترمرو از خودش بهتر میشناسم. اگه چیزی هست بهم بگو تا منم حواسم باشه و اگه تونستم کمکت کنم.»
الهام چشم در چشم مادرش دوخت. لحظاتی به سکوت گذشت. المیرا هم چشم از چشمان الهام برنداشت. میخواست همان لحظه اگر چیزی هست، بفهمد و تکلیفش را بداند. که الهام لب باز کرد و گفت: «هیچی! چیزی نیست.»
المیرا آرام و مادرانه گفت: «ولی چشمات...»
الهام فورا چشمانش را از مادرش برگرداند. المیرا دستش را به صورت الهام رساند و آرام به طرف صورت خودش برد و گفت: «چشمات از من برنگردون. من یه چیزی فهمیدم. میخوام به تشخیص خودم عمل کنم. تو هم نباید بگی نه!»
الهام هول شد و گفت: «مامان تو رو قرآن! چیکار میخوای بکنی؟»
المیرا گفت: «چیه؟ هول شدی؟ ببین! الهی دورت بگردم. تو بچه نیستی. خیر و صلاح خودترو بلدی. اگر چیزی... احساسی... چه میدونم... خلاصه چیزی تو دلت نسبت بهش داری، بسپارش به من. صد تا راه هست که بفهمم کسی نو زندگیش...»
الهام فورا گفت: «نه مامان! حرفشم نزن.»
المیرا گفت: «باشه. ولی اذیت میشیا. بگذار تکلیفمونرو بدونیم.»
الهام که نمیدانست آن لحظه چه درست است و چه درست نیست؟ گفت: «یه دیوار محکمی در رفتارش با همه داره. با اینکه با آقایون و بچهها خیلی گرم و مهربونه، اما قشنگ مشخصه که از یه جایی به بعد، حریمِ خودشه. میگیری چی میگم؟»
المیرا گفت: «کاملا. متوجه شدم. جز با بچهها خنده رو لبش نیست اما بداخلاق هم نیست. یه جوری خاص جنتلمنه.»
الهام آهی از ته دل کشید و گفت: «آی گفتی... آی گفتی... دقیقا همینه.»
المیرا گفت: «ولی همینم که سنش پایین نیست و هنوز ازدواج نکرده، خودش جای سؤال نداره؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت نوزدهم 🔶منزل اله
‹ ☘ ›
الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینبخانم که همکلاسی آقاداود هست، دو تا بچه داره.»
المیرا لبخندی زد و گفت: «الهام میدونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچهها تیکهپارشون کرده بودند، مداوا میکرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش میبردیم. میدونی تو چهرهاش چی نظرمرو جلب کرد؟»
الهام لبخندی زد و با چهرهای مشتاق گفت: «چی؟»
المیرا گفت: «دو سه تا ریش سفید خیلی خوشگل، رو چونههاش بود. تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. جای پسری، خیلی اون دو سه تا ریش سفیدش ناز بود.»
الهام با همین یک جمله از دنیا رفت. اما با جمله آخر مامانش، حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت، همان امکان هم رفت به امید خدا! چرا که المیرا که انگار نمیتوانست جمله آخرش را نگوید، گفت: «اینرو ما زنا میفهمیم که وقتی تازه شروع شده و داره ریش آقایون، چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه، خیلی جذابتَرِشون میکنه.»
خدا لطف کرد که دیگر المیرا ادامه ندهد. چون در همان لحظه، گوشیاش زنگ خورد و با عجله به طرف آشپزخانه رفت. الهام که با شنیدن جمله آخرِ مامانش درباره داود، غرق در افکار و احساسش شده بود، به گوشه میزش زل زده بود و لب پایینش را به آرامی میجوید. به قولِ بزرگی، از جایی که بهش فکر میکنی و ناخودآگاه لبخندِ کوچکی بر گوشه لبت مینشیند و وقتی زل میزنی به گوشه ای و پوستِ آویزانِ کوچکی که از وسطِ لب پایینت اندکی بالا آماده را میجوی، دیگر نمیتوانی به عقب برگردی و بشوی آدم قبلی! دارد اتفاقاتی در تو میافتد که باید دعا کنی اسمش هر چه هست، عشق نباشد. مخصوصا اگر دختر باشی و دمِ بخت و باحیا. بگذریم. خدا رحمتش کند.
🔶سالن آمفی تئاتر مدرسه🔶
الهام با روسری و مانتو و شلوار در جمع خانمها و دختران حاضر در سالن، روی سِن ایستاده بود. پرانرژی و با لبخند گفت: «عصرتون بخیر! خیلی خوشحالم که دوباره اینجا دور هم جمع شدیم. ماشاءالله چقدر انرژی شما عالی هست. منم انرژی میگیرم. با زینب جون قرار گذاشتیم که قبل از شروع تمرین، چند تا حرکت کششی و آوایی انجام بدیم تا هم سرحالتر بشیم و هم بتونیم تا غروب، بیشتر بازدهی رو داشته باشیم. لطفا همه از سر جاشون بلند بشند و این حرکات کششی را با من تکرار کنند.»
همه بلند شدند و با لبخند و گاهی اوقات با شوخی، هر حرکتی را که الهام میگفت، انجام میدادند. حتی زینب خانم هم که ردیف اول ایستاده بود، با این که چادر به سر داشت، اما از این حرکتها لذت میبرد و مثل بقیه انجام میداد. حرکات کششی به طرف بالا... به طرف سمت راست... به طرف سمت چپ... به طرف پایین... به طرف عقب... حرکات زانوها و مچ پا... حرکات گردن و نخاع... و...
بعد از ده دقیقه الهام گفت: «خب هر کس حالش بهتر شد، لطفا یه کفِ جانانه بزنه!»
تا این را گفت، همه اینقدر کِشدار و بلند کف زدند که صدا به صدا نمیرسید. الهام نمیگذاشت کفها قطع شود و مرتب میگفت: «بزن... بزن... بزن... قطعش نکن... ماشاءالله... بزن...» مانند بارشِ بارانِ رحمتِ الهی، صدای کوبیده شدن دستها به هم، طراوت فضای سالن را چندین برابر کرده بود.
بعد از سه چهار دقیقه، الهام با شمارشِ بلندِ«سه-دو-یک» آهنگ تیتراژ پایانی نمایش را پخش کرد و همه دختران و ماماناشون شروع به خوندن کردند:
[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫
مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫
مشکلم نون نیست، آب نیست، برق نیست●♪♫
مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫
عاشقونه ست…●♪♫
یک روزی هم، حل میشه!
یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫
زنهار!
زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ ... ]
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینب
‹ ☘ ›
🔶مسجدالرسول-کتابخانه🔶
بچههای گروه نرجس، تمام صندلی و میزهای کتابخانه را روی هم جمع کرده بودند تافضای بیشتری برای تمرین تئاتر داشته باشند. اما نمیدانم کدام نانجیب به آنها آمارِ حرکات ورزشی و تمرین تیتراژ گروه الهام و زینب را به آنان داده بود. چرا که نرجس در یکی از افاضاتش چنین فرمود: «ما قائل به مهندسی معکوس هستیم. به یاری خداوند متعال، هر هنر و روشی که اونها در چنته داشته باشند، ما با سبک و سیاقِ اسلامیِ اون روشها کار را درمیاریم. خب خانمها لطفا توجه کنید! بلند شید و حلقههای دایرهای و قرمز رنگی که دور و برتون هست، را بردارید تا بهتون بگم باید چیکار کنید!»
هفت هشت ده نفری که آنجا بودند و قرار بود روز قیامت و شبِ اول قبر را بازی کنند، بلند شدند و در یک ردیف ایستادند. همگی باچادر. هر کسی حلقههای دایرهای که جلویش بود را برداشت و منتظر شد که نرجس، آموزش را شروع کند.
نرجس چادرش را بیشتر دورِ کمرش پیچاند. دو دستش را آزاد قرار داد. حلقه پلاستیکی قرمز رنگ را برداشت و از سر گذراند و به دورِ کمرش رساند و گفت: «خانمها توجه کنند لطفاً! جهان کفر به این حلقهها میگه [حلقه هولاهوپ] یا همون حلقه لاغری. از اونجایی که ما نباید حلقه به گوش جهان کفر باشیم و هر چی که اون گفت، ما هم تکرار کنیم، اسمشرو عوض کردیم و اسمشرو گذاشتیم حلقه ذکرِ کمر!»
سمیه و سمانه و الهه و بقیه داشتند چهارچشمی به نرجس نگاه میکردند تا خوب یاد بگیرند.
نرجس ادامه داد و گفت: «توجه کنید. به این شکل! حلقه رو دور کمرتون میندازید. تمرکز میکنید. یه نفس عمیق میکشید. باید جوری کمرتون رو بچرخونید که این حلقه، نیفته رو زمین و قشنگ... به این صورت، دور کمرتون بچرخه!»
بعد حلقه را رها کرد. دستهایش را بالا گرفت و... خدا نیامرزد کسی را هوسِ مهندسی معکوس را در فکر و کمر نرجس انداخت تا پس از یک عمر مقدسبازی، کمر لامصب را جوری بچرخاند و چنان قِرِ مبسوطی از خود ترواش کند که حلقه از کمرش نیفتد و همچنان بچرخد. آدم از تصور چنین صحنهای فقط دلش میخواهد کفاره بدهد.
دهان بچهها باز مانده بود از این چرخشِ ایمانی و معنوی! الهه که کلا نمیتوانست جلوی دهانش را بگیرد گفت: «خانم ببخشید! الان کمرتون داره ذکر میگه؟ چون گفتید اسمش حلقه ذکر کمر اینو گفتما!»
نرجس که تازه گرم شده و به نفسنفس افتاده بود، همانطور که متعلقات را میچرخاند گفت: «آهان. یادم رفت. خانما توجه کنید! وقتی دارید میچرخونید، باید همزمان ذکر بگید. اینا... نگا... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد...»
این را گفت و ذکر صلوات را هم چاشنی حرکاتش کرد. وقتی دید همه مبهوت این عظمت و شوکت و صلابت و کمر شدند گفت: «کسی بیکار نباشه. زود باشید. حلقههای ذکر کمر رو بردارید و هر کس، چهل بار بچرخونه و ذکر بگه! زود.»
الهه دوباره گفت: «خانم اگه بدون چادر بچرخونیم، قبول نیست؟ آخه نمیشه. دورِ دست و پامون گیر میکنه.»
نرجس گفت: «هیچم گیر نمیکنه. اینا... نگا... حجاب محدودیت نیست... مصونیت است... بردار تنبلی نکن... بچرخون ببینم...»
الهه هم حلقه را برداشت و همین طور که زیر لب میگفت «خدایا نجاتم بده از دست اینا! گیر کردم به قرآن!» حلقه را انداخت دورِ کمرش و شروع کرد. نمیتوانست و حلقهای که دور کمرش بود، مدام میافتاد روی زمین!
سمیه که به زور توانسته بود و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود، کمر و حلقه را میچرخاند گفت: «الهه توسل!»
الهه رو به سمیه کرد و با تعجب گفت: «جانم؟!»
سمیه گفت: «توسل کن. درست میشه. اینا... ببین من چقدر قشنگ میچرخونم.»
الهه گفت: «آره خب. کی میشه تو؟! ذکر هم میگی؟»
سمیه گفت: «آره اگه بگذاری. ذکر هم میگم»
الهه گفت: «راستی از نامزدت چه خبر؟ نمیخواد دستتو بگیره و به امید خدا تو رو با خودش ببره اون دنیا؟»
فقط حالت سمیه دیدن داشت به خدا. یعنی اگر فیلمش درآمده بود، فیلم سمیه را باید ثانیهای یک میلیارد تومان میخریدند. مثلا خواست تو دهان الهه بزند، همان طور که تندتند نفس میزد و حلقه و کمرش را میچرخاند گفت: «و نپندارید که شهدا مردهاند. بلکه آنها زندهاند و در پیشگاه خدا روزی میخورند تا جفت چشمان تو یکی از کاسه دربیاد حسودخانم!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
+حال دلت که خوب باشد
آدمها همهشان دوست داشتنیاند
حال دلت که خوب باشد
حتی چراغقرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی میشود
حال دلت که خوب باشد
میشوی همبازی بچهها و همصحبت بزرگترها
حال دلت که خوب باشد
رنگها همه خوشرنگاند
حال دلت که خوب باشد
حتی ابریترین روزها هم فقط نوید باران میدهند
حال دلت که خوب باشد
همه تو را قشنگتر میبینند
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
امشب تصمیم بگیر تمام چیزهایی که آزارت میدهد را رها کنی
تا حال دلت خوب شود . . .
#شبتون_خوش
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿️ ›
« ﷽ » #قرار_روزانه 🌸
سوره معارج #صفحه_۵۶۹
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #جمعه #اللّهمصلِّعلےمحمدوآلمحمد #وعجلفرجهم (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهیدوالامقام خلبان #علی_اکبر_شیرودی
در #سالروز_شهادتشان
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ 🌿️ › « ﷽ » #قرار_روزانه 🌸 سوره معارج #صفحه_۵۶۹ ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #جمعه #اللّهمصلِّعلےمح
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
🌟از شرایط ورود به بهشت🌟
در سوره مبارکه معارج :
✅شرط اول: آیه۲۲
إِلَّا الْمُصَلِّينَ
🌻مگر نماز گزاران حقيقی
✅شرط دوم: آیه۲۳
الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ
🌻آنان که دايم در نماز و طاعت الهي عمر گذرانند.
✅شرط سوم: آیه۲۴
وَالَّذِينَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ
🌻و آنان که در مال و دارایی خود حقّی معيّن و معلوم گردانند.
✅شرط چهارم : آیه۲۵
لِلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ
🌻تا به فقيران سائل و فقيران آبرومند محروم رسانند.
✅شرط پنجم: آیه۲۶
وَالَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ
🌻و آنان که روز قيامت و جزا را تصديق کنند.
✅شرط ششم: آیه۲۹
وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ
🌻و آنان که اندام خود را از شهوت رانی نگاه میدارند.
✅شرط هفتم: آیه۳۲
وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ ﴿۳۲﴾
🌻 و آنان که امانت و عهد و پیمانشان را رعایت کنند. (۳۲)
✅شرط هشتم: آیه۳۳
وَالَّذِينَ هُمْ بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ ﴿۳۳﴾
🌻 و آنان که برای گواهی به حق قیام کنند. (۳۳)
✅شرط نهم : آیه۳۴
وَالَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ
🌻و آنان که نماز خود را به وقت و شرايط و حضور قلب محافظت کنند.
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🌺وعده خداوند رحمان و رحیم: آیه۳۵
أُولَٰئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ
🌹آنان در باغها ي بهشت ابد با عزّت و احترام متنعّمند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا